آخرین شب نوشت :|

سلام دوستان :)


خوب امشب آخرین شب تنهایی من تا سه هفته ی آینده است و این اتفاق حتی وقتی زندگیم تو  بدترین حالتش باشه هم  اونقدری خوبه که بلند شم و تو خونه آفتاب بالانس/مهتاب بالانس اجرا کنم..

هرچقدر هم تنهایی خوب باشه دوست دارم شبا کنار خود خودش سرم رو بالش باشه.یعنی فقط احساس کنم هست کنارم حتی اگه بینمون شکر آب باشه..

برای یه بلاگر چی وحشتناک تر از اینه که بیاد مدیریت وبش رو باز کنه و ببینه یا پیغمبر! چهل و دو تا وب دوستان ستاره دار شده که یعنی آپ جدید گذاشتن. بدون احتساب اینکه حداقل 15 تا شون ممکنه دو تا پست جدید گذاشته باشن.بدون احتساب اینکه پونزده بیستایی هم وب غیر بیانی هست که حتما اونا هم آپ کردن... خلاصه من اگه فرداشب یه پست گذاشتم با عنوان "کوری"
بدونید سوی چشام در راه آپهای شما از دست رفت :/

چند ساعته تو نت هستم و هر چند دقیقه یه بار تو خونه صدایی میپیچه به این ترتیب که : شَتَـــــــرَق! توله سگ آفریقایی !!
بعدشم ویززززززی که حاصل در رفتن پشه ایه که من سعی میکنم بکشمش :/ همین یه دونه توله سگ به تنهایی هشت تا نقطه ی بدنمو تو همین دو سه ساعت نیش زده...

تمام دوران مدرسه ام بعنوان شاگرد اول و این صحبتا سر گروه همه ی درسا بودم. همیشه وظیفه ی روشن کرن بچه ها رو داشتم.همیشه در حال توضیح دوباره ی درسایی بودم که نفهمیدن. اما در مورد زبان تنها کاری که از دستم ساخته بود تقلب رسوندن بود.. یه جوری که امتحان میان ترم سال سوممون رو تو مرکز کلاس نشستم و یه جوری این کار نیک رو انجام دادم ^_^ که نمره ی پایین تر از 18 نداشتیم :)) خوب زبان درسی نبود که در حد دبیرستان چیز قابل توضیحی داشته باشه و کلا هم بچه ها اون زمان اندازه ی الان تب یادگیری زبان نداشتن که یه روز به درد میخوره و این حرفا..
دیروز معلمم گرامر آخر این ترم رو به من گفت درس بدم.. خیلی هم سورپرایز طور:|
دو تا ماژیک دستم بود و رو به وایت برد ایستاده بودم که تو ذهنم بیارم چجوری شروع کنم.. حس اینو داشتم که تو دریای شیر شنارورم.. تا این حد تو سفیدی وایت برد گرفتار شده بودم..
خدا رو شکر که خوب گفتم و بچه ها فهمیدن اما معلم تازه کار بودن سخته و من تازه اینو فهمیدم...

گذاشتن هیچ بار سنگینی روی زمین به اندازه ی اینکه تا الله اکبر اذان رو میشنوم بپرم وضو بگیرم و بخونم نمازم رو بهم حس سبکی نمیده.بعد نماز ظهرم این حس شیرین سبک شدن انقدر قوی و لذت بخش بود که نشستم یه نیایش و دعای طولانی کردم.. تا اونجایی که یادم بود اسم تک تکتونو بردم و دعای خیر براتون کردم :)

کتاب *کوری* رو خوندم بالاخره.. تصور کردن فضاش برام جالب بود.. اگه قرار بود فکر کنم تو داستانم هرگز نمیتونستم جای کسی جز قهرمان داشتان باشم :| میخوام باز کتاب بخرم اما خیلی بی پولم..  برای همین پول نداشته ام هم چاله کندم...  این روزها که انقدر چاله هام زیادن دلم برای دوران استقلال مالی تنگ شده.. بی شک نمیتونم زنی باشم که تا آخر خونه دار باشم و کار نکنم..
لذت اینکه پولی که خودت درمیاری با زحمت خودت رو خرج کنی تو هیــــــــــــــچ پول مفتی نیست...

دیشب خونه ی آبجی خوابیدم.. دخترش تا صبح تو جیگرم خوابیده بود.. وقتی بچه تر بود انقدر بهم آویزون و وابسته نبود نمیفهمم چرا هر روز بیشتر عاشقم میشه ^_^ البته این منو میترسونه.. از اونجایی که بهم ثابت شده پتانسیل اینو داره که به سادگی چشم بچه ای رو که من بهش توجه خاص کنم رو دربیاره گاهی فکر میکنم وقتی بچه دار بشم باید چی کار کنم خوب :/

این هفته هم گذشت و شوهرم اداره گاز نرفت برای اون بدهی قبض که تکلیفش روشن بشه..
از اونجایی که به شدت همچنان درگیر بازیه امروز صبح که بهش زنگ زدم که بیدار شه بره اداره گاز و گفت قبض رو پرداخت میکنه رسما جوش آوردم.. یعنی حاضره 160 تومنی که ممکنه داده باشیم رو دوباره بده اما دنگ و فنگ یه پیرینت حساب نکشه.. از خونه در نیاد خلاصه.. مزاحمتی برای بازیش ایجاد نشه..
صبح دیگه رسما قاطی کردم..
وقتی برگشتم که خودم قبض رو بردارم ببرم اداره گاز با چنان عصبانیتی درو باز کردم و وارم شدم که همسر سه متر پرید بالا..
رفتنم بی نتیجه بود.. رسید خواستن ازم.. وقتی برگشتم یکسره رفتم تو اتاق و زار زار گریه کردم..
خوب من مدتهاست این گریه کردنها رو گذاشتم کنار..
از نظر قوی شدن و صبر و طاقت ابدا نمیشه گفت من بلاگر پارسالم.. حتی نمیشه گفت بلاگر چند ماه پیشم!
اما خوب هر از گاهی جون منم به لبم میرسه..
پاشد اومد تو اتاق..
خوب برخلاف همیشه که فقط عصبی میشه از گریه هام و با گفتن اینکه هیس! همسایه ها صداتو میشنون آتیش منو تند تر میکنه اینبار فقط اومد نشست لبه ی تخت.. شونشو تکیه گاه کرد.. نوازش کرد.. معذرت خواست بخاطر اشتباهی که نمیدونست چیه.. خیلی گریه کردم تو پناه آغوشش اما دقیقا همون لحظه احساس خوشبختی هم داشتم..
و چون فرصت رو مناسب دیدم شروع کردم به صحبت کردن..
من حرف میزدم و اون همینجور که دراز کشیده بود اشکاش از گوشه ی چشمش سر میخوردن..
اما اون حرفی نزد.. :((
فقط گفت میترسم.. میترسم که چشم ببندم و باز کنم ببینم خیلی کسامو از دست دادم..
خوب ناراحت میشم چون دغدغه ی من زناشوییمونه اما اون میدونم این حرفاش و ترساش به خاطر فشار و دردیه که خانوادش به دلش دارن میذارن...  اما بیشتر از این حرفی نزد.. گفت من از تو راضی ام.. گفتم از من کسی بهت نزدیکتره حرفاتو بهش بزنی؟
گفت من اگه به تو نتونم بگم به هیچ کس دیگه هم نمیتونم..
گفتم پس من به چه دردی میخورم که حرفاتو بهم نمیزنی؟؟

گفت یه روز میگم.. الان نمیتونم..

خوب اینا برام خیلی عذاب بزرگیه... هر روز بیشتر میگذره بیشتر میفهمم شوهرم بخاطر غمای بزرگی که داشت و داره به گوشی رو آورد.. خوب مسلمه که من نمیتونم بذارم تا ابد همینجوری بمونه و نابود بشه با این هدر دادن وقت و زندگیش اما خوب اینم میدونم من نمیتونم همه ی غمهاشو از دلش پاک کنم.. چون بخش اعظم رها شدنش به عهده ی خودشه اما..
دریغ از حرکتی :((

خوب دیگه ساعت دقیقا شد سه شب :/
خوش به حالتون که تخت خوابیدید :))
شنبه پایان ترم زبانمه و فردا باید سخت بخونم..
جمعه ی خوبی پیش روتون باشه..


+ غَمِ عشق اگر بِکوشَم که ز دوستان بِپوشَم
   سُخَنانِ سوزناکَم بِدَهَد بَر آن گُواهی... !

 *شیخ اجل

۰۷ خرداد ۰۳:۱۹ ماهی قرمز
والا منم بیدارم و اصلا خوش به حالم نیست :)) 
اومدم اعلام کنم ؛)

امیدوارم یه جوی خوابت بگیره که تا فردا صبح بی هوش بشی و خوش به حالت بشه :)

۰۷ خرداد ۰۳:۳۱ ماهی قرمز
ممنچن عزیزم ... واسه تو هم همینجور :)
و اینکه ...
امیدوارم زندگیت همیشه رنگ شادی داشته باشه و  نبینم که از گریه نوشتی ... و ایشالا حال همسرت روبراه بشه 

ممنون از لطف و محبتت ماهی عزیزم...

۰۷ خرداد ۰۳:۴۲ بابا لنگ دراز
: (
ببخشید!همسرتون شاغل هستند؟

ان شاءالله مشکلاتتون همه حل بشه و شاد زندگی کنید با هم

بدون شغل هم مگه میشه؟؟ معلومه که شاغله دیگه .پس وقتی صحبت از شیفت میکنم یعنی ج؟؟

ممنون از دعای خوبتون.

۰۷ خرداد ۰۳:۴۲ casper کاسپر
سلام. همینجوری شانسی اومدم وبلاگت( از قسمت جدید ترین وبلاگ های به روز شده) 
مطلبت طولانی بود حوصله نکردم بخونم. فقط از علایم نگارشی خاهشا درست استفاده کنید که خواندن مطلب برای بیننده راحت تر باشه. مرسی 

سلام به شما..

:/

نمی دونم چرا بعضی ها حرف نمی زنند ..اگه درد ها گفته شه همه چی آروم میشه ..
وای زبان ..این ترم متون حقوقی انگلیسی داشتم هنوز هوچی نخوندم ...خخخ

خوب شخصیت همه یه جور نیست آبان جانم.. شوهرم هیلی خیلی درون گراست.

خاک به سرم.. بدو برو بخون ..آبان رفوزه نمیخوایمااا

۰۷ خرداد ۰۸:۳۲ یا فاطمة الزهراء
عزیزممم این نشونه ی دل پاکته که میتونی دعا کنی :) التماس دعای زیااااد
و ان شاء الله غمای خودت و شوهرت و سایر عزیزانت از دل شون پاک شه دورهمی شاد باشید مثل ما که دورهمی تشکیل خانواده ی آخ و اوخ دادیم :)) همه مون پا دردیم هر کس میخواد پاشه اولش هی میگه آخ اوخ و میلنگه :)) خیلی خنده دار شده خونمون :)) 

ممنون .. دیوونه نمیگی خجالتم میاد اینجوری تعریف میکنی؟؟ ♥♥

آمین ممنون.
وای الهی.. من و خواهرامم وقتی درد اینا داریم همیشه بهش میخندیم.. ایشالا درد و بلا ازتون دور باشه

بچه خواهرت خیلی بدتر از این خواهد شد در اینده و من می ترسم از روزی که از خونه هی فرار کنه بیاد پیش تو

خواهرت باید هرچی زودتر روحیات خودش رو اصلاح کنه وگرنه بچه ها رو از دست میده

جواب این جا رو باید بیام وبت بدم. عصر میام.

سلام دخترم 
گفتی 45تا وب نخونده دلم به حالت سوخت :(
الان زنده ای؟سالمی واقعا؟

اون تولهرسگ آفریقایی خیلی بی شرفه :)

کتاب کوری هم رفت تو لیست خرید کتابهام اما نمیدونم کی قراره برم بخرم ینی کی بودجه کتاب میاد دستم که برم با خیال راحت با دوتا بغل کتاب بیام خونه 

مردا وقتی اشکشون میریزه و مظلومن چقد خواستنی میشن ... کاش حرفاشو به تو میگفت 
:(

سلام.. 

وای اصلا یه اوضاع داغونیه هاااا

آخر کشتمش..
امیدوارم دوست داشته باشی.. من عاشقش نشدم اما برا یه بار خوندن و فکر کردن خوب بود..

خیلی. خیلی.. 

۰۷ خرداد ۱۱:۱۸ دختر ـــَ ک
این پست رو گذاشتی که بگی خیلی درس خونو باهوش و ازینا بودی؟؟؟
بزار ما ازت تعریف کنیم:پی

چه خوب که حرف زدینا. میگم کاش برین یه مشاوره درست و حسابی. 

خوب نمیکنید که.. همین خودِ تو... از گربه ی سر کوچه تعریف کنی از من عمرا نمیکنی :/ خلاصه مجبورم ^_^

مشاور درست حسابی ام آرزوست...  همه در حد معمولی.. واقعا دعا میکنم این روزها که یکی سبز شه و کمکمون کنه :(

۰۷ خرداد ۱۱:۳۸ اون روی سگ من نوستالژیک ...
سلام چطوری؟ اون دعا کردناااات اصن به دلم نشست بلاگر:********
خوشحالم حداقل تو حرفاتو زدی و هرچند عین همیشه باز اون سکوت کرد.
نمیدونم شاید ترسش از گفتن اینه تو با فهمیدنش از دستش بری و تورو از دست بده. نمیدونم فقط امیدوارم همه چی خب پیش بره عزیزم :*****

سلام خیلی خوبم :) بند و بساطمو پهن کردم برا امتحان بخونم.. گفتم قبلش کامنتا رو جواب بدم.
منم خوشحالم حرفامو زدم.. میگه نمیتونم حرف بزنم خیلی سختمه اما از تو راضی ام تو به خودت نگیر سکوتمو :((
گمون نمیکنم.. فکر کنم بنده خدا زیر بار فشار خانوادش داره له میشه.. میخواد کاری براشون کنه و نمیتونه. اینا داره عذابش میده.. خوب مسلمه آدم دوست نداره از مشکلات خانوادش زیاد حرف بزنه.. منم کنجکاو نیستم دلم میخواد اما که سبک شه :(

۰۷ خرداد ۱۲:۰۳ سُـرور ..

سلام بلاگر جانم.. منم یه مدتی کمرنگ میشم.. شاید تا ماه دیگه این موقه ها!!

برام دعا کن..

سلام سرور جانم.. من به فدای تو بشم..
خیر باشه.. ممنون که بی خبر نرفتی..

سلام بلاگر جونم چقد دلم تنگ شده بود واست
من خیلی خیلی همسرت رو درک میکنم هیچی سخت تر از این نیست که نتونی حرف دلتو بزنی و منم این مشکل رو دارم در حالی که گوله گوله اشک میریزم هرچی اجیم التماس کنه میگه بگو چته نمیتونم هیچی بگم و این خیلی بدهو دقیقا منم تمام روزگارم تو گوشی داره میگذره...موفق باشی عزیزم😙

سلام دختر کوجا بودی توووو؟
قربون دلت :*
ای خدا شماها کچل بشید که نشید خوبه.. هم خودتون رو عذاب میدید هم اطرافیانتون رو..

۰۷ خرداد ۱۲:۵۰ بابا لنگ دراز
نه خب!جوری از سرگرم بودن همسرتون با گوشی نوشتید حس کردم شاید خدایی نکرده بیکار هستند.
خدا رو شکر که شاغلن :)
حالا کتک نزنید ما رو :) سوءتفاهم شد دیگه


خوب شوهرم هشت ساعت کار میکنه.. باقیشو که خونست مدام بازی میکنه.. بیرون و خونه و خیابون هم نداره.. تو کافه و پارک و سینما هم نداره.. به خاطر بازی باشگاه نمیره.. کارای بیرونی مردونه رو انجام نمیده.. کم میخوابه .. کم میخوره.. آیا اینا خیلی نیستن؟؟ ضمن اینکه تو شرکت هم وقت گیر بیاره بازی میکنه..
کتک نداریم که اما از اون سوالا بود دیگه :))

۰۷ خرداد ۱۴:۲۲ زینـب خــآنم
چقد سخته ک درک کنی عــزیزت پــر از حرفه ُِ هیــچی بهت نــگهــ
خیلی عذاب آوره
من از حرف نـزدن میترسم ، خیلی آزارم میده ؛ حرفایی ک باید گفته بشن ُ نگفته میمونن ...

