قشنگ جان ها سلاااام.
برید اونور که بلاگر نیومد نیومد،حالا که اومده میخواد اصلا دو شب پشت سر هم پست بذاره^_^
خوب آخه تو این مدت طولانی یه عالمه روز و شب بوده که یه عالمه حرف ریز و درشت قورت دادم:((
دوست دارم جبران شه.
بچه ها دیشب خیلی شب سختی بود.قشنگ پوستم کنده شد و جوجه بی درد سر نخوابید که نخوابید.دیشب شش ساعت و نیم شیرش ندادم اما چه فایده که تا پنج صبح رو پام بود و دیگه دم صبح خواب و پا درد دیوونم کرده بودن.
امشب چهارمین شبه دیگه.هرچند میگن سختیش سه شبه اما من اگه از این جریان هفت هشت روزه به سلامت بگذرم کلاهمو بالا میندازم.
آیا موج اعتراض ها و تجمع ها و تظاهرات کمرنگ و ملایم تر شده به نظرتون یا چون من فیلترم از همه جا بی خبرم؟؟؟
خوب از این مدت بگم...
خدا رو شکر که دوستیم با دو تا دوستای کلاس زبانیم هر روز بهتر و بهتر شده.خیلی دور هم جمع میشیم و یه هفته که همو نمیبینیم دلتنگ میشیم.کنارشون بهم خیلی خوش میگذره.اتفاقا امروز داشتیم چت میکردیم،بهشون گفتم چقدر از خدا ممنونم بخاطر این دوستی که سر راهم گذاشت.دو سال پیش یه همچین شرایطی برای من رویا بود...
اما در عوض فرفر رو کمتر و کمتر میبینم.
خیلی زیاد کار میکنه و جگر منو کباب کرده با این اوضاعی که خودشو توش گرفتار کرده.
دپرس طور و خسته است.ماهی یه بار به سختی در حد یه ساعت همو شاید ببینیم.
دیگه یه دوست دیگه ی کلاس زبانی داشتم که یه دوره غیب شد بعد باز پیدا شد، جمعه ی گذشته عروسیش بود که با همسر رفتیم.
بیشتر آدمای اطرافم معمولا دوست ندارن تو مجالس غریبه شرکت کنن.اما من که جوجه رو زدم زیر بغل و رفتم و خیلی هم روحیه ام عوض شد.
اولین عروسی که جوجه توش حضور داشت.... انقدر عکس العملش به رقص نور و رقص مردم جالب بود که خدا میدونه.تو این مدت هیچوقت انقدر شنگول ندیده بودمش..
این مدت اخیر دستی دستی خیلی افسردگی کشیده بودم.الان خوبم اما خوب بلاگر همیشه نیستم.
با همسر مشکل حادی ندارم اما خوب ازش راضی نیستم... از اینکه بی گدار به آب زد و رفت سر این کار،از اینکه خودشو سلامتیشو و ما رو فدا کرد،از اینکه الان عجولانه میخواد بیاد بیرون....
میگه اشتباه کردم .تو همین هشت ماهم کلی بزرگ شدن بچمو از دست دادم،بی حوصله شدم،ضرر کردم.... میام بیرون وقتم آزاد میشه،بیشتر بیرون میریم،پیاده روی میریم،فلان میکنم،بهمان میکنم.... چه میدونم... من میگم داره عجله میکنه.بهتره تا تابستون که اوج مشتری و درامده بمونه.اما خوب قلبم راضی نمیشه پا فشاری کنم و بخاطر پول شوهرمو لای منگنه بذارم.ولی خوب دلمم روشن نیست.حس میکنم بیرونم بیاد یه دونه از این کارایی که میگه رو نمیکنه.نمیکنه چون تکلیفش با خودش معلوم نیست.چون با خودش خلوت درست حسابی نداره.چون یقه خودشو نمیگیره از خودش حساب بکشه.
دوستش دارم خیلی اما بازم میگم.ازش راضی نیستم.زحمت میکشه بی خوابی میکشه اما دور باطل وار....
نه دلم میخواد دلمو سیاه و سنگی کنم باهاش،نه از این مهر و محبت حس خوبی میگیرم.
آدمی مثل من جز یه قلب که برام بزنه و هر روز مطمئنم کنه دوستم داره هیچی نمیخواد.
اینایی که نوشتم عمق و ریشه ی قلبمه.وگرنه به نظر نمیرسه چیز خیلی حادی تو خونمون باشه.بگذریم...
هفته ی پیش بالاخره بعد از نود و بوقی یه طرح کتابخونه کشیدم.پایینش دو تا کمد دادم که بلندیش یه جور باشه دست جوجه به کتابا نرسه الان.سه تا قفسه کتاب داره و یه قفسه هم باریکتر برای جای مجسمه هام کشیدم.تلگرامی سفارش دادم و امشب برامون آوردنش.خیلی دوستش دارم خیلی.... ام دی افه. پولش شد دویست و هشتاد و من خیلی خوشحال شدم.چون براش پونصد کنار گذاشته بودم.حالا بقیشو یا میدم همسر برای خودش شلوار بخره یا اگه قبول نکرد برای خونه ساعت دیواری میخرم.
امسال به لحاظ مالی واقعا برامون سال افتضاحی بود.
انقدر در جا زدیم و سختی کشیدیم که خسته شدیم.قبلا هم که خونه خریده بودیم یه مدت خیلی فلاکت کشیدیم اما حداقل خونه خریده بودیم.الان چی؟؟ رستوران که یه هزار تومن ازش به خونه نرسید.حقوق شرکت هم واقعا کمه.واقعا کم....
همسر بی شلوار و بی کفشه.اما هرچی بهش میگم بیا این پول برو بخر قبول نمیکنه.خوب بابا این پولم درسته من پس انداز میکنم اما پول زحمتای توئه دیگه.
کم مونده تا عید.دم عید باز شرکت یه پاداش و عیدی میده آدم یه حالی به خودش میده.
من که تصمیم گرفتم جز یه کیف و شلوار و شاید یه ذره لباس خونه چیزی نخرم.خدا رو شکر از پارسال عید هم که نرفتیم مسافرت اسکناسای تازه برای عیدی داریم.
هنوز حرفشو نزدیم اما من برای عید فقط به شمال فکر میکنم.
بعد اون مسافرت کذایی نه من به مادرشوهر و خواهرشوهرم زنگ زدم نه اونا به من.
راستش جدیدا خیلی به این فکر کردم باید باید باید ببخشمشون.اصلا یه بخشی از حال بدی که دچارش میشم هنوز از فکر اوناست.باید ببخشم که آروم شم.باید باهاشون مهربون شم و بعنوان مخلوق خالقم دوستشون داشته باشم که آروم شم.هر روز گذاشتمشون تو مغزم و این ور اون ور میبرمشون و حرص میخورم،ناراحت میشم...
تو قلبم کینه درست شده. باید جلاش بدم... خدایا کمکم کن.چون روحم اونقدر بزرگ نیست...
چند روز هی به خودم گفتم تلفنو بردار،زنگ بزن.... باز نزدم.
آماده نیستم.زور که نیست...
الان جوجه ام یه ساعته که شیر نخورده.تو همین یه ساعت یه بار رو پا گذاشتمش.اما الان پایین خوابه.امیدوارم دو سه ساعت قشنگ بخوابه.
منم با اینکه خیلی اوضاع آمادگیم برای امتحانا خرابه اما میخوابم الان.خیلی خسته ام..
بازم حرف دارم اما خوب دیگه بهتون رحم میکنم امشب^_^
به خدا میسپارمتون.
+جوجه ام امروز هشت ماهه شد^_^