سلام بچه ها...
ماه خوشگل اردیبهشتتون مبارک باشه.
آیا میدونید از آرزوهای من سفر به شیراز تو این ماهه؟؟
هوووم پارسال این موقع من یه قلقلی با هجده کیلو اضافه وزن بودم که خار پاشنه بلایی به سرم اورده بود که با گریه قدم برمیداشتم....
امسال اما یه مانکنی ام که نگو :دی
دروع گفتم مانکن نیستم.همه جام آب که هیچ تحلیل رفته و لاغر شدم به جز اونجایی که باید اآب شه.
البته خوب میدونمم که شکمم فقط ورزش لازمه اما فعلا که تو برنامم نیست.
جمعه برای ظرف شستن به این سبک عمل کردم که جوجه رو میذاشتم انتهای هال با یه وسیله بعد میدویدم سمت سینک مثلا پنج تا قاشق میشستم باز میومد پامو میگرفت.فورا بغل و باز ته هال با یه وسیله دیگه...
خیلی بدو بدو کردم خیلی اما خدا رو شکر ظرفشویی خالی شد.بعدم رفتیم تو حیاط مجتمع و بچه ها دورش جمع شدن و شعر خوندن و نمایش عروسکی اجرا کردن و جوجه با چرخ دستیش حسابی راه رفت بعد دو طبقه پله رو چهار دست و پا بالا اومد منم از پشت مواظب بودم نیفته...
همسر که اومد ده دقیقه ای حمام کردم و جوجه رو خوابوندم.از ساعت یازده تا سه و نیم شب چهار بار بیدار شد و هربار یه ربع ادای شیر خوردن دراورد...
با همسر نشستیم فیلم دیدیم به درخواست ایشون.و حسابی بعدش تو تاریکی گپ زدیم.قلبم زنده شد دوباره.
حرف زدن نعمته.بهم گفت حس نمیکنه خیلی دوستش دارم.گفت موقع خستگی و عصبانیت عشق و عاشقی و همه چیزو زیر پا میذارم و دلسردش میکنم.خوب این تصویری نبود که من از خودم داشتم.بنظر خودم یه وقتایی عصبی میشم غر میزنم اما کلیت عاشق پیشه و مهربونی دارم.اما اینا رو بهش نگفتم.حرفاشو گوش دادم و گفتم ناخواسته بهت چنین حسی دادم.تلاشمو میکنم اوضاعمون بهتر شه.
شنبه بیدار که شد گفت میرم نونوایی.جوجه رو هم برد و کلی خوشحالم کرد.تو همون زمان من اشپزخونه و هال و اتاق خوابو جارو زدم...
بعد ظهر که رفته بود شرکت دوستم نرگس اومد پیشم.
خیلی خوش گذشت.
بعدم زهره زایمان کرد و خواهرش عکسای جوجه رو برامون فرستاد.اشکام از ذوق ریختن.اخ چقدر مبارک و زیبان این لحظه ها...
همسر که برگشت بساط چای و آجیلم به راه بود.
اما نهایتا یه ربع پیشش نشستم.تا ساعت دوازده که رفت و امد کردم بعدشم دیگه یکسره پیش جوجه موندم.
جوجه عزیزم تب داشت و فکر کنم لابد بدنشم درد میکرد.ساعتها سینه به دهن خوابید.نه که خواب عمیق ها.معلوم بود تو عذابه.هی وول میخورد.ناله میکرد.پا میکوبید.سرشو برمیگردوند اونور دنبال سینه میگشت.
دکترشم برای یکشنبه وقت داده بود.یعنی اصلا فکرشم نمیکردم شبش اونقدر تبش بالا بره.انقدری بود که تمام لباساشو دراوردم.تب بر هم بهش دادم.خیلی شب بدی بود.همسر تو هال مشغول تنها فیلم دیدن و بازی با موبایلش بود.من بدنم مثل چوب خشک شده بود.خواب بهم غلبه کرده بود.خستگی بهم غلبه کرده بود و هر بار فکر میکردم الان دیگه واقعا میخوابه و منم میتونم بخوابم با گریه هاش نا امیدم کرد.از دوازده تا دو و نیم یکسره به پهلو بودم.دل درد و کمر درد داشتم خودم و دیگه یهو خسته شدم و از اتاق زدم بیرون.
به همسر سر خوش گوشی به دستم گفتم برو یه کم بغلش کن من دیگه بریدم.
صدای گریه اش خونه رو برداشته بود.شام نخورده بودم.رفتم یه آب قند برای خودم گرفتم و برای جوجه هم دستمال خیس کردم که تبشو بگیرم و دماغشم کیپ شده بود با اعمال شاقه پوآر کردم.
تا صبح همینجور خشک و به پهلو و شیر دِهان خواب و بیدار بودم.حوالی ساعت شش هفت باز شروع به گریه ی شدید کرد.با داغون ترین حال داشتم تلاش میکردم بخوابونمش.تو بغلم باهاش راه رفتم و خوابید.بعدم همسر یه کم گذاشتش رو پا که خوابش عمیق شه.خوابم همون نیم ساعت یه ساعتی بود که جوجه رو پای همسر بود.بعد بیدارم کرد که جوجه رو بذاریم پایین.پایین گذاشتنم همانا و بیدار شدنش همان.
خلاصه نگم که چقدددر افتضاحه الان حال جسمیم.
روحمم شمع و گل و پروانه نیست اما بد نیستم.سعی میکنم نباشم.
حامله که بودم دلم برای بعد زایمانی که رو شکم بخوابم پرررر میکشید... اما تمام این ماهها هم اونجور که باید عایدم نشد .چون همش باید به پهلو باشم و شیر بدم :/
خرم آن شب که جوجه اتاقش جدا باشه و شیر هم نخواد:)
+ این روزا غرغرام از بچه داری زیاد شده.باید بیام و یه روز مفصل از خنده هاش که به زندگیم روح داده،از نگاهاش که خود خود عشقه،از صداش که تو خونه میپیچه و قلبمو از ذوق میاره تو حلقم،از پنگوئنی راه رفتنش که دلمو آب میکنه بگم براتون....
+دیروز تولد سعدی جان شیخ اجل بوده.چند تا بیت ناب بزنیم؟
* دنیا خوش است و مال عزیز است و تَن شریف/لیکن رفیق بر همه چیزی مُقَدَم است
*بسیار خلافَ عهد کردی/آخر به غلط یکی وفا کن
*چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری/برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
*لعل است یا لبانت؟ قند است یا دهانت؟/تا در بَرَت نگیرم،نیکم یقین نباشد...