دوشنبه

یکشنبه مو با یه کم اعصاب خردی شروع کردم.فکر میکنم بخاطر مسکنه هر شب یازده دوازده وقتی میرم جوجه رو بخوابونم خودمم خوابم میبره.بیهوش میشم.

بعد خوب همسر هم که زودتر از دو و نیم سه نمیاد بخوابه.صبح دیدم پیشم نیست.عوضش اومده بود تو هال.گوشی به دست بود.ساعت ده و نیم بود.
گفتم شب که پیشم نیستی صبح که زنگ گوشیمو خوابوندی اومدی باز تنها بازی میکنی.غذا که با هم نمیخوریم.چرا یه خونه نمیگیری جدا زندگی کنی یهو؟
‌اینا رو با خنده و شوخی تموم کردیم رفت.
بعد صبحانه جوجه رو بردیم برای زدن واکسنش.
من فکر میکردم مثل یه سال قبل باز به رون پاش میزنن اما خوب به بازوش زدن.پنج ثانیه هم نشد و جوجه هم یه غر مختصر زد و زود خوش اخلاق شد.وزنش به هشت و هشتصد رسیده.مراقب بهداشت میگفت نرمال و خوبه اما انتظار وزن بیشتری داشتم ازش.
خوب تو اون مدت مریضی به سختی چیزی میخورد و بنظرم وزن نگرفتنش بخاطر اونه.
بعدم برگشتیم خونه و سر هیچی پیچیدیم پای هم.
نمیتونم قانعش کنم انقدر از نکن بچه.نخور اینو کثیفه.اونو دهنت نذار.این خطرناکه استفاده نکنه.انقدر نهی نکنه.
داشت با یه اسباب بازی سبک میکوبید به تلویزیون.هی میگفت نکن.نکن.نکن.
بعد به من میگه تو روخدا نذار اینکارو کنه.گفتم چی کار کنم؟ ‌ببرم ببندمش تو اتاق؟ ‌
بابا من چهار و هشتصد پول دادم برای این تلویزیون خرابش میکنه.
و این شد دعوا.
چون چند ماهه گفتم تلویزیون رو بزن به دیوار کلا میزش رو جمع کنیم. هم خطر میز با این لبه های تیز کم میشه هم تلویزیون سالم میمونه...
خوب به خودش زحمت نمیده فقط میخواد این بچه بگه چشم بابا جون دیگه نمیزنم.
عجبا  :/
‌بعد رفتنش عصبانی بودم و تو اتاق توپ شوت میکردم و با خودم چرت و پرت میگفتم.جوجه رو ساعت دو خوابوندم تا چهار و نیم... بعدم سر دردم شروع شد.
زنگ زد بهم و کمی گپ زدیم.پرسید نهار خوردی گفتم نه و یه مقدار حرف زدیم حالم بهتر شد.
عصرش جوجه رو سپردم به خواهرم و رفتم دندون پزشکی.یه عصب کشی و دو تا پر کردنی دارم.
شبم همسر اومد دنبالم و برگشتیم خونه.جوجه رو که خوابوندم تا ساعت دو میرفتم هال و برمیگشتم شیر میدادم و این وسط با همسر انگلیسی تمرین میکردم.
دیگه از ساعت دو جوجه بیدار شد و تااا ساعت شش صبح بین خواب و بیدار بود گریه میکرد نق میزد...  سینمو ول نمیکرد... حتی رو پام گذاشتمش.بغلش کردم راه رفتم...  شش صبح بیهوش شدم.دیگه نمیدونم کی خوابید..
امروز روز واقعا افتضاحی بود.تو ظرفشویی یه عالم ظرف بود.بخدا هر روزم میشورم باز تموم نمیشه.و این ترفند که هر چی کثیف شد همون لحظه بشور به کار منی که غذا رو هم جوجه بغل و با بدبختی درست میکنم نمیاد.
همسر قرار بود بره یه پولی به حساب یکی بریزه.بهش گفتم بی زحمت به موقع برو که بیای جوجه رو بگیری من ظرف بشورم و نهار بپزم... اما خوب انقدر نشست پای گوشی که ساعت شد یازده.گفت دیرم شد و رفت...
ساعت دوازده بود جوجه خواب بود.مثل عملیات خنثی کردن بمب گذاشتمش زمین و رفتم سیب زمینی گذاشتم آب پز شه برای کوکو.
بیدار شد.برگشتم با شیر خوابوندمش اما تا ساعت یک سینه رو ول نمیکرد.هر بار بیرون میکشیدم دو دستی میچسبید.
اس ام اس دادم عزیز کی برمیگردی.چون میدونستم دیگه بانک نیست.طرف حداقل چهل دقیقه قبلش بهم پیام داده بود که پول تو حسابشه.
ساعت شد یک و بیست دقیقه.
من داشتم با اشکایی که میچکیدن دونه دونه سیب زمینی پوست میگرفتم.حالم خراب بود.هر روز به یه بهانه از خونه میره و من میمونم و یه دنیا کار.من اصلا مساله ام بچه داری نیست.مساله ام فقط و فقط با شوهرمه.یعنی جز کار بیرون هیچ مسیولیتی نداره؟؟؟ 
‌گمون نکنم این انصاف باشه.
بالاخره رسید.بغضمو نگه داشتم اشکمو پاک کردم.فرتی اومد دم ظرفشویی گفت چرا ظرفا رو نمیشوری دیگه بو میگیرن.دیوونه شدم و دیگه داد و بیداد کردم.گفتم من هر کاری از دستم برمیاد دارم میکنم.منم دوست ندارم زندگی همچین باشه.منم دوست دارم تمیزی رو.اما دست تنهام.دیگه اون بلاگری نیستم که بعد ظرف شستن خشکشونم میکردم سینکم خشک میکردم و آبجیم همیشه میگفت چه حوصله ای داری کی سینکو خشک میکنه دیگه.داشتم کوکو ها رو دونه دونه مینداختم تو تابه و های هایم گریه میکردم.یادم نمیاد اخرین باری که با عشق غذا پختم کی بود.دیگه نه از پختن لذت میبرم نه از خوردن...
یه لحطه اومد سمتم بغلم کنه که نتونست گریمو تحمل کنه.برای روز سوم بی غذا رفت.
شبا تنها میخوابم.یعنی چون تا سه چهار پای تلویزیون و گوشیه من دیگه میخوابم.صبح ها بیدار که میشم نیست.وقتی هست باز انگار نیست.احترام و محبت میذارم وسط همینه.خشم و غضب میذارمم همینه.
حالم بده خیلی.
وقتی رفت شروع کردم ظرف شستن.جوجه زیر پام گریه میکرد.یه ظرف آب ریختم براش بازی کنه.ظرفو چپه کرد گلیم خیس شد و تا چند تا دونه ظرف بشورم جیغ زد و اشک ریخت.منم شستم و اشک ریختم. باز نصفشون موند.چی کار کنم بذارم از گریه کبود شه؟ 
نمیتونم قبول کنم این حال و روز فقط تقصیر منه.
هر چند فرقی هم نمیکنه تقصیر کیه.
نمیتونم تنها درستش کنم و این تنها چیزیه که میدونم.
حالا برام مثل روز روشنه شبم بباد حرف نمیزنیم.فردا هم همینطور و دیگه همینجور زندگی میکنیم تاااا آقا حوصلشون سر بره... 
دوست دارم کل این زندگی بو گندو رو بالا بیارم.حالم از اینهمه دیده نشدن و درک نشدن بهم میخوره.
وقتی یادم میاد با چه امید و انگیزه و رویا و هدف و قدرتی تصمیم گرفتم جوجه دار شم بعدش فقط دلم میخواد بمیرم.چون به هیچکدوم نتونستم جامه عمل بپوشونم...

بلاگر تو مادر خوبی هستی رفیق ..
چرا این جوری میشه ..من بچه داری بلد نیستم ...چرا جوجه این همه بغلی شده ...
کاش می رفتی به سر مشاوره ..نه فقط واسه خودت ..واسه جوجه ...
نمی دونم ..بلد نیستم چی بگم ...
ولی حرص نخور ...
بدون ادم ها خودش یه جور ارامش است ..همین که کم همو می بینید کم حرف می زنید ..میشه بعض ..میشه ناراحتی ...
مواظب خودت باش ...
خوشگلی های زندگی را می دونم تو خوب پیدا می کنی ..خو ببلدی لبخند و شادی را برگردونی به دلت و خونه ..:)

چی بگم واقعا... :(

‌میگم که مشکلم جوجه نیست.مشکلم باباشه که من باید تاوان کم کاریهاشو بدم.
مرسی جانم

با خوندن متنت اشکم درومد.باهات احساس همدردی کردم🌹
این روزا هم میگذره.غصه نخور💙

عزیزم :(

هیچ وقت پشیمون نشو
مطمین باش روزای خوب توی راهن
اهنگ روزای خوبم میاد اگه یه کم طاقت بیاری رو دان کن حالتو خوب میکنه

ممنون ستاره جانم چشم

۲۴ ارديبهشت ۲۰:۴۵ مامان دخترم
بلاگرم
عزیز دلم ... 
😳😳😳

:(


اى جانم بلاگر چقدر دلت پره...☹️ بعد از مدتى اومدم سر زدم به وبلاگ اول این پست رو خوندم دلم گرفت واقعا حق دارى ولى نزار روزهات اینجورى بگذرن! خدایی مردا خیلییی از کاراى خونه و تمیز کارى ها و خرده کارى ها رو نمیبینن اصلااا به چشمشون نمیاد و متوجه خستگی روزانه از کاراى خونه نیستن:/  و همکارى که نمیکنن هیچ بریز و بپاش هم میکنن :/ انشالله همه چى به بهترین شکل ممکن درست شه و باباى جوجه خان تجدید نظر کنه و بیشتر کمک حالت بشه و درکت کنه، ولى بلاگر جان با غم و غصه باشه میگذره با شادى هم باشه میگذره هواى خودت رو داشته باش عزیزم امیدوارم ارامش و خنده هایی از ته دل مهمونت بشن💖🙏 

بعد از مدتی اومدی از شانست منم کلی غر زده بودم  :/


‌ممنون عزیزم

😔
من بلاگر پر انرژی خودمو میخوام 😔 یادمه وقتی مینوشتی اونقدر حس خوب زندگی به آدم تزریق میشد که حد نداشت. الان قشنگ حس میکنم چقدررر خسته ای و رنجیده. کاملا حس میشه حتی از پشت نوشته هات.کاش خودم بودم کلی کمکت میکردم. 
چقدر جوجه بهت وابسته هستش😍 عزیزم. همش فقط هی مامانشو میخواد و بغل مامانشو. 
امیدوارم به زودی باز حال دلت خوب بشه عزیزم.💞

آره واقعا... معشوقه رنجیده ام...


ممنون فدات شم

۲۴ ارديبهشت ۲۲:۰۴ ایدا سبزاندیش
عزیزم حس میکنم خیلی غر میزنی و بهانه گیری میکنی!!! چیزی که اقایون به شدت ازش فرار میکنن بهانه گیری ها و گریه کردن ها و غر زدن های خانم هاست. من در شرایط تو نیستم که بخوام حرفی بزنم یا نصیحتی بکنم بالاخره هر کسی زندگی خودش رو داره اما تجربه ای که به دست اوردم و از زندگی های دیگران کسب کردم اینه که درسته بچه داری و سخته همه اینها درست ولی غیر ممکن نیست که نتونی خونه و زندگیت رو تمیز و گرم و صمیمی نگه داری.خانم هایی هم هستند که حتی سرکار میرن و بچه کوچیک دارن اما به همسر و زندگیشونم میرسن و با تلخی و گریه غذا درست نمیکنن! منم باشم غذایی که با اشک درست میشه نمیخورم میذارم میرم بیرون! رئیس زندگی و خونه زنه! زنه که باید گرما بده.باور کن اگر یک مدت پستونک بدی به پسر گلت و عادت بغلی بودنش رو کمتر کنی و کمتر غر بزنی و به خودت برسی و شاد باشی حتی ظاهری اره حتی ظاهری بی خیال و شاد باشی و غر نزنی مطمئن باش همسرت همش میخواد در کنارت باشه.اجبارش نکن تو کارها و با شوخی و دوستی ازش درخواست بکن. اجبار و غر زدن و گریه نتیجه عکس میده! تو شده بچتو بسپار یکی دو ساعت یک جا و به خودت و زندگیت برس و ظاهری هم شده شاد باش و غر نزن و صبر کن باور کن همسرت میخواد فقط کنار تو باشه و به خواسته هات تن میده.قرار نیست بچه بین شما فاصله بندازه قرار بر اینه که با اومدن بچه بیشتر عاشق هم بشید. پس خودت رو دربست در اختیار بچه نذار مردها توجه میخوان.بازم شرمنده اگه تندروی کردم

ایدا جانم غر که آره.دارم میزنم که بهتر شم اما بهانه گیری نمیکنم.تندروی نکردی.من سعی میکنم چیزی که شما در من میبینید و من تو خودم نمیبینم رو دریابم و رفعش کنم.

عزیز خونه زندگی رو چرخوندن عیر ممکن نیست درسته.اما حتی اگه من تنها بچرخونمش اینه که درست نیست.هر کس باید در حای خودش مسیولیت هاشو انجام بده.اینجوری یه جا من کم بیارم شوهرم زیر بالمو میگیره.اون کم بیاره من حمایتش میکنم.. ولی به این سبک که من تنهام و همشم کم میارم و فقط من حمایت میطلبم و نمیگیرم اینه که درست نیست.
من الان بچم یه سالشه.به نظرت من بچه ای که از اول پستونک نگرفته چجوری الان پستونکی کنم؟ ‌یا عادت بغل شدنش... خوب نمیکنم تا سرپام زیر پام گریه میکنه.تا نشستم یقه رو میگیره میکشه میگه بلند شو.کتاب میخونم اروم میشه پیشم میشینه.اما من میتونم کل روز کتاب بخونم ماشین قام قام کنم رو زمین یا اتل متل کنم براش؟؟ 
‌بالاخره که بلند میشم. (‌تازه باز تاکید میکنم من اصلا حرف این پستم مشکلم با بچه نیست.اون کم کم بزرگ میشه مهارتهای جدید یاد میگیره نقاشی و رنگ انگشتی و هزارتا چیز دیگه سرشو گرم میکنه بالاخره.امسال نشه سال دیگه.من حرفم فقط شوهرمه که بجای همسری کردن سوهان روحم میشه گاهی.)
اجبار نمیکنم.اگه میکردم که اجباری هم شده انجام میداد و اصلا من نمیخوام برای من کاری انجام بده. میخوام مثل خیلی از پدرها در حق پسر خودش پدری کنه.نگهش داره.باهاش درست وقت بگذرونه.اگه من مجبور نباشم انقدر جای خالیشو پر کنم حالم بهتر میشه ظرفشوییمم به این وضع نمیفته روی گازمم تمیز میشه غری هم تو دلم نیست که بخوام بخورمش و حفظ ظاهر کنم و از درون نابود شم تا همسرم آیا دلش بخواد کنارم بمونه آیا دلش نخواد.
وقتی این بچه پدر داره من چجوری هر وقتی برم در خونه ی دوست و رفیق و فلانی رو بزنم بچمو نگه دارن.شدنشو کار ندارم ها.منطقی بودنشو کار دارم... به نظر خودت منطقیه پدر بچه تو خونه یا بیرون به خودش بپردازه بچه خونه یکی دیگه باشه مادر خونه مشعول رفت و روب ؟؟

بلاگر جانم... 😔
واقعا سخته زیر سقفامون اینجوری باشیم،،کم گذاشتنهای همسرت که واضحه،،و خب اونچه میتونن انجام بدن ایشون واسه بهتر کردن حال خونه شونو دریغ میکنن 😔
و از تصور یه سری لحظاتت دلم گرفت خیلییی...
اما گاهی با خودم فک میکنم وسط همه ی اینا خود خودمون انگار میشه و میتونیم قشنگتر باشیمو محکمتر بایستیمو صبورتر باشیم،،گاهی این وسطا انگاری از خودمون عاصی تر از طرف مقابلیم...انگاری اینقدری خودمون،خودمونو ندیدیم که ندیده شدن طرف مقابلو ببخشیداا هوار میزنیم،،و اینکه هرچی بیشتر بدون توجه به حال درونیمون میگیم منو ببین،منو بفهم،،توجه کن،زحمتامو ببین،انگار طرف بیشتر عقب نشینی میکنه و دور میشه و نمیبینه...
صبر بلاگر جانم،،تو مادری،،به نظرم باید خیلی صبورتر باشی،،
اینکه چرا بهونه میکنن و میرن از خونه،چرا لذت نمیبرن کنار تو از بچه داری،تمرکز نداشتنشون روی لحظه ی حال،،نمیدونم،،شاید خودمون باید درست تر باشیم نازنین...
راه بهتر عمل کردن هرکدوممون خاصه خودمونه،میگی همه ی اونچه بایدو میکنی،،اما تو خیلی قوی و باهوش هستی،من سالهاس میخونمت...
همه مون این لحظات استیصال و غمو درک نشدنو داشتیم و کلید رهاییشم دست خودمونه.
ببخش زیاد شد،،شاید دارم به خودم تلنگر میزنم چون تو که میدونم اینارو از بری جانم.... !!

ممنون سایه جان بخاطر کامنتت...

نمیدونم چه جوابی باید بدم.آخه قشنگ و شسته رفته و حسابی نوشتی...
ممنون از تو

سلام عزیزم وای بلاگردان بخاطر حال و روزت ناراحت ونگران شدم من مدت زیادی که هم وبلاگت میخونم هم اینستا
گلم دلم خیللللی گرفت ازحرفات
ولی توهنوزهمووون بلاگر زبروزرنگی که با سال لایه شکم قلمبه کلاس زبان می‌رفت دانشگاه می‌رفت وکلی کارای دیگه 

عزیزم چنتا پیشنهاد دارم برات 
شایدبه کارت بیاد
عزیزم ببین میتونی یه روزتوهفته یه نفربیاری برات یه روز توهفته کارهای خونه را انجام بده هزینه اش کنترل هزینه اینهمه آسیب به رابطتتون 
یا ماشین ظرفشویی بخری که خب این پیشنهاد یکم هزینه اش زیاده ولی اگه میتونی این شایدبهتروصددرصد موندگارتر

ببین عزیزم میدونم ازهمسرت توقع کمک داری ولی خب حالا که کمک نمیده بهتر برای آرامش خودت وهمسرت وجوجه وزندگیتون ازپول خوده همسرخرج کنی
امیدوارم ارامش به زودی به زندگیتون برگرده
شبت بخیرخانومی

سلام فاطمه جانم. ممنون.

آه فاطمه کاش همون بودم...

پیشنهادت خوب بود فدات شم.که تو کارای خونه کسی رو بیارم کمک...
اگه جا داشتم تا به حال هزار بار ماشین ظرفشویی خریده بودم اما متاسفانه شدنی نیست..

ممنون عزیزم

اوف چقدر حال و روزت شبیهه منهههه😕😕😕

:(

آخی عزیزم، مقاومت کن، روزهای بهتری هم می آیند. چند سال اول بچه داری خیلی سخت میگذره، ولی بعدش که بچه حرف میزنه و خودشو شیرین میکنه برای باباش، مردها تازه میفهمند که بچه دار شده اند و اوضاع بهتر میشه. متاسفانه همه سختی ها برای مادره، راه حل هم اینه هیچ توقعی نداشته باشی، فکر کن فقط بچه خودته و فقط مسؤولیت خودته، اینجوری آدم کمتر حرص میخوره. یک راه حل هم اینه که برای آقای همسر نامه های کوتاه بنویسی تا درددلت را بگی و ازش بخوای اونم نامه بنویسه برات، اینجوری دعواتون هم نمیشه، در ضمن حرفاتون هم به گوش هم میرسونین. 

دقیقا اگه فقط بچه ی خودم بود و تنها مسئولش من بودم حالم از الان خیلی بهتر بود....

ولی چجور تصور کنم اینطوره وقتی واقعیت نداره.

۲۵ ارديبهشت ۰۴:۴۰ بانوی عاشق
سلام عزیزم
بعد ی مدت تقریبا طولانی برای من،برگشتم ب فضای مجازی
نمیدونم خوبه یا بده،اینکه من درکت میکنم،شرایطت رو میفهمم
وقتی میگی گزیه میکنه و نمیتونی ظرف بشوری میففهمم
الان چند شبه پسرم تو گهواره ش نمیخوابه،ینی میخوابه ها اما نهایت ی ربع،باگریه بیدارمیشه تامیذارن روی تخت خودمون خوابش میبره عمیق
ب همین مناسبت چند شبه باز بین منو همسری میخوابه
شبا برای شیر ک بیدارمیشه اینقد خوابم میاد ک نمیتونم شیرش بدم اونم رومیکنه ب همسرم و میخوابه
واقعا چرا مردا از بچه داری فراری هستن؟
شوهرمن فقط چند دقه بچه رو‌بغل میکنه میچرخونه توخونه بعد میده دست من
دیگه اگه من کاری داشته باشم نهایت نیم ساعت میتونه نگهش داره
من حمومای اساسی مو خونه مامانم میرم
بلاگرجونم
غصه نخور  باعصابت مسلط باش
میدونم سخته
ولی فداسرت
باخودت بگو شوهرمن همینه،همی اینه،ازاین بیشتر و‌کمترم نمیشه:-) 
همینجوری قبولش کن،،
برای آرامشت زیراین بارون زیبا دعا میکنم

سلام فدات شم.

خوش برگشتی.
ممنون عزیزم از همدردیت و دعات.

امان از این مردهای ایرانی... من واقعا نمیدونم فقط مردهای ما اینجورین یا مردهای کل دنیا هم همینن!!
خیلی جالبه که اصرار و پیگیری مداوم که بچه میخوان و خیلی جالبتره که از اون بچه فقط روزهای شیرینش رو بر میچینن و در قبال هیچی دیگه اش حاضر نیستن به خودشون یه زحمت کوچیک بدن!
تمام مردهایی که میشناسم و اطرافم بودن همینطورین!
شوهر من میگه من حوصله این مسئولیت ها رو ندارم و میترسم از پسش برنیام پس بیا کلا تصمیم بگیریم بچه دار نشیم!! علاوه بر اون میگه که مسئله صرف تولید و مثل براش حل نشده است و ما هنوز گرو خودمونو از زندگی نگرفتیم یکی دیگه هم مثل خودمون بوجود بیاریم که چی بشه! خب من خودم با اخریش موافقم ولی...!
امان از دست این مردها...

منم نمیدونم...

منم خیلی از مردهایی که میشناسم اینطور بودن اما شوهرم از همه نوبر تر بود :/
‌خوب حداقل شوهرت راست و حسینی بهت میگه حال و اعصاب مسیولیت ها رو نداره.این بهتر از اینه که بهت بگه تنهات نخواهد گذاشت و بعدش برعکسش عمل کنه..

آخ عزیزم
میدونم چقدر سخته این روزها...
امان از دست این گوشی ها... امان...

امان :(

بهترین کار اینه که با مشاوره صحبت کنید.شما به یه راه حل درست نیاز دارید لطفا نزارید اینجوری پیش بره ,هر روز درست کردن این وضعیت سختتر از روز قبل میشه

درست میگی.باشه گلم

۲۵ ارديبهشت ۱۳:۰۲ بانوشهریوری
سلام نمیدونم چی بگم 
اما عزیزم بذار کوه ظرف بشه بذار ازش با لوس بازی و قربون صدقه رفتن بخواه ظرف بشوره خونه بگو بخند راه بنداز محیط خونت و شادش کن سعی کن وقتی جوجه خوابه چمیدونم جدول یا منچ یا تخته یا پاسور باهم بازی کنید که سرش گرم بشه نره تو گوشی :/
یا اگه با وای فای خونه میره نت و یواشکی قطعش کن :/
نمیدونم عزیزم چطوری تسلی بهت بدم اما میدونم هیچکس به جز خود ادم نمیتونه بهش کمک کنه پس دنیا که داره کار خودش و میکنه چه اشک بریزیم چه غصه بخوریم داره سپری میشه پس به گذشت زمان فک کن دوستم

ممنون بانو جان.


پیام های قبلیم بهت رسیده

بله عزیزم دارم میخونم.چرا خصوصی میذارید.شاید به کار کسی بیاد خوندنش

خوبی؟

هی..

خیلی مسخره ست امامن الان دارم گریه میکنم

دیوونه..   :((

سلام بلاگر عزیز نوشتن برام سخته ای کاش میشد وویس فرستاد بین شما و شوهرت یه کینه یه جنگ یه کدورت هست اما نمیخواد با داد و بیداد دشمنی کنه حالا یا خجالت میکشه یا ازت میترسه تنها راهی که میتونه عذابت بده همین بی توجهی کردنه تو هم که تا میشه نقطه ضعف نشون میدی عزیزم فکر کن شوهرت خارجه و تو تنها مسئول زندگیت شدی خدای نکرده فکر کن همسر شهید هستی برای تمام عمرت بود و نبود یا کمکش رو فراموش کن توقع نداشته باش تا غصه نخوری به خودت کمک کن اگه خونه تون بالکن داره گاهی پسرتو ببر تو بالکن صبح بشور زمینو تا عصر خشک بشه یه گلیم بنداز قشنگ نگاه کن که هیچ چیز بلندی نباشه که پاشو بزاره روش فقط بشینه زمین بیرون رو نگاه کن یواش یواش اینقدر علاقه مند میشه که با گریه بیاریش تو اتاق برای خودت هم اینقدر نزار سینه اتو بمکه این بچه دیگه بزرگ شده میتونی بعد از یکسال شیر پاستوریزه بدی من میدونم ولی از دکترش هم بپرس سرلاک بخر براش پوره سیب زمینی تخم مرغ هویج یه جوری سیرش کن که فشار از سینه ات بیفته برای اینکه الان چون بزرگ شده وقتی مک میزنه بافت سینه ات نابود میشه بعد از شیر دهی چند سال بعد میبینی سینه هات شبیه دو تا تکه صاف شدن بدون بافت به خودت هم فکر کن قرار نیست با یک بچه همه چیو از دست بدی برای ظرفها بچه رو ببند پشتت کارهاتو بکن مثل شمالیها درب ظرفشویی رو ببند اب و کف درست کن هرچی طرف میزاری اب بریز روش که در حالت خیس باشن که سریع پاک بشن وقت نبره به هیچی فکر نکن به اعصابت فشار مداوم وارد نکن  یه خانمی دو روز دیده چشمش می پره روز سوم از خواب بیدار شده دیده کامل یکطرف صورتش فلج شده هیچ چیزی جز سلامتی برات مهم نباشه مدیتیشن کن اسپند دود کن عود روشن کن به خودت برس کمی فیلم زمان طاغوت ببین   رقص هاشون لباسهای سکسی بزار به طور نا محسوس دلبری کنی که شوهرت نتونه تحمل کنه لباس سکسی هم بخر ارایش کن اسم فامیلشو نیار خودتو خوشحال نشون بده همش بگو خدایا شکر برای شوهرت خودت و بچه سلامتت موفق باشی بای 

سلام عزیز.مرسی که اینهمه برام مینویسی با وجود اینکه سخته.

درست میگی من خیلی از موضع ضعف برخورد میکنم انگار...
همسر شهید ^_^ ‌
مساله شیر رو به زودی درست میکنم...
نمیتونم بچه رو ببندم پشتم.واقعا دو بار امتحان کردم.بلد نیستم.همش احتمال افتادنش هست.با آغوشی هم نشد.آغوشی که خریدم خیلی بده انگار.
درست میگی زیادی خودمو غرق فکر میکنم :((
‌مرسی از این کامنتت خیلی خوب بود.شنگولم کرد...

یه سالی هس خواننده ی خاموشتم 
نگی این یهو از کجا نازل شد

قربونت برم  :)

بلاگر عزیززززم :(
خوندمت و دلم گرفت. از نوشته ت معلومه که خیلی خسته ای
قربونت بشم از نوشته هات برداشت میکنم که لجبازی زیادی بینتون هست . بخصوص از طرف همسرت.
ایشون نمیتونن خودشون رو تو موقعیت تو قرار بدن . انتظار زیادی ازت دارن . همین ها باعث میشه خستگی تو تنت میمونه.
من احساس میکنم اگر کمکت نمیکنن انتظار دارن بتنهایی خودت از پس کارها بربیای. به اینکه چقدر بهت سخت میگذره فکر نمیکنن.
فکر نمیکنی بهتره با هم پیش یک مشاور برید؟
قوی باش قربونت بشم. مثل همیشه :*

باران جانم...

آره مشاوره ممکنه کمک کنه. امروز یه وقت گرفتم عزیزم

اگه اجازه بدی گوشیه همسرتو بدم دسته جوجه ی نازنینت تا بکوبه زمین خوردش کنه!!!!
بلاگر تو خیلی با انرژی هستی کاش همسرت بیشتر وقت بذاره ، بهش واضح بگو !

تا حالا چهار بار کوبیده و چهار بار همسر رقته صفحه تاچشو عوض کرده :)


‌مرسی عزیز...  نمیدونم چجوری واضح بگم دیگه بخدا :(

سلام :)
وای چـه شوهرداری در کنار بچه داری سخته :(

گاهی آدم کارای خیلی سخت رو با کمال میل انجام میده... به شرط اینکه لذت بخش باشن .. کاش لذتش برگرده...

بلاگر صبح که کامنت گذاشتم داغون بودما دااااغون ...بغضی.   بعد پست توهم خوندم بدبختی عالم ریخت تو دلم نشستم به گریه کردن .ببخشید خلاصه بابت کامنت بی سروته.والا همسرمنم درامر بچه داری ازاینم نوبرتربود ولی من باخودم حلش کردم .گفتم آرزو تو تنهایی تنها.واسه همین نمیگم سخت نبود که دروغ گفتم؛اما سر پسر دومم راحت تر کناراومدم باهاش ولی نه حالا نه هیچ وقت هضم نمیکنم این رفتار و بی مسئولیتی اکثر مردای ایرانی رو در قبال بچه داری .اینم هضم کنم غر غرا و سرکوفتاشونو در این رابطه محاله درک کنم

عزیزم :((

‌آفرین اون هضم کردنه نشدنیه کلا.

بلاگر خیلی ناراحت شدم لااقل الان که باردارم بهتر درک میکنم چیزایی که میگی
چند روز پیش خ ش داشت میگفت از وقتی پسرشون به دنیا اومده دیگه زندگشیون مثل سابق نیست دیگه عشقی بینشون نیست ،چرررا واقعا دلیل اینکه بعد بچه این مسائله بوجود میاد چیه ؟برعکس اون یکی خ ش که عشقشون هزار برابر شده بهم خود خ ش میگه دلیلش اینکه یه بچه فوقالعاده اذیت کن دارم که اعصاب برامون نذاشته 

مهتاب جان من خودم از کسایی هستم که قبول ندارم با اومدن بچه رابطه ها سرد میشه.

اونچه باعث این حال و روز در ما شده اصلا بچه نیست.تمام بحث ما سر قبول مسیولیت هاست.الان اگه من بچه نداشتم ولی شاغل بودم و وقتم همین قدر محدود بود همین بحث ها رو داشتیم ما...
اتفاقا اگه رابطه تو مسیر درست باشه.ادمای رابطه درست و اگاه باشن رابطه ی خوب با اومدن بچه بهترم میشه به نظر من... 

خدا نکنه بلاگر جانم
خیلی روحیتو دوست دارم
تو زن محکمی هستی
با طرز تفکرات زیبا!
دلم میخواد حال دلت خوب بشه

قربون این مهر و محبتت برم عزیز.

چقدر ناراحت شدم 😞 
بخدا هر بار که میخونمت ناراحت میشم از این حجم کار که داری و دست تنهایی
از اینکه جوجه حسابی بغلی شده و ...
کاش خانوادت نزدیک بودن 😞
کاش همسرت باهات همکاری میکرد
بنظرم بهش بگو یا همکاری کن و کمکم کن یا اینکه یکیو بگیر بیاد کارای خونه رو انجام بده! مثلا روزی چند ساعت بیاد و بره
درسته هزینه ش بالا میشه و ... ولی باید همسرتم به خودش بیاد
شاید چند بار که پول داد و از پس هزینه بر نیومد یه اقدامی کرد! خودش دست به کار شدو کمک حالت 
هووووم ولی دو سال اول بچه داری واقعا سخته ولی بعد دیگه راحت تر میشی
چون برادرزاده هامو دیدم میگم،الان برای خودشون بازی میکنن و ... کمتر آویزون کسی میشن! ان شاالله این برهه از زندگیتم بگذره و به آرامش برسی عزیزم

الهی فدات بشم. ممنون از این حس همدردیت.

واقعا ای کاش...
درست میگی... شایداین راه خوبی باشه...
منم همینجور فکر میکنم. مطمئنم گذر زمان مشکلاتمونو خیلی کم یا حل میکنه اما خوب باز نمیتونم امروز که انقدر بهش احتیاج دارم و کمکم نمیکنه رو درک کنم...

سلام من خواننده خاموشتونم به نظرم مردا همه مثل همن از ش بخواه کمکت بده یا یکی بیاره خونه برا کارات میتونی غذا از بیرون بگیری بعضی مواقع و یا اینکه جوجه رو بده بهش برن بیرون دوردور یا پارک و در نهایت مشاوره خیلی خوبه خیلی حرفا رو با گفتن به مشاور آرامش میده به آدم.

سلام رابعه ی عزیزم.

خوب ازش میخوام.اما درواقع خواستنم بی فایده است.
کر میکنی کم ازش میخوام جوجه رو حد اقل هفته ای دو بار بیرون ببره ؟؟ ‌تو این مدت که خودمو کشتم چند ماهه فقط و فقط دو بار بیرون بردتش و چهل دقیقه یه ساعته برگشته.
اوهوووم امشب نوبت مشاوره دارم عزیزم.به هر حال مرسی که روشن شدی و کنارمی..

هفته ای دو سه بار، حتی اگه شده یک ساعت جوجه را بذار پیش همسرت و برو بیرون (ترجیحا یه کلاس ثبت نام کن که برنامه ات مرتب باشه. مثلا ورزش)

اینطوری همسرت برای نگهداری جوجه لازم نیست از خونه بره بیرون ( چون بیرون کار می کنه، تو خونه موندن با جوجه براش راحت تره تا بیرون بردن جوجه)

شما هم از فضای خونه دور می شی و این به تمدد اعصاب و آرامشت بیشتر کمک می کنه، نسبت به حالتی که جوجه و بابا برن بیرون و شما بمونی تو خونه و اون یکساعت بدو بدو به کارهای خونه برسی که بعدشم فقط کارهات را انجام دادی، اعصابت آروم نشده. شما نیاز داری حداقل یه ساعت از اون فضا دور باشی تا روحت و بعد جسمت بکشه که بازم بچه داری کنی و کار کنی و ...

در مورد ماشین ظرفشویی هم هر جا شده جاش بدین. یک کابینت را بردارین و از ماشین لباسشویی انشعاب لوله بگیرید و ... یکی را بیارید بهتون راه حل می ده. اگه از نظر مالی مشکلی نداری، حیف دستهای خوشگلت و اعصابت نیست که پای شسته بودن، نبودن ظرفها بره؟ حتی می تونی کوچیک و رومیزی بخری (نمی دونم کیفیتش خوبه یا نه، سوال کن)

عزیز جانم کار شوهرم شیفتیه نمیتونم چنین برنامه ای بذارم واقعا..

 ولی خوب هفته هایی که خونه است به نظرم به قول شما بد نباشه اونا یه ساعت با هن باشن من بزنم بیرون...

خونه مال خودمون نیست که فدات شم بتونیم کابینت اینا رو برداریم...  ولی در مورد رومیزی چشم تحقیق میکنم.
ممنونم از شما
(‌من گاهی پسرمو نبات صدا میزنم ^_^‌)

تو در عین حال که خیلی قوی و محکمی خیلیم احساسی تصمیم میگیری. واقعا با این شرایط و اختلاف ها با همسرت فکر میکنی مهاجرت کردن با ایشون کار درستیه؟زن و شوهری که باهم مهاجرت میکنن باید خیلی باهم تفاهم داشته باشن و رابطه ی عاطفی و عشق خیلی قوی ای بینشون باشه تا بتونن از پس سختیا بربیان.یکم بیشتر در موردش فکر کن عزیزم

ممنون از راهنماییت مهسا جانم...


چه خبر از مشاور؟
تونست همسرت رو قانع کنه به جای گوشی به بچه اش توجه کنه؟
راه حلی برای این آفت زندگیت که گوشی همسرته داشت؟
راه حلی برای کم کردن عادت وابستگی پسرت داد؟
 

از اون وقتاست دوست دارم بزنمتاااا با این سبک پرسشت...

نه.. گفت راه حل همش تو خودمه :/

یه کتاب داشتم امروز میخوندم در مورد تربیت کودک بود. خب من هرچی کتاب جدید در این مورد بیاد رو هم سعی میکنم بخونم به خاطر به روز شدن خودم
خیلی برام جالب بود یکی از مثال هاش که قشنگ تو و پسرت جلوی چشمهام رژه می رفتین
در مورد بچه های نوپایی بود که همش دور و بر پای مامانشون می چرخن و میخوان بغل بشن و نمیذارن مامانه به کارهاش برسه میگفت بغل کردنشون اشتباهه. کارها رو ول کردن و توجه کامل بهشون اشتباهه
در این مواقع مادر باید رو پاهاش بشینه تا حدود قد بچه بشه و اجازه بده بچه بغلش کنه بعد اونم بچه رو نوازش و بوس کنه و دوباره مشغول به کار خودش بشه. حالا می تونه وسایل سرگرمی و اسباب بازی هم نزدیک بذاره کهبچه باهاش سرگرم بشه . هرچندبار که مجبور بشه باید اینکارو بکنه تا کارش تموم بشه و بتونه با بچه از اون محل فاصله بگیره اینجوری بچه ها هم صبور بودن رو یاد میگرن هم یواش یواش با این آشنا میشن که هروقت اراده کنن مامان کنارشون نیست اما جلوی چشمشون هست. در همه موارد اینو امتحان کن. آشپزی ظرف شستن کارهای دیگهء خونه. دیگه الان واقعا لازم نیست تو بچه ات رو دائم بغل کنی . بشین بذار اون تو رو بغل کنه نوازش و بوس بگیره و تموم.
بچه های شبیه بچه تو کم نیستن


نوشته هات شبیه زمانی شده که همسرت به بازی کلش وابسته شده بود اون زمان هم از دیده نشدن و عدم مسئولیت همسرت حرف میزدی و داشتی دق میکردی.
تو داستانت رو حل نکرده بودی و بچه دار شدی.


دیروز آقای صادقی هم همینو بهم گفت. گفت تا یکسالگیش خیلی هم خوب کاری کردی که مدام بغلش کردی.کمرتم میشکست باید بغل میکردی.اما از بعد یه ساال  باید کم کم این جریانو کمش کنی. گفت باید یه کم تکنیک یاد بگیری.منم شروع کردم مادر کافی رو میخونم از دیروز...

دقیقا همینه که میگی.حالم دقیقا مثل اون روزاست و وحشتم از برگشتن همون زندگی بیشتر از اونچه واقعا آزارم میده فلجم کرده.
نه داستان اون زمانم نسیم واقعا درست شده بود.ما دیگه این برنامه ی سه چهار صبح به زور کشوندنش تو رخت خوابو نداشتیم.مثل آدم غذا میخوردیم بیرون میرفتیم.یادته براش کتاب میخوندم چقدرم دوست داشت؟ الان که باز گفتم کتاب بخونم شبا که جوجه خوابه اولا به زور قبول کرد.میگه قبلا بهم خوش گذشتا اما الان حالشو ندارم.
شروع که کردیم اصلا انگار خونه نبود.دیگه قبول نکرد گوشی رو کنار بذاره به داستان تمرکز کنه.دیدم دارم برای خودم میخونم.دیگه نخوندم...

پس پیش مشاور درستی رفتی :)

تلفنی بود.از مشاورای نور دیده.

و هرچقدر بترسی بهش نزدیک تر میشی

دنیا داره با قوانین ثابتی می چرخه اگر بهش عمل کنی همه چی درست میشه و بر وفق مراد خواهد بود اگر بهش عمل نکنی اذیت میشی مثل شنا کردن خلاف جهت آب

دو تا احساس، قوی ترین و اصلی ترین نیروها و انرژیها هستن بقیه احساسات رو سرشون رو بگیری میرسی به همین دوتا
عشق
ترس
 و این دوتا به شدت به شدت در جذب قوی هستن
از هرچی بترسی سرت میاد. این گفته درک درستی از قوانین رو می رسونه
تو از هرچی بترسی اون رو به سمت خودت جذب میکنی
و از طرف دیگه عاشق هرچی که بشی هم اونو به سمت خودت جذب میکنی
حالا اگر در طول روز احساس ترست از خراب شدن زندگیت بر احساس عشقت بر درست شدن زندگیت غلبه کنه به همون سمتی میری که قوی تر حسش کردی
و این ما هستیم که انتخاب میکنیم

دارم پستی که قولش رو داده بودم برات می نویسم ولی این هفته به دلیل آلودگی هوا هومان دائم خونه بوده ضمن اینکه کتابی که میخواستم خلاصه ای ازش رو برات تهیه کنم اونقدر همش خوبه که نمی دونم از کجاش بزنم

من دارم می نویسم اما تو هم اگر تونستی بگیر کتاب " یک دقیقه برای خودتان"
نویسنده اش نویسنده "مادر یک دقیقه ای" و "پدر یک دقیقه ایه" اسپنسر جانسون

امان از همون قوانین ثابت :/

اوووم گمونم عشقم به درست شدنش بیشتر از ترسم باشه.

ازت ممنونم واقعا

باشه

خوبی بلاگر جانم؟
با مشاور حرف زدی؟

اره نازنینم

۱۷ دی ۰۱:۰۳ دلشکسته

چقد حرفات رو توی خودت میریزی خیلی سخته ادم هم بچه داری کنه هم شوهر داری 

من ؟؟ 

:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان