یکشنبه مو با یه کم اعصاب خردی شروع کردم.فکر میکنم بخاطر مسکنه هر شب یازده دوازده وقتی میرم جوجه رو بخوابونم خودمم خوابم میبره.بیهوش میشم.
بعد خوب همسر هم که زودتر از دو و نیم سه نمیاد بخوابه.صبح دیدم پیشم نیست.عوضش اومده بود تو هال.گوشی به دست بود.ساعت ده و نیم بود.
گفتم شب که پیشم نیستی صبح که زنگ گوشیمو خوابوندی اومدی باز تنها بازی میکنی.غذا که با هم نمیخوریم.چرا یه خونه نمیگیری جدا زندگی کنی یهو؟
اینا رو با خنده و شوخی تموم کردیم رفت.
بعد صبحانه جوجه رو بردیم برای زدن واکسنش.
من فکر میکردم مثل یه سال قبل باز به رون پاش میزنن اما خوب به بازوش زدن.پنج ثانیه هم نشد و جوجه هم یه غر مختصر زد و زود خوش اخلاق شد.وزنش به هشت و هشتصد رسیده.مراقب بهداشت میگفت نرمال و خوبه اما انتظار وزن بیشتری داشتم ازش.
خوب تو اون مدت مریضی به سختی چیزی میخورد و بنظرم وزن نگرفتنش بخاطر اونه.
بعدم برگشتیم خونه و سر هیچی پیچیدیم پای هم.
نمیتونم قانعش کنم انقدر از نکن بچه.نخور اینو کثیفه.اونو دهنت نذار.این خطرناکه استفاده نکنه.انقدر نهی نکنه.
داشت با یه اسباب بازی سبک میکوبید به تلویزیون.هی میگفت نکن.نکن.نکن.
بعد به من میگه تو روخدا نذار اینکارو کنه.گفتم چی کار کنم؟ ببرم ببندمش تو اتاق؟
بابا من چهار و هشتصد پول دادم برای این تلویزیون خرابش میکنه.
و این شد دعوا.
چون چند ماهه گفتم تلویزیون رو بزن به دیوار کلا میزش رو جمع کنیم. هم خطر میز با این لبه های تیز کم میشه هم تلویزیون سالم میمونه...
خوب به خودش زحمت نمیده فقط میخواد این بچه بگه چشم بابا جون دیگه نمیزنم.
عجبا :/
بعد رفتنش عصبانی بودم و تو اتاق توپ شوت میکردم و با خودم چرت و پرت میگفتم.جوجه رو ساعت دو خوابوندم تا چهار و نیم... بعدم سر دردم شروع شد.
زنگ زد بهم و کمی گپ زدیم.پرسید نهار خوردی گفتم نه و یه مقدار حرف زدیم حالم بهتر شد.
عصرش جوجه رو سپردم به خواهرم و رفتم دندون پزشکی.یه عصب کشی و دو تا پر کردنی دارم.
شبم همسر اومد دنبالم و برگشتیم خونه.جوجه رو که خوابوندم تا ساعت دو میرفتم هال و برمیگشتم شیر میدادم و این وسط با همسر انگلیسی تمرین میکردم.
دیگه از ساعت دو جوجه بیدار شد و تااا ساعت شش صبح بین خواب و بیدار بود گریه میکرد نق میزد... سینمو ول نمیکرد... حتی رو پام گذاشتمش.بغلش کردم راه رفتم... شش صبح بیهوش شدم.دیگه نمیدونم کی خوابید..
امروز روز واقعا افتضاحی بود.تو ظرفشویی یه عالم ظرف بود.بخدا هر روزم میشورم باز تموم نمیشه.و این ترفند که هر چی کثیف شد همون لحظه بشور به کار منی که غذا رو هم جوجه بغل و با بدبختی درست میکنم نمیاد.
همسر قرار بود بره یه پولی به حساب یکی بریزه.بهش گفتم بی زحمت به موقع برو که بیای جوجه رو بگیری من ظرف بشورم و نهار بپزم... اما خوب انقدر نشست پای گوشی که ساعت شد یازده.گفت دیرم شد و رفت...
ساعت دوازده بود جوجه خواب بود.مثل عملیات خنثی کردن بمب گذاشتمش زمین و رفتم سیب زمینی گذاشتم آب پز شه برای کوکو.
بیدار شد.برگشتم با شیر خوابوندمش اما تا ساعت یک سینه رو ول نمیکرد.هر بار بیرون میکشیدم دو دستی میچسبید.
اس ام اس دادم عزیز کی برمیگردی.چون میدونستم دیگه بانک نیست.طرف حداقل چهل دقیقه قبلش بهم پیام داده بود که پول تو حسابشه.
ساعت شد یک و بیست دقیقه.
من داشتم با اشکایی که میچکیدن دونه دونه سیب زمینی پوست میگرفتم.حالم خراب بود.هر روز به یه بهانه از خونه میره و من میمونم و یه دنیا کار.من اصلا مساله ام بچه داری نیست.مساله ام فقط و فقط با شوهرمه.یعنی جز کار بیرون هیچ مسیولیتی نداره؟؟؟
گمون نکنم این انصاف باشه.
بالاخره رسید.بغضمو نگه داشتم اشکمو پاک کردم.فرتی اومد دم ظرفشویی گفت چرا ظرفا رو نمیشوری دیگه بو میگیرن.دیوونه شدم و دیگه داد و بیداد کردم.گفتم من هر کاری از دستم برمیاد دارم میکنم.منم دوست ندارم زندگی همچین باشه.منم دوست دارم تمیزی رو.اما دست تنهام.دیگه اون بلاگری نیستم که بعد ظرف شستن خشکشونم میکردم سینکم خشک میکردم و آبجیم همیشه میگفت چه حوصله ای داری کی سینکو خشک میکنه دیگه.داشتم کوکو ها رو دونه دونه مینداختم تو تابه و های هایم گریه میکردم.یادم نمیاد اخرین باری که با عشق غذا پختم کی بود.دیگه نه از پختن لذت میبرم نه از خوردن...
یه لحطه اومد سمتم بغلم کنه که نتونست گریمو تحمل کنه.برای روز سوم بی غذا رفت.
شبا تنها میخوابم.یعنی چون تا سه چهار پای تلویزیون و گوشیه من دیگه میخوابم.صبح ها بیدار که میشم نیست.وقتی هست باز انگار نیست.احترام و محبت میذارم وسط همینه.خشم و غضب میذارمم همینه.
حالم بده خیلی.
وقتی رفت شروع کردم ظرف شستن.جوجه زیر پام گریه میکرد.یه ظرف آب ریختم براش بازی کنه.ظرفو چپه کرد گلیم خیس شد و تا چند تا دونه ظرف بشورم جیغ زد و اشک ریخت.منم شستم و اشک ریختم. باز نصفشون موند.چی کار کنم بذارم از گریه کبود شه؟
نمیتونم قبول کنم این حال و روز فقط تقصیر منه.
هر چند فرقی هم نمیکنه تقصیر کیه.
نمیتونم تنها درستش کنم و این تنها چیزیه که میدونم.
حالا برام مثل روز روشنه شبم بباد حرف نمیزنیم.فردا هم همینطور و دیگه همینجور زندگی میکنیم تاااا آقا حوصلشون سر بره...
دوست دارم کل این زندگی بو گندو رو بالا بیارم.حالم از اینهمه دیده نشدن و درک نشدن بهم میخوره.
وقتی یادم میاد با چه امید و انگیزه و رویا و هدف و قدرتی تصمیم گرفتم جوجه دار شم بعدش فقط دلم میخواد بمیرم.چون به هیچکدوم نتونستم جامه عمل بپوشونم...