واقعا زینب.. خیلی :((

والا داستان هرشبه ِی ما بیداریه و این چیزا

حتما پای دنیای مجازی بیدار میمونی هوم؟؟
حذف کن همشونو یه کم کتاب بخون قبل خواب..

۰۷ خرداد ۱۵:۲۳ الوچه بانو

بلاگر من واقعا دوست دارم بخاطر این روحیت که در عین اینکه یه زن مدرن و امروزی هستی شوهرت برات تو بالاترین مرتبه قرار داره این ستودنیه !!!!

مسعودم حرف نمیزنه و این خیلی ترسناکه من فک میکنم این وجه اشتراکه مرداس که تو سکوت زندکی میکنن بر عکس ما زنا

گاهی انقدر غرق این سکوت میشن که یادشون میره کسی کناذشون داره میسوزه!

خانم معلم اووووفا شاگرد اولی اووووفا :))

خواهر زادتم کم کم وابستگی هاش به تو کم میشه نگران نباش:)

کتاب کوری واقعا قشنگه فضاسازیش عالیه !!!یادمه استادمون یه جلسه کامل راجع به این کتاب برامون حرف زد :)

^_^ ممنونم که اینقدر با لطف و محبت ازم تعریف میکنی :)
راست میگی به نظر منم حرف نزدن ها ترسناکه.. خوب چقدر بد میشه وقتی آدم ندونه تو دل عزیز ترین کسش چه خبره.. اگه چیزی آزارش میده اون چیه.. و نتونه کمکش کنه..
 ووویی ووویی وووویی ^_^

هوم اینطور به نظر نمیرسه :/ این همونه که صاف تو چشم مامانش میگه کاش خاله مامان من بود :/

آره خوب بود :)

یااااا خداااا 42 تا پست؟ 
سالمی دخترم؟ :))

سلام عزیزدلم
پس کشتی پشه بیچاره و مظلومو. یادم باشه به اوباما بگم اسم تو رو هم لیست تروریست ها اضافه کنه . تازه شاگرد اول کلاستون هم بودی. این به جرایمت اضافه میکنه :)

در مورد اینکه همسرت نمیتونه حرف دلش رو بزنه ناراحت شدم. میدونی؟ من احساس میکنم تو رو حتی بیشتر از اونی که فکر میکنی دوست داره.  آرزو میکنم بزودی از این تنش های روحی و فکری رها بشه... آمین

چهل و دو تا رو دیشب خوندم تموم شد الان فقط دوستای غیر بیانیم موندن >_< یه بیستایی هستن ..
خوبم فقط چشمام کم سو شده کمرم شکسته خخخ

سلام به روی ماهت :)
مظلوم؟؟ بابا من از خودم دفاع کردم.. کلی مجروح شدم بعد کشتمش..

ممنونم ازت باران.. خواهش میکنم تو نیایشات برای آرامش دلش دعا کن :)

تا حالا با یه آدم تا این حد درونگرا برخورد نداشتم و نمیدونم دقیقا چجورین,اما مسلما خیلی زجر آوره که انقد حرفاتو بریزی تو خودت 
دلم سوخت وقتی گفتی شوهرت اشک ریخت 
اما وقتایی که شوهرم اشک میریزه حالم ازش بهم.میخوره,اصلا دوست ندارم اشک شوهرمو ببینم,همیشه دوست داشتم و دارم مردم قوی باشه,اما متاسفانه من قوی تر از اونم و اون احساساتی تر از من 

مرسی برای دعات در حق دوستات,بنده هم بشدت محتاج دعام;-)یادت نره لدفن


خیلی :((
 واقعا یه چیزی که دلمو آب میکنه اشکاشه..
تو دیوونه ای بابا :))) خوب مردم آدمه دیگه.. اونم کاسه ی صبر داره.. قلبش بیشتر از یه حدی نمیتونه غم رو تاب بیاره..

ممکنه تو رو یادم بره؟؟
:*

واااااای زبان ، متنفرررررررررررم ازش :| بعله دیگه معلمیم سخته ، حالا شما که دانش آموزات بزرگ سالن ، فک کن اگه ازون دبیرستانیایه شیت[نیشخند] بودن چیکار میکردی؟ امیدوارم همسرتم زوده زود به زندگیه طبیعیش برگرده ، به خاطر خودش نه به خاطر تو :)

عجباااا :/   من معلم نیستم شاگرد ندارم عزیزم خوب متوجه حرفم نشدی.. فقط یه گرامر جای مهلمم درس دادم :)
آمین :)

عه فک کردم تمرینیه برای اینکه بعدا معلم زبان بشی و ... :)

من نمیدونم منظورش چی بود.. خودمم سورپرایز شدم :)

عزیزدلمی تو :-*

^_^
فدات

سلام بلاگرجون خوبی؟
این شب بیداریاانگارواگیرداره
فکروخیال نمیذاره ادم بخوابه بعدشم اگه شوهری پیشت نباشه قشنگ بی خوابی میفته به سرادم خیلی شیک ومجلسی بی خواب میشی بلخره تکیه گاهت نیست دیگه
پس حق داری البته اگه شوهرت پیشت نباشه بی خوابی کاملاطبیعی
راسی بچه ابجیتم باحاله هامنم دوس دارم یه بچه انقدبم علاقه داشته باشه البته اگه خودمم ازش خوشم بیاد
امتحانتم عاااااااالی میدی مطمن باش خانم درس خون وباااااااهوش
ودراخریه سوال اقااین کتاب شازده کوچلوقشنگه؟؟؟؟
چرامن به قشنگیش پی نمیبرم یجوریه
البته من هنوزوسطشم ولی انقدرام جالب نیس
حداقل تااینجاش که نبوده
روزت پرازدرس وفردات پرازموفقیت

سلام عزیزم :)
دقیقا همینه.. وقتی هست.. حتی اگه گل و بلبل هم نباشیم باز یه امنیتی هست که خیلی خوبه :)

من کتاب شازده کوچولو رو دوست داشتم.. خیلی هم..
میخوام برای بار دوم بخونمش..
جالب به چی میگی.. تو کتاب منتظر چی بودی که دریافت نکردی؟
من دوستش دارم چون کتاب لطیفیه و چیزهایی رو قصد داره مثلا به بچه ها برسونه که بزرگترها ازش غافل هستن ...
امیدوارم به آخرش که رسیدی متوجه پیام خوب و غنیش بشی :)

محتاج دعای خیرتم...

عزیز دلمی..

۰۷ خرداد ۲۰:۵۳ جوجو کوچولو
من هفتا وبلاگو دنبال میکنم >.<

خدا قوت دلاور :))

منم رمان کوری رو خوندم ولی آخرش یادم نیست ، چند سال پیش خوندم
واسه مردا حرف زدن سخته ، سعی نکن به زور به حرفش بگیری به جاش فضا رو شاد کن برین بیرون تا حال و هواش عوض شه

باورم نمیشه هیچوقت آخرش یادم بره.. نقطه عطفش آخرش بود :/

زور که با خشونت نه.. اما شادی ها میتونن زود گذر و گاهی از ته دل نباشن.. بعدشم آدم تو یه روز چقدر مگه میتونه همش یه تنه فضا رو شاد کنه؟؟
خوبی بعضی حرف زدن ها اینه آدم رو خلاص میکنه.. درون آدم رو سبک میکنه..

((((((((((:دنبالیییییییییییییییییییییییی

:) ممنون

چه بازی ای؟


کِلَش آف کلنز لعنت الله :))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان