بچه ها سلام.
آقا دیگه سرعتم داره خوب میشه تو پست نوشتن ها :)
پنجشنبه که پستم رو نوشتم هر چی تا شب بدو بدو کردم باز به همه کارهایی که میخواستم بکنم نرسیدم اما کلا از خودم راضی بودم.
کتاب اول امسالم رو تموم کردم و چقدر دل انگیز بود برام... درمان شوپنهاور :)
اینکه کوروش نصف غذاش رو خورده بود هم کلی باعث خوشحالیم شد.
جمعه رو از هفت صبح شروع کردم. برای کوروش سیب زمینی و تخم مرغ گذاشتم آب پز شه. با نمک دوست داره.و بعد از اینکه رسوندمش مدرسه رفتم یه سوپرمارکت هندی حسابی خرید کردم.
خوب جمعه ها کوروش تا دوازده و نیم مدرسه است و دیگه تا رسیدم خونه و کامنتهای پست قبلم رو تایید کردم و برای گواهینامه ی رانندگیم درخواست آنلاین دادم و به مامانم برای تولدش زنگ زدم و لیست واکسنهایی که تا به حال کوروش زده رو از اینترنت درآوردم و انگلیسی هاشو پیدا کردم و نوشتم که بفرستم برای تکمیل ثبت نام درمانگاهش ساعت شده بود یازده و نیم!
دیگه تندی پاشدم که ببینم چه کارهایی رو میتونم تو نیم ساعت انجام بدم و خوب خریدها رو مرتب کردم و رفتم دنبال گل پسر قند عسلم.
خوب روز جمعه کلا به چشم هم زدنی تموم شد ولی استرس های من شروع شده بود بابت اینکه از هفته ی پیشترش با سیاوش قرار داشتم که آخر هفته کوروش رو ببرم جایی تا ببینه.
براش یه لوکیشن فرستادم و بلافاصله زنگ زد که اولش درمورد پیدا کردن آدرس حرف زد و بعدش باز زد تو فاز حرف زدن درمورد زندگی .
اونجا بهش گفتم که تو همه ی راهها رو بستی. بهش گفتم چرا پشت من اون حرف رو زدی.
بعد بچه ها زد زیرش! گفت نه من نگفتم! منم وارد جزییات بیشتر نشدم.
واقعا شنبه همه اش استرس یکشنبه رو داشتم.
کوروش هم بهونه میگرفت همش .نشست گفت یه لیست مینویسم بریم خرید کنیم. خوب واقعا یکی اینکه چیزی احتیاج نداشتیم یکی اینکه نمیدونید خرید رفتن با کوروش چقدر سخته .بهش گفتم میتونیم بریم قدم بزنیم و پارک ببرمت.
به زور راضی شد.رفتیم پارک و با هم بازی کردیم .با حضور کامل. تا اینکه یه خانواده اومدن دو تا بچه داشتن.
بخدا من حظ میکنم انقدر اینها بچه هاشون رو باحال بار میان.بچه هاشون همیشه بیرون تو کالسکه ان. حتی من به ندرت دیدم بچه ها رو موقع گریه از کالسکه درارن بغل بگیرن.بعد بیرون میبینی یه چیز میشه انقدر قشنگ با هم مکالمه میکنن و بچه ها هم قبول میکنن! بعد اصلا اینهمه هم زود بچه ها رو از خودشون جدا میکنن برای خواب و فلان.
بعد ما... دایم بغلش کن از محبت اشباع شه بچه ی مهربونی شه. زود جدا نکنش آسیب میبینه. تا یه سال و نیمگی باید بچسبه مامانش. تا سه سالگی هم مادر کنارش باشه . آزادش بذار هر کار میخواد بکنه.بکن نکن بهش نگو بذار کشف و فلان کنه ... من که واقعا فکر میکنم کوروش از بس آزادی داشته الان اصلا نمیتونم بکنمش تو چارچوب خاص.
حالا این خانواده اومده بودن کوروش رفت با دختره که احتمالا پنج سالش بود بازی کنه.
دختره نگاش میکرد میگفت وای چه کاپشن خوشرنگی پوشیدی از تیپت خوشم اومد. یا آفرین چه باحال اون حرکتو انجام دادی. یا مرسی که کمکم کردی اینجا دستمو گرفتی تو واقعا مهربونی ... من همش حس میکردم یه آدم بزرگ داره با کوروش مکالمه میکنه!
خلاصه که بچه ها کیف کردن و بعدش ما برگشتیم خونه.
یکشنبه هم حدود ساعت دو رفتیم یه مرکز بازی سرپوشیده و باباشم اومد.
از یه بابت خوشحالم.
بچه ای که با فریاد و عصبانیت داد میزد و خطاب به باباش میگفت بهم دست نزن. منو نگاه نکن باهام حرف نزن .الان میره بغلش.خوب البته که سیاوش هم هر بار دیده تش با کیفیت ترین اخلاقشو ارایه داده براش .(این هم زمان ناراحتم هم میکنه )
توی مرکز بازی هم باباش یه مدتی رو کنارش بود بعد اومد پیش من نشست.
از اینکه سعی میکرد فاصله فیزیکی رو به زور از بین ببره و شوخی های بدنی بکنه و خیلی خودمونی طور یهو آدمو بکشه تو بغلش خوشم نمیومد و معذب بودم.
ولی خیلی خیلی خیلی زیاد حرف زدیم.
اونجا بهش گفتم باید با شوهر آبجیم رو به رو شی تا من تکلیفم روشن شه که کی اون حرفو زده. اونم سر حرفش موند و گفت نه من نگفتم.
حرفهامون به جایی نرسید.
ولی دیدار بدی نبود .میدونید برنامه هایی که سیاوش میگفت خیلی خوب بودن.
برگرد تا سه ماه دیگه یه خونه تو منچستر اجاره میکنم برات و نمیذارم تو خونه های دولتی اینجا باشی.هر ماشینی دوست داری برات میخرم. با هم فلان و بهمان کارو میکنیم. میگه میخواد طراحی داخلی ساختمون بخونه بعد از اینکه دوره زبانش رو تموم کرد.
من بارها از خودم پرسیدم مینا حست چیه ؟ و مینا هنوز نه پشیمون بود نه میخواست یه قدم به عقب برداره. بهش گفتم خوشحال میشم اونجایی که میگی ببینمت ولی من نیستم دیگه.گفتم نمیتونم اصلا تو یه خونه زندگی کردنمون رو تصور کنم. و اینکه نمیتونم با برگشتن قمار کنم. باید فکر کنم اگه برگردم و دوباره به این نقطه برسیم چی میشه. و خوب نمیخوام اصلا تو موقعیتی قرار بگیرم که احتمال این باشه من همه این چیزا رو دوباره تجربه کنم.خصوصا که کوروش هم داغون میشه اینجوری.
و حسم اینه همه این اتفاقات خوبی که میتونه برای شخص سیاوش بیفته با برگشتن من ممکنه براش خراب شه چون همیشه تو زندگی با من خودشو ول میکنه و به یه نقطه رضایت میچسبه و دیگه تکون نمیخوره. بلکه اینجوری برای اونم بهتر باشه.
سیاوش لیاقتشو داره درس بخونه و برای خودش کسی باشه.
گفت کسی رو جز تو نمیتونم دوست داشته باشم.
گفتم ما برای اینکه آدم دیگه ای رو دوست داشته باشیم مگه عجله داریم؟
چرا باید بهش فکر کنیم اصلا؟
بذاریم زمان زخم ها رو درمان کنه.
مشکلم فقط اینه سیاوش یه درصد هم به جدایی فکر نمیکنه . همه اش درمورد بعد برگشتن من حرف میزد و من هرچی سعی کردم مکالمه رو به اون سمت ببرم که بیا فکر کنیم بعد جدایی چیا میتونه بشه راه نمیداد...
برای همین مثلا پیشنهاد داد با هم دوست باشیم. زیاد بریم بیرون وقتی کوروش مدرسه است. میگه اینا باعث میشه همه چیز درست شه. نتونستم حالی اش کنم که این ها که تو میگی اولویت های من نیستن.حتی برام ناخوشایند هم هستن.من انقدر باهاش حرف داشتم که در طول سالها پشت گلوم موند الان دیگه اصلا برام بی ارزش شده که دعوتم کنه به حرف زدن. انقدر شروع کننده ی مکالمه بودم و اون با گفتن اینا غر زدنه .اینا کش دادنه. تو زیاد از زندگی میخوای خفه ام کرده که حالا دیگه نمیتونم خوب... بعد از پارکه هم رفتیم چند تا نون برای من خرید و من و کوروش برگشتیم خونه خودمون اون هم رفت خونه خودش...
یه کمی بعدش پریشون بودم.
خوب اینجا که منو میشناسید همه. اینکه میل به در رابطه بودنم چقدر بالا بوده همیشه. خوب معلومه الان هم دوست داشتم با سیاوش میبودم. با هم زندگی درستی میداشتیم. بدون اینکه تن و بدنم بلرزه. بدون اینکه جنگ های حاد داشته باشیم. چی میشد اینجا واقعا نقطه ی شروع میشد برامون. برای رابطه و احساسمون. کلی فکر میکنم اینهمه از خدا میخواستم بیام پیش سیاوش و اندازه یه قدم زدن و خرید رفتن باهاش باشم چی شد؟؟
من فقط میدونم ریشه ارتباط ما ضعیف و بید زده شده بود.
خیلی بده با یکی باشی ولی عمیقا حس کنی بدون اون بودن چقدر آرامش داره برات. بخوای جلو چشمت نباشه. حرفی نباشه که بزنید. اگه حرفی باشه از زدنش بترسی. مرتب مورد قضاوت باشی. مرتب ترس از اون فضای غیر صادقانه داشته باشی. از کارهایی که میکنه و حرفایی که میزنه و مدلی که خودش رو اداره میکنه خجالت بکشی .
خوب چرا باید برم عقب ؟ تنها جای زندگیم که بخوام بهش برگردم دوران حاملگیمه. دیگه هیچ کجاشو دوست ندارم دوباره تجربه کنم.
دوشنبه کوروش رو که گذاشتم مدرسه یعنی تا خود ساعت سه بعد از ظهر کار سرم ریخته بود. رفتم براش یه دوچرخه خریدم و آوردم خونه. رفتم کالج جدید برای زبانم جدول زمانی گرفتم. رفتم ساعتمو درست کردم. رفتم کارت واکسنم رو بصورت الکترونیکی ثبت کردم. و بعد هم دو تا قرار تلفنی و حضوری درمورد خونه داشتم. دیگه فقط برگشتم خونه یه سالاد درست کردم و غذا خوردم و تندی رفتم دنبال کوروشم.
همش میخوام یه کم احوال کوروش رو با کیفیت کنم نمیتونم.
از مدرسه که میاد بیست الی چهل دقیقه با گوشی من بازی میکنه و دو ساعت هم کارتون میبینه. باقیشو همش بد خلقی میکنه. گریه میکنه. جیغ میزنه .
بعد من همش بهش میگم بیا نقاشی کنیم که گاهی میاد ولی به ندرت. یا بیا منچ بازی کنیم. راه نمیده. فوتبال رو راه میده اما خوب چقدر میتونیم مگه ؟
دیروز که از مدرسه اومد چشماشو بستم و دوچرخه رو گذاشتم جلوش و سورپرایزش کردم. فکر میکردم خیلی خیلی خوشحال شه اما فکر میکنم اونجور که باید نبود.
حالا نمیدونم به پریودم ربط داره یا نه اما احوال خودمم خوش و خرم نیست.
تو این چند روز یه عالمه دفعه گریه کردم. بیخودی یهو...
یکی تو اینستا دایرکت داده بود نمیترسی. گفتم میترسم. گفت شبیه اونایی که میترسن عمل نمیکنی...
خوب خودمم فکر میکنم به همه این چیزا میبینم خیلی جسارت و افسار گسیختگی و قدم بزرگ برداشتن ازش معلومه. ولی خوب فکر میکنم که چرا میترسم.
صادقانه حتی از اینکه درست تصمیم نگرفته باشم میترسم اما خوب انتخابم اینه عقبگرد نکنم.
دیروز هم روز خیلی بدی داشتم. این روزها کلا یه پام مدرسه ی کوروشه. کوروش کلاس رو به هم میریزه.کوروش به یه بچه حرف بد زده. کوروش لباسشو درآورده به بچه ها گفته بیاید قلقلکم بدید.کوروش این کارو کرده. کوروش اون کارو کرده.
دیروز هم رفته بودم باز با یه خانمی درمورد کوروش حرف بزنیم.
میگفت بنظر میرسه همش دنبال جلب کردن توجه ماست. یعنی میخواد یه چیزی رو ما در موردش متوجه بشیم ولی نمیتونه به زبان ساده بگه .برای همین این کارا رو میکنه. ازم درمورد دیدار با پدرش پرسید. و گفت شاید این برای کوروش خوب نباشه الان ولی خوب من موافق نیستم. یعنی من دیگه چاره ی دیگه ای ندارم که .نمیتونم بگم خوب باباش تو نبینش حالا فعلا...
بعد هم گفت امروز صبح برم با یکی دیگه حرف بزنم.
خوب جلسه امروز هم اینجوری بود که دوباره دونه به دونه مشکلات کوروش رو توی مدرسه و خونه بررسی کردیم و قرار شده با هم یه چارت تشویقی براش طراحی کنیم.که یه کپیشو من تو خونه داشته باشم یکی هم تو مدرسه باشه که آموزش هامون در یه جهت باشه و کمکش کنیم هر چی که هست بهتر بشه.
دیشب باهاش حرف میزدم. دیگه اصلا حاضر نیست با این دخترای همسایه ام ارتباط برقرار کنه. سرشون داد میزنه جوابشونو نمیده پیششون نمیره.
دیشب بهش گفتم به مامان بگو چرا عصبانی هستی.چرا داد زدی.
گفت عصبانی ام. نمیخوام اونا با ما زندگی کنن
گفتم دوست داری کی با ما زندگی کنه؟ تو دلم گفتم حتما الان اسم باباشو میاره و من باید بشینم خون گریه کنم.
گفت هیچ کس. یه خونه برای خودمون داشته باشیم . دوتایی زندگی کنیم. نقاشی های جدیدش همش دو تا آدمکه (خودم و خودش) با یه خونه.
میگه برای خونمون میریم گل میخریم پشت پنجره ها میذاریم. اتاق خودش رو میخواد و دوست داره اتاقش رو رنگ بزنیم ...
میگه عکسامونو بزنیم دیوار...
من اینا رو میشنیدم و داشتم داغون میشدم.
حرفامون که تموم شد یه دل سیر گریه کردم...
خدایا چرا من نمیتونم کوروش عزیزمو خوشحال بکنم؟
اینجا باید خیلی منتظر شم تا بهم خونه دولتی بدن.
ولی هر چی به خونه اجاره کردن فکر میکنم بیشتر میترسم. فکر کنم برای من و کوروش دولت تا سقف 500 پوند ماهانه برامون اجاره میده. اما خوب یه خونه مناسب ما کرایه اش مثلا هفتصد پونده. بقیه شو چه کار کنم؟
دیشب داشتم با یه دوستی حرف میزدم. گفتم خوب چی کار کنم. انگار باید قید کالج مالج رو برای همیشه بزنم. خوب شنبه یکشنبه که نمیتونم کار کنم.سه شنبه و چهارشنبه هم که کالج دارم. چجوری میتونم با این اوضاع کار پیدا کنم؟ عملا نا ممکنه. مگر اینکه اون دو روز هم خالی شه بتونم کار کنم.
وای یعنی دارم روانی میشم...
چشم درد و سر درد داره از پا درمیاردم و از اینکه ذهنم بسته شده و هیچی به فکرم نمیرسه اعصابم خرده...
تنها خبر خوب اینه که امروز یکی از معلمای کوروش بهم زنگ زد برای همدلی با من. گفت میدونم نگرانشی اما بذار بهت بگم با تمام این یه جا ننشستن و گوش ندادنش کوروش همه ی آموزشا رو میگیره و به سرعت داره زبانش هر روز بهتر میشه و من خیلی از اینکه میبینم هر چی میگم رو یاد میگیره راضی ام.
همینا دیگه. جمعه باید برم منچستر. تولد خواهرمه. خودش پول فرستاده که بلیط بخرم .
وای چقدر احتیاج دارم دو روز اینجا نباشم. ایشالا که شوهرشم خیلی کم ببینم. حال من و کوروش جانم عوض شه ایشالا.
خدایا کمکم کن.
کمکم کن.
به آرزوهاش برسونم این بچه رو. و رویاهای خودم هم نابود نشه...
خدایا جلو پام راه درست بذار.ازت ممنونم و شکر میکنمت.
بچه ها من برم نهارمو بخورم. یه قرار تلفنی طولانی دیگه دارم یه ساعت دیگه...
مرسی که همراهمید