همسایه نوشت...

سلام دوست جان ها :)


میخواستم باز هم از راحت ترین و سریع ترین روش برای نوشتن که همانا اینستاگرام جان است استفاده کنم که دیدم خوب هیچ عکسی نیست که به نوشتنم بیاد😐

خوب الان یه عدد بلاگرم که خسته است... خواب تو چشماشه اما نشسته به بدترین حالت ممکن که همانا تایپ با گوشی است،داره پست وبلاگی میذاره!


میخواستم بگم از سال اولی که اومدم تو این شهر همیشه فانتزیم این بود یه همسایه ی خوب داشته باشم... اما خوب هیچوقت نداشتم... همسایه ی بی تفاوت داشتم،همسایه ی غریبه داشتم،همسایه ی بد حتی... اما همسایه ای که بشه رفت در خونه اش رو زد،که در خونتو بزنه،که بدونی یکی نزدیکته و میشه یه وقتایی روش حساب کنی نه....

فکر میکنم تو خاطرات عیدم که بخاطر تو دلی سفر نرفتم و خونه مونده بودم،درمورد یه اتفاقی نوشتم که برای همسایم افتاد... که شبونه فریاد میزد کمک بچم خفه شد... و من هول هول پریدم بیرون و دیدم یه نو زاد دستشه که کبوده... و آمبولانس اومد بردش...

بعد از اون همیشه دلم میخواست برم حالشو بپرسم اما همش نمیشد،دوست نداشتم دست خالی برم،میخواستم براش کیک خودم پز ببرم مثلا و به بهونه ی اون چند دقیقه ای دم در گپ و گفت کنم باهاش... اما خوب واقعا میسر نشد دیگه..

تا چند روز قبل زایمانم..

آبجیم آش ترش پخته بود.(آشیست مخصوص شمال بسیار به به که با رب آلو و گوچه سبز ترشش میکنن)

یه کاسه بزرگ ریختم گفتم اینم از بهونه ی احوال پرسی ...

درو که باز کرد چشماش مشکوک بود.من با اون شکم قلمبه وایساده بودم جلوش و میگفتم حال پسرت چطوره؟؟ و اونم اصرار که بیا داخل...

باز پرسیدم پسرت چطوره و با بغض نیمه ترکیده گفت فوت کرد :/

هول کردم.درست مثل همون شب که جوجه ی کبودشو دادن بغلم تا لباس بپوشن برن بیمارستان... 

راستش الان که یادم میاد انقدر اون موقع که شنیدمش تا چند روز پریشون بودم که حتی نمیدونستم چجوری اینجا بنویسمش...

دیگه زده بود زیر گریه و منم چشمام داشت بارونی میشد.رفتم داخل و گفت دو شب بعد از اون اتفاق،دوباره همونجوری شده بود و بچش تو بغلش مرده بود...

خیلی سخت بود واقعا...

بعد از اون چندباری بهش سر زدم.خوب کاری که ازم برنمیومد اما میتونستم بشینم تا حرف بزنه و اشک بریزه و منم ناخنمو محکم فشار بدم کف دستم که های های نزنم زیر گریه... میتونستم بهش بگم چقدر ناراحتم براش و اگه کمکی میتونم بکنم که بهتر بشