...

این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده.

یه بار با نفیسه بیرون رفتم فقط.باقیش همش خونه بودم. و حالم هی بد و بد و بدتر شده...

دلم میخواد باز قوی بشم اما هر بار تلاش کردم انگار باز کم گذاشتم.

قشنگ میدونم خودم مدتهاست نه شادیم دوام قبل رو داره نه انرژیم مثل سابقه.

وقت کمم و ارتباط سطحی و بی نمک با همسر و خیلی چیزای دیگه با هم قاطی شدن و منو از درون سست کردن.

اینی که هستم رو نمیپسندم. دلم اون شنگول واقعی درونم رو میخواد که منبع عشق بود.اراده میکرد و بعد هر افتادنی می ایستاد.و اینهمه خشمگین و بد کینه نبود.

انگار یه چیزی مثل زخم بهم وصله که میخوام بکنمش... ولی اون زخمه رو پیداش نمیکنم.

سردر گمم و از همه چی ناراضی...

امروز صبحمو با گریه شروع کردم.

باید خودمو از این احوال دربیارم.

ظرفای نهارو که میشستم با خودم فکر کردم چرا نمیشه من لم بدم حالم خوب باشه.همه چی طبق نظرم بچرخه.اما فکر کردم زندگی که برا هیچیش تلاش نکنی ازت چه موجودی میسازه ؟ ‌رسیدن به حالی که براش تلاش میکنی هم لذت خودشو داره و من میخوام به اون لذته برسم.به نظرم خودسازی ته نداره.باید راهی باشه که هر لحطه به خودم و حالم آگاه بشم.نباید خودمو ول کنم.

با نسیم چت میکردم.تشویقم کرد جور دیگه به مسایلم و خودم و شوهرم نگاه کنم.

باهاش حرف نمیزدم.چند روزی بود همه چیزم کور شده بود و پری روز که از خونه زدم بیرون براش یه طومار اس ام اس فرستادم و با خشونت تمام از احوالم گفتم.البته اس ام اسه هم ارومم نکرد.حتی وقتی فرداش جوجه رو دو ساعت برد پارک و من طبق نظر خودم تنها شده بودم یه ذره باز آروم نشدم...

فکر میکنم کاملا پاک و بی توقع عاشق کسی بودن خیلی عجیبه.بیشترمون همینیم.

طرفو دوست داریم در ازاش اونم باید برامون فلان کارو کنه.نسیم تشویقم کرده یه مدت فکر کنم همسر تمام و کمال ایده آلمه و همه کارایی که میخوامو میکنه،‌همه  کارایی که تو این شرایط ایده آل براش انجام خواهم داد رو از همین حالا انجام بدم.فکر بازخورد مثبتش نباشم یه مدت... نمیدونم چجوری میشه.نمیدونم تا چند وقت و چند ماه طول میکشه.نمیدونم .... 

با خودم گفتم بذارم از وقتی اوضاع از این یخی درومد همینکارو کنم.

ولی منکه نمیدونستم قراره چ بشه.خودمو هول دادم تو اتاق کنارش و یه کم پیشش بودم.گفتم چرا بذارم برای فردا.حالا نه اینکه واقعا اونقدر با انرژی. ‌اما خوب باید شروع میکردم...  اوضاع از یخی به یه گرم غمگین ناک تبدیل شد.عصر هم کلی حرف زدیم.بیشتر درباره اون تصمیم مهاجرته.اووه کلی باید حرف بزنیم و سبک سنگین کنیم حالا حالاها...

همینا دیگه...

به شدت دوباره معتاد گوشی شدم.میخوام ترک کنم.هم نمیخوام جوجه مدام گوشی دستم ببینه هم خودم دارم اذیت میشم اینجوری...

شاد باشید لطفا.حتی اگه نیستید براش تلاش کنید. مثل من که حداقل نیتشو کردم یه تلاش خوب بکنم.شاید فردا صبح خیلی با انرژی بیدار شم..ــ


پ ن : ‌ساعت دو بامداده.هنوز نخوابیدم و کلافه ام.دستشوییم در حال ریختنه رسما اما از ساعت ده تا همین الان نتونستم سینه رو از دهن جوجه در بیارم.دقیقا مثل دیشب.که تا صبح انقدر خورد که صبح سحر از جیشی که زده بود به تشک و لباسم از رخت خواب کنده شدم...

خدایا بهت التماس میکنم از دریای صبرت یه قطره به من بده و خواب پسرمو هزار برابر عمیق و سنگین کن لطفا...

سلام بلاگر عزیز...
به نظرم با وجود تمام خستگیها و کلافگی که تو پستتون هست،،چیز نابی توش موج میزنه که لازمترینه واسه زندگی، اونم داشتن هدف شخصیه...
هدفی که با وجود تمام موانع چشمتو بهش بدوزی و بری جلو و مسیرشو با علاقه هات شاد کنی و از پیشرفتهای کم کمش ذوق دنیارو کنی...
و نوشتن،،چه معجزه ها که نمیکنه،،همه مون میدونیم....
و اینکه بلاگررر اکثر مواقع میدونیم کار درست چیه،،،انشالا اونو انجام بدیم به جای به تعویق انداختنش...

سلام فدات شم.

ممنونم ازت عزیز.به حرفات فکر میکنم

۲۸ فروردين ۰۸:۳۰ مامان دخترم
سلام بلاگر جان
صبحت بخیر ...امیدوارم ک حالت امروز خیلی بهتر از دیروز و دیشب باشه.

اگه یادت باشه منم دقیقا زمانی ک دخترم توی سن و سال جوجه ی تو بود همین حال و روز رو داشتم.
یادته؟
چه روزای زجر اوری بود.
حال روحی بد خودم...نارضایتی هام از شوهرم و همین حالت چسبیدگی جوجه ی تو....و در نهایت من و چنگ زدنم ب هر طرف برای نجاتم و بهتر شدن احوالم.
اونموقعها اطلاعاتم اندازه الان بود و تقریبا زیر صفر.تازه راههای خودسازی و تغییر داشت برام باز میشد و خیلی اذیت شدم.
اووووففففففف😥
کاملا درکت میکنم...کاملا حس میکنم احوالتو...

میدونی یه مقدار از حال و احوال الانت برمیگرده ب زایمانت و بحث تغییر هورمونها و انرژی و توانی ک از دست دادی و بدن و سیستمی ک الان داری.
خیلی زمان میبره تا ادم بدنش باز برگرده از لحاظ کمبود ها و سطح انرژی باز ب حالت قبل.ک خود اینا کاملا توی کلافگی ادم موثرن.

بلاگر جان 
وسط دست و پا زدنای اون زمان من
کتاب 35 قانون روحانی شد ناجی من.
مثل یه چراغ پرنور توی جاده ی تاریکی ک نفس زنان داشتم میرفتم.
گفتم بهت بگم شاید راه رو برات روشن کنه.
کتابیه که از بس شیرینه حتی پیشگفتارشم خوندم .
شاید فهرستشو نگاه کنی برات جذاب نباشه یا بگی اینا رو ک بلدم اما نمیدونی چقدر دلنشینه.
اگه فکر میکنی به دردت میخوره بخونش.قیمتش 17 تومنه.
واسه من هر کلمه ش آب روی آتیش بود.

سلام مینا.

معلومه که یادم نیست کچل :( ‌اصلا مگه میشناختمت اون وقتا؟
مرسی بخاطر معرفی کتاب

۲۸ فروردين ۰۹:۰۱ بانوی عاشق
سلام عزیزم
حس میکنم منِ الان،بلاگرِالانم
فرقمون سن جوجه هامونه
شلوغی همسرامون و دلخوریامونم مث همن
هرروز صبح بی حوصله بیدارمیشدم و خونه بهم ریخته و کلی کارعقب افتاده بهم دهن کجی میکنه
دیروز خیلی یهویی تصمیم به مرتب کردن گرفتم دراین حد مصمم ک تا ساعت پنج حتی ناهارهم نخورده بودم:-( 
جوجه خواب و‌بیدار ،جیغو و ساکت بالاخره نیمی ازکارهام تموم شد،ولی دیدم آخرش من با شکمی خالی و اعصابی خورد دارم به پسرکم شیرمیدم و ساعت هفت شب شده و ازهمسرخبری نیست:-( 
بلاگر 
منم تصمیم گرفتم بااین نوضوع کناربیام که همسرم نمیتونه بهم کمک کنه
همیشه میگفتم که همسری میتونه حال خوب منو نگه داره اما نمیتونه حال بد منو خوب کنه
اینقد بعد زایمان کم حوصله و دلنازک شدم ک از کوچکترین کارهمسرم دلخور میشم
سخته بیخیال بودن،آرم بودن،خونسرد بودن
ولی تصمیم گرفتم باشم
امروزهم باتمام قوا سعی میکنم ادامه کارهای دیروز رو انجام بدم و حتما طبق برنامه ریزیم یکم کتاب بخونم و شماره دوزیمو تموم کنم
بلاگرم،قوی باش،تو یک مادر نمونه ای
پسرکم هرچی بزرگتر میشه خوتبش سبک تر شده
دیشب نه و نیم خوابید تا ده دوبار برای شیر بیدار شد،البته دفه آخر رو با پستونک رد کردم:-D 
بعدم ساعت دو و نیم و آخریش اذان صب بود ک بعدش نخوابید و نذاشت منم بخوابم
تو پذیرایی جلو تی وی خوابش برد و الان که نه بشه،دو ساعته ک خوابه
راستی من خسرت ی حموم درست و خسابی هم به دلم مونده
همسر نمیتونه نیم ساعت نگهش داره من برم خودمو بسابم
آی ک وقتی میام وبت سر درد و دلم باز میشه:-D 
ادو پیروز باشید

ای جانم...

این اشتباه ماست که میخوایم شوهرامون حالمونو خوب کنن. خودمون قدرتمون و تمرکزمون روی شخص خودمونو از دست دادیم برای همین انقدر منتظر یکی دیگه ایم. باید یه وقت کوچکی برای خودمون پیدا کنیم.
این داستان خواب بجه ها هم که نور علی نور کرده اوضاع رو... میگذره.کمک کنیم به خودمون.همینکه اینجا هست و نیتونم بیام توش بی پرده غر و حرف بزنم و مامانای مثل خودم پیدا میشن خیلی خوبه.
منم با حمام خیلی مشکل داشتم اما این نویدو بهت میدم چند ماه دیگه اوضاع بهتر میشه.الان که جوجه میشینه و راه میره و با یه وسیله میشه یه کم سرگرمش کرد من یا میذارم پیش باباش که دیگه واقعا زحمتی براش نداره.نه شیر میخواد نه چیزی.فقط میخواد یکی پیشش باشه.یا با خودم میبرمش حموم.تو تشت نینشونمش و اسباب بازی های شناور براش میریزم که البته باهاشون بازی نمیکنه.فقط شامپو و لیف و شلنگ میخواد خخخ منم بهش میدم.وسطاش بغلمم میاد حتی خیلی خوش میگذره.

بلاگر 
اگه وقت داری جوری که بتونی جوجه را یه دوساعت پیش کسی بذاری ..برو باشگاه ایروبیک یا رقص بنویس ...یه جایی که انرژی دسته جمعی باشه ...
حالت را خوب کن ..من وقت هایی که باشگاه میرم خیلی بهترم اما خب معمولا اینقدر روزهام شلوغه که مجبورم ول کنم ...
یه مدت سخت نگیر ..نه به خودت نه به همسرت ...اونم خسته است ..

نه واقعا چنین چیزی نه شدنیه نه میخوام.همینکه یکی دو هفته یه بار بخاطر دانشگاه میسپارمش به کسی بسه.باشگاه بنظرم تو این سن جوجه یه حرکت فانتزیه.

مگر اینکه باباش میتونست کنارش باشه که اونم نمیشه.

درسته.چشم

سلام بلا جان
میدونی منو همسرم بچه دوست نداریم! یجوریه که شوهر از من بیشتر دوست نداره و اصلا دوست نداره حالا حالا ها حرفشو وسط بکشیم کلا!
الان که داشتم نوشته هاتو میخوندم یه لحظه با خودم گفتم چه تصمیم خوبیه بچه دار نشدن!!
اما یادم افتاد به شیرینی هاش و گرمی و انگیزه ای که تو زندگیت و دلت آورده و دیذم واقعا می ارزه!
بعدش به این نتیجه رسیدم که حال و روز این مدتت یه مسیره! یه مکان نیست که توش گرفتار شده باشی!! بنظر من یه راه ومسیره که باید طی بشه و با همه سختی ها و مشقت ها و فرسایشی بودنش!بودن این مسیر سر راهت شک ندارم که بی حکمت نیست برای روزهای اینده یه زن رد شده از این راه لازمه!
هر چی بیشتر بمونی توش کم انرژی تر و سردرگم تر میشی!
بلا فقط طیش کن و ازش بیا بیرون به هر سختی که شده... اونوقت بلاگر ته این جاده چقدرررر صبور تر و شفاف تر و آماده تره برای ادامه دادن...

سلام عزیزم.

چقدر ناراحت شدم خوندم با خودت گفتی چه خوبه بچه دار نشدن.
چون واقعا حال من نه تقصیر بچمه نه اون طفلی نقشی دداره.تو زندگیم عشق و نور امیده واقعا.
البته خودت اشاره کردی که یادت افتاد..
عاشق خط آخرت شدم من... امیدوارم همین بشه و من درسمو از این راه بگیرم

نفیسه چه جور آدمیه؟
شاده؟
موفقه؟
حالش خوبه؟

میدونی یکی از مهم ترین دلایل حال و احوال ما به دوستان و آدمهایی مربوطه که باهاشون ارتباط داریم. اگر خوب باشن ما هم خوب میشیم.

آدم خوبیه.منفی باف و غرغرو نیست.موفق و اهل برنامه است.


آره میدونم و آدم منفی دور و برم ندارم.پیش میاد به هر حال دوستامم غمگین باشن یا اتفاق بدی براشون بیفته و تعریفش کنن اما کلا گذراست و خداروشکر بیشتر کنار هم شادیم تا غمگین.

چقد خودمُ دیدم تویِ این نوشته ـها ...
حالِ من دقیقاً همینه این روزا !
مُدام دارم تلاش میکنم خوب باشم ولی باز کم میارم تویِ این سربالایی انگار ...
وَ خب اتفاقاتِ دیگه بیشتر دامن میزنه به این افکارِ بد !

دقیقاً من َم یه روزی از خودم انتظار داشتم اگه عاشق میشم، بی منت عاشق شم، بدونِ چشم ـداشت محبت کنم
ولی آدمِش نیستم!
یه طرفه از پسِ هیچ کاری برنمیام
نمیتونم غیرِ "بده، بســـتون" ـی، با آدمایِ زندگیم کنار بیام!
4 دفعه که محبت کنم، انتظارِ یه برگشت دارم لااَقل ...

نمیدونم چرا سرِ درد و دلم باز شــد! شاید چون من َم واقعاً دلم برا خودم تنگ شــده ...

امیدوارم اون عشق و شادی و انرژی ای که باید! زودتر به دل ـآ و زندگی ـآمون برگرده ...

ای وای...

مهلا جان امیدوارم شاد شی قلبا..
منم آدم عشق یه طرفه نیستم.اما منظورم اینجا اینجور یه طرفه بودنم نیست. خوب علم به اینکه عشق و احساس طرف مقابل وجود داره هست.فق قراره آدم مثلا حساب کتاب نکنه.قراره اگه اون ادم خاص رو عالی میخواد اول خودش عالی شه براش.اگه خودشو خوشبخت میخواد اول اونو خوشبخت کنه.
اینا چیزاییه که منم دارم به خودم میقبولونموگرنه احساس تو رو کاملاااا درک میکنم.

آمین

انگار این روزا همه مون شبیه هم شدیم! همه مون خسته و کلافه و سردرگم و بدون شادی!
بلاگر میگی تلاش کنید..... منم میدونما که باید تلاش کرد..... اما این مدت انقدر که تلاش کردم و جنگیدم واقعا خسته شدم
جون ندارم
بی هدف و بی انگیزه م
من یکی که فقط دارم میگذرونم
هیچی شادم نمیکنه.... منظورم اون شادی از ته دله
از خدا میخوام تو حداقل خیلی زود حالت همونی بشه که میخوای

آخه چرا :(

‌چی بگم هدیه...
تو داستان های خسته کننده ی سختی پشت سر گذاشتی واقعا.حس میکنم خستگیش هنوز باهاته.
خوب میشیم هممون.راهشو پیدا میکنیم حتما... 

سلام

خوبی بلاگر؟


میگم راستش به نظر من تا جایی که میشه نباید گذاشت بچه عادت کنه چند ساعت بخواد مثلا شیر بخوره


وقتی به اندازه کافی خورد خودت رو ازش جدا کن گریه هم کرد بذارش روی پات یا به یه نحو دیگه آرومش کن بخوابه


راستش من بچه دومم خیلی پتانسیل وابسته شدن رو داشت شبها که به همون نحو که بهت گفتم رفتار می کردم

توی روز ولی مجبور بودم حواسشو هی پرت کنم خیلی سخت بود


آخرشم یک سال و نیمش که بود کلا از شیر گرفتمش

هرچند از شیر گرفتنش هم سخت بود ولی کاملا قابل پیش بینی بود که با اون روندی که اون داشت وابسته می شد هر چی عاقلتر و بزرگ تر می شد از شیر گرفتنش سخت تر می شد


من هم از نظر روحی واقعا نمی کشیدم


شیر دادن به بچه رو دوست نداشتم اونم با اون شدت وابستگی


نمی دونم بچه ات توی روز چطوریه ولی در رابطه با شب سعی کن اگر خیلی میخواد اسیرت بکنه بعد از شیر خوردنش و سیر شدنش جداش کنی و بغلش کنی تابش بدی یا روی پا یه خرده تکونش بدی تا بخوابه


البته نمی دونم امتحان کردی یا نه

شایدم سعی کردی و نشده

ولی یه مقدار مجبوری دلسوزی رو کنار بذاری تا بچه عادت کنه این موضوع فقط به اندازه سیر شدن اتفاق می افته نه اینکه سه چهار ساعت پشت سر هم


 بچه داری سختی های خاص خودشو داره در هر مرحله ای 


ولی مطمئنم از پسش بر میای


از پس اون هدفی که گفتی هم بر میای

سلام عزیز.ممنون

تو درست میگی. عادت کرده. چند وقتی بود خوابش خیلی خوب سده بودا.نمیدونم چرا باز اینجوری میکنه...

ممنون گلم

بلاگرخانوم خفه ت کنم ؟خو نیم وجبی تواینستاگرام یه استوری بذار آپ شدنو بگو من شانسی میام هی... میگم چرایه مدت حال دل همه بده! ای بابا...منم که داغووون بازخوبه تو وآوا یه وبلاگ دارین واسه تخلیه ی روحی خودتون. من که یه اینستاگرام دارم کل فامیل و آشناوهمسرو مادرخواهر محترم و پدروفامیل شوهر اونجان😒یه جمله ی دپ بذارم همه هوارمیشن سرم! یعنی دراین بیچاره... بازخوبه این مستاجرمون که یک ساله اینجاست دوسه ماهه باهم صمیمی و دردودلی شدیم یه کم سبک میشم... از اون انرژی نیم مثبت و حس تلاشت به منم تزریق کن دختر شدیدا محتاجم این روزا... پسرابزرگترمیشن شیرین تر میشن امابه همون نسبت مشکلاتشونم بیشتر میشه...

نیم وجب :/

‌منم دقیقا با خوندن کامنتا همینو از خودم پرسیدم..
خوب تو هم یه وبلاگ درست کن جانم.

بلاگرجان میدونم که خودت میدونی این حال بد از خودمون ناشی میشه وقتی انتظار داریم وسط اینهمه کار و حال بد شوهر بشه ناجی ما همه چیزو درست کنه و بارها بهمون ثابت شده هیشکی غیر از خودمون نمیتونه این اوضاعو درست کنه 

امیدوارم هرچه زودتر مثل قبل پرانرژی باشی:(

میدونم سهیلا اما نمیدونم چرا انقدر زود به زود فراموشش میکنم.

گاهی تو دلم کاسه کوزه ها رو سر شوهرم و هر چی بیرون خودمه میشکنم بعد که فکر میکنم میبینم چرا حواسم از اینکه همه چیز از درون خودم اتفاق میفته پرت میشه مدام.

ممنون

۲۸ فروردين ۱۷:۵۴ آسترامانوس ×_×
سلام
نمیدونم یادت هست من و یا نه.
ولی من یادم هست ^_^ 
نمیدونم چی شد که یهو یادت افتادم. حتی باورت نمیشه چجوری!وسط آزمون مشتق و حد یهو از نظرم گذشتی.
اومدم و پستت و خوندم. نمیدونم چه حالی و داری تجربه میکنی و نمیدونم این اوضاعی که میگی برات چقدر سخته.
ولی تا اونجایی که میدونم 
تو خیلی سخت تراشو گذروندی!
برات از خدا حال خوب و خوشحالی میخوام. خیلی زیاد
حتما خودت میدونی چه چیزایی حالت و بهتر میکنه. 
اگرم نمیدونی خواهشا دنبالشون بگرد. 
امیدوارم فردا صب که پاشدی یه قری به کمرت بدی و با شادی به همه چیز نگاه کنی 💜 دوستت دارم

سلام.

احساس میکنم اولین باره چنین اسمی تو وبلاگم میبینم در نتیجه نه یادم نیست ^_^
مشتق و حد :) ‌باز اگه میگفتی سر زیست جانوری بیشتر جور درمیومد :)

‌ممنون عزیز خیلی ممنون

۲۸ فروردين ۱۸:۱۳ بـآنو شهریوری
هیچ حسی بدتر از این نیست که خودت میدونی یه دردی داری ولی نمیدونی اون درد چیه

البته میدونی و نمیتونی بگی !!!!

هرچند من میگم درد و مرد به ادم میده :/ نمیدونم واست آرزو آرامش میکنم

- خواننده خاموشتم

واقعا...


دردو مرد میده خخخ . 
ممنون از روشنایی موقتیت.

تو میتونی بلاگر
من بهت ایمان دارم
میتونی دوباره یه زندگی عاشقانه و خوب در کنار همسرت بسازی
همون طور که دوران وبلاگ قبلیت اینکاروو کردی
مطمئنم که میتونی 👊

امیدوارم همینی بشه که خو میگی عزیزم.

۲۹ فروردين ۱۱:۳۳ آسترامانوس ×_×
آسترامانوس یادم رفت. مهبانه ☺

حدس زدم تو باشی مهبان جانم.

هم بخاطر حد و مشتق هم بخاطر اسمت که مختص توست این اسامی ناشناخته عجیب غریب بامزه..
ممنونم ازت

سلام عزیز دلم
نبینم از خستگی و ... بگی. تو خیلی قوی تر از اونی که از پس مشکلات زندگی بر نیای.
تو میتونی و همین تلاش و تونستن هاس که زندگی رو لذتبخش میکنه.
بلاگر جونم با خودت بگو اشکالی نداره اگر امروز خسته و کلافه م و شاد نیستم ولی فردا و فردا ها رو میسازم و لذت میبرم
الهی دستتون همیشه تو دست های خدا باشه و آرامش و شادی قلبتون رو پر کنه ... آمین 

سلام فدات.

مرسی که همیشه بهم لطف داری باران جان

سلام مامان بلاگر
من از بعد زایمانم هنوز افسردگی دارم.وقتی تنها میشم انگار دنیا رو سرم خراب شده.حتی تحمل نی نی هم برام سخت میشه مدام با شوهرم سر کوچکترین مسائل بحث داریم از طرفی کم بودن شیرم افسرده ترم کرده.مدام استرس دارم ک شیرم الانه تموم شه و نی نی گشنه بمونه.به معنای واقعی کلنه روانی شدم.تو یشهر غریب زندگی میکنم ک هیچکسو نداریم.خانواده هامون همدانن و ما اینجا.همش این فکر تو سرمه ک مامان خوبی نیستم واسه جوجم.راسی چجوری بفهمم شیرم براش کافیه یا نه؟پسرت هرماه چقدر وزن میگیره؟
امید دارم ماه بعد غذاخور شه بلکه یکم از استرسم کم شه.
کابوس شیرخشک دادن مدام تو سرمه
خوشحالم پستت بهانه ای شد واسه درد و دل کردنم.منم واقعا کم میارم گاهی خدا خودش کمکمون کنه

سلام عزیز دلم.

عزیزم نباید بذاری افسردگی بعد زایمان انقدر طولانی شه که.این اصلا خوب نیست.با یه مشاور صحبت کن.
یعنی ماه بعد شش ماهش میشه؟ ‌
ببین پسر من از بدو تولد تا پنج شش ماهگی که فقط شیر میخورد خیلی خوب وزن میگرفت و از دو کیلو و هفتصد رسید به هفت کیلو.اما دیگه بعد اون نباید انتظار هرماه اونقدر وزن گیری رو داشته باشی.الان که یازده ماه و دو هفتشه از شش ماهگیش یه چیزی کمتر از دو کیلو اضافه کرده.هشت و نیمه.
اگه مدام گریه نمیکنه.به اندازه جیش و پی پی میکنه.خوابش کافیه پس یعنی سیر میشه عزیزم.
تو رو خدا تمام تلاشتو بکن از پنج شش ماهگی شیر شبش رو قطع کنی.یعنی حد اقل شش الی هفت ساعت بدون اینکه کنارش باشی و هی شیرتو بخواد بخوابه.اگه الان این کارو کردی که یه قدم بزرگ هم برای جوجه ات هم برای بهتر شدن حال خودت برداشتی اگه نکردی تا هر سنی که شیرش بدی دهنت سرویسه و مثل من تو این شب بیداری ها دیوونه میشی.چون بچه ی هفت کیلویی دیگه نیاز جسمانی به شیر شب نداره و اونچه شب بیدارش میکنه عادتش به مکیدنه که اگه از سرش نندازی خودش باید عذاب خواب آشفته رو بکشه حالا حالاها.
برای زیاد شدن شیرتم رازیانه دم کن بخور هر روز.و سیاهدانه بخور که این دوتا بی نظیرن.من وقتی میخوردم انقدر سینم سنگین میشد که کلافه میشدم.سیاهدونه رو باید شب به شب یه قاشق بجوی که عین زهر مار تلخهبعد یه لیوان آب و عسل مخلوط شده بخوری.یا میتونی سیاهدونه رو آسیاب کنی و بلافاصله با عسل مخلوط کنی برای مصرف یه هفته ات بذاری یخچال.هر شب با آب ولرم مخلوط کنی و بخوری.یادت باشه به محض اسیاب شدن باید مخطوط عسل شه وگرنه ترکیباتش سمی میشه.
و عزیزم اینم بهت بگم حال بدت از خستگیه.اگه درست و به موقع بچه رو از شیر شب بگیری خواب و خوراکت بهتر بشه دیگه کم کم تا راه رفتن جوجه اوضاعت خیلی بهتر میشه.منم یه زمان اصلا حتی وقت شونه زدن به موهام نداشتم.الانم خیلی مشغولم اما باز از خیلی کوچولویی هاش بهتره اوضاع.من خودمو ول کردم گذاشتم افسردگی بهم غلبه کنه.راه درست و نگاه درست به زندگی رو یادم رفت اما الان که چند روزه تمرکز کردم حالم بهتره.انتظارمو از شوهرم به کلی قطع کردم.محبتمو بهش بیشتر کردم و اوضاع خونه بهتر شده.از بحث با شوهرت بپرهیز فدات شم چون نتیجش خودت و شوهرت و حتی طفل معصومتونو درگیر میکنه.به خودت بپرداز و حالتو بهتر کن. اگه دوست داری میتونم بهت ادرس یه کانال مشاوره بدم خودت یکیو انتخاب کنی تلفنی حرف بزنی به خودت کمک کنی. بچه هامون مامانای شاد میخوان. هر وقتم دوست داری بیا اینجا برای من حرف بزن.

سلام بلاگر
فکر نمیکردم وسط اشفتگیای خودت اینهمه برام وقت بزاری و از روی دلسوزی و اینهمه بامحبت جوابمو بدی.واقعا ممنونم عزیزم.خداروشکر که حالتم بهتره با اراده و تلاشت مطمعنا بهترم میشی
بله عزیزم ماه بعد میشه شش.الانم تقریبا فک کنم نزدیک هفت شده باشه چون ماه قبل 6 کیلو بود.تازگیا خابش کم شده.قبلا بهتر بود.جیششم نمیدونم فک کنم خوب جیش میکنه
در مورد رازیانه زیاد تحقیق کردم گفتن برا نوزاد پسر خوب نیس ک بخوری.اما خودم خب همه جوانبو ک در نظر میگرفتم میدیدم خوردنش اشکالی نداره.حالا ک توام گفتی پس خیالم راحت شد.چنباری خورده بودم اما با حرفای بقیه کلی ترسیدم و گذاشتمش کنار.
در مورد خاب شب درست میگی باید از الان عادتش بدم واقعا شب بیداری خیلی سخته.
در رابطه با شوهرمم درست میگی خودمم همین فکر رو کردم ک بیخیالش بشم و یمدت رهاش کنم.حتی اگه محبتی هم بینمون نباشه.اصاب بهم ریختم رو نی نی هم تاثیر میزاره مطمعنا.
سیاهدانه رو چ اندازه بخورم؟قاشق مرباخوری کافیه؟
بلاگر من از عطاری ک سوال کردم گف اگه بخای برا شیرت مدام چیزی بخوری شیرت بجوش میاد و هزار حرف دیگه.خلاصه ک منو حسابی ترسوند.ینی اگه رازیانه و سیاهدانه رو باهم بخورم مشکلی پیش نمیاد؟
باور کن حاضرم زهرم بخورم اما شیر داشته باشم سیاهدانه ک سهله.
زندگیم خیلی قاطی پاتی شده.فکر میکنم اگه حتی یک نفر نزدیکم بود ک گاهی میومد بهم سر میزد حالم اینهمه بد نمیشد.بضی موقه هاهم انقد کلافه میشم ک دلم میخاد به خانوادمم پشت کنم از بس که تنهام گذاشتن.
من و شوهرم خیلی همو دوست داشتیم و داریم اما وضعیت فعلی زندگیمون بینمون فاصله انداخته.
وقتی دیگه لباس تمیزی برام نمیمونه وقتی کل ظرفام کثیف میشه و دیگه ظرف تمیزی برام نمیمونه وقتی خونه حسابی شلوغ میشه دیگه اونقدی بهم میریزم ک دلم میخاد جیغ بزنم.
ممنون میشم اگه در رابطه با مشاوره کمکم کنی.
بلاگر نمیتونی شبا ب جوجت پستونک یا شبشه بدی تا حداقل خودت راحت باشی؟یا قبل خاب ی چیز سنگین بدی بخوره تا راحت بخابه.البته خودت هزارماشاالله مامان نمونه ای و نیاز ب گفتن من نیس.اما خب امتحان کن همه روشارو
ممنون دوستم ک برام وقت گذاشتی.حتما بازم میام و باهات دردل میکنم
براتون دعا میکنم توام بیادم باش.دعا کن بهبود پیدا کنه همه چی
چقدر خوبه بین اینهمه بدی هنوز ادمای خوبی مث تو هستن ک ادم میتونه روشون حساب کنه.دلگرم شدم با حرفات
مخصوصا کمکت برای شیرم.امیدوارم نتیجه بگیرم
ولی میون اینهمه سختی و دلگیریام ب جوجم ک نگاه میکنم اشکم درمیاد از ذوق بودنش.فقد  عشق اونه ک منو سرپا نگه داشته.حتماخوب میفهمی این حالمو

سلام عزیزم.

خواهش میکنم فدات شم...
من از پنج ماه و دو هفتگی با لعاب برنج غذاشو شروع کردم. تو کی شروع میکنی برنامت چیه.
اره رازیانه رو میگن.منم چند باری خوردم.بیشتر همون سیاهدونه خوردم.الانم صبحا تو لقمه ی نون پنیرم میپاشم و میخورم.خواص سیاهدانه رو سرچ کن.کلا چیز بی نظیریه.فقط درمون مرگ نیست رسما .اره یه قاشق مربا خوری سرخالی.
میگم دیگه رازیانه نخور.ممکنه عطاره راست بگه وای من اینو تجربه کردم.شیرم سرریز میشد بند نمیومد.خیلی داغون بود و از درد میمردم.من سیاهدونه رو یه هفته ده روزی که میخوردم یه چند روز نمیخوردم دوباره میخوردم.درضمن دیگه نگران نباش اصلا شیر داری بابا.توهم کم شیری داری.مگه بچتو چکاپ ماهانه نمیبری؟ ‌اگه کوچکترین موردی تو رشد وزن و قدش بود بهت میگفتن.پس معلومه رشدش خوبه دیگه.
میفهمم و بهت حق میدم تنهایی خیلی سخته.الان که هوا خوبه سعی کن دو سه روز در هفته بچه بغل بزنی بیرون.کم کم شوهرتم با خودت همراه کن.سعی کن فاصله بین خودت و شوهرتم کم کم پر کنی عزیز.فکر میکنی برای اون اسونه اونهمه عشق و توجه و محبت با اومدن بچه و افتادن زندگی تو چاله یهو براش تموم بشه؟ ‌من این روزا سعی میکنم خیلی شوهر خودمو درک کنم.به مسایلی که برای اون پیش اومده فکر میکنم و میبینم اونم کمتر از من سختی نمیکشه.انتظار من برای کمک کردنش زیاد نیست اما اصلا خوب ازش نخواستم.همش اعصابم خرد بوده و کم اورده بودم و ناله کنان و... کی اینجوری خوشش میاد؟
‌اون احوالتو در مورد ظرف و لباس بخدا کاملا میفهمم.منم تا یه کم حوجم بازی میکنه تنها جایی که مستقیم میرم سر ظرفشوییه.چه کنیم دیگه.این قسمت زندگیمونم میگذره بالاخره.باید توجهمونو رو جیزایی بذاریم که نمیگذرن و تموم نمیشن. مثل رابطه با همسر و بچه...
عزیزم برای مشاوره یا تو اینستا بهم پیام بده یا شمارتو بذار از طریق تلگرام راهنماییت کنم.چون پروسه ی وقت گرفتنش بصورت تلگرامیه.
نه متاسفانه جوجم خیلی وقته دیگه پستونک نمیخوره.چند ماه با زور موقع خواب میخورد.بعد دیگه نخورد.خیلی دیر بهش پستونک دادم.بچه دوممو از همون بیمارستان پستونکی میکنم ^_^‌ شام قبل خوابشم خوب میخوره اما خوب تاثیری نداشته...

میفهمم قشنگ.اصلا اصل زندگیمون همون حس عشقه.باقی گذراست

سلام بلاگر مهربونم...
امیدوارم الان که داری کامنتمو میخونی حالت خوب خوب باشه و از انرژی منفی خبری نباشه.خستگیاتو درک میکنم گلم با این که خودم مامان نیستم اما درکت میکنم.به نظرم مامان بودن یه حجم وسیعی فداکاری و عشق میخواد که تو اونو داری...
برای همه مون پیش میاد یه روزایی سردرگم باشیم...یه روزایی شاد نباشیم مهم اینه که نذاریم حال بد موندنی بشه..
تجربه بهم ثابت کرده هیچ کس حتی همسرمون هم نمیتونه اون حس خوب درونی رو بهمون هدیه بده و فقط خودمونیم که باید برای خال خوب خودمون تلاش کنیم...
برات یه عالمه دعا میکنم..این روزا خیلی زود میگذره و امیدوارم خواب جوجه ی نازت بهتر و عمیق تر بشه...
میبوسمت مامان صبور و گل.

سلام گلم مرسی.

حرفات درستن واقعا... قربونت

سلام بلاگرجان
خوبی؟
ببخشید دیر جواب دادم.چنروزه حسابی درگیرم.
شیرم خداروشکر چن روزه خوب شده.خودمم با این حال روحیه گرفتم و شنگولم :)))
در رابطه با غدا والا نمیدونم چه کنم؟
اینجور ک تحقیق کردم زودتر از موعد اصلی شروع کردنش هم خوبه هم بد.
همین روزا میبرمش پیش دکتر و از خودش مشاورع میگیرم برا این موضوع.
خابش خوب شده و منم به کارام میرسم.اوضاع رابطمونم خوبه خداروشکر
واقعنم حال زن ک خوب باشه حال ی زندگی خویه☺
عزیزم ممنونم ازت....مطمعنم دعام کردی و بی اثر نبوده.
واسه مشاوره هم ممنون.شمارمو خصوصی میزارم برات.هرموقه تونستی راهنماییم کن.
پست جدیدت رو خوندم.برای جوجت ناراحت شدم.ولی خداروشکر تو مادر صبور و اگاهی هستی.امیدوارم حالش خوب بشه زودی😘

سلام فدات

خدا رو شکر
دیگه پنج ماه و نیم که زودتر از موعد اصلی بشمار نمیاد به اون صورت.فرقش دو هفته است دیگه.اما درسته نظر قطعی رو باید دکتر بچت بده.
الهی فدات شم چه خوبه خوشحالی انقده
چشم حتما
ممنووون

۰۲ ارديبهشت ۲۰:۳۰ زهرای سعید
از اول فقط شیر خودتو میدادی به بچه ؟

آره عزیز.چند هفته اول گفتم شاید سیر نشه یکی دوبار شبا خواستم شیر خشک بدم که اصلا زیر بار نرفت.بعدم دیگه خودم ندادم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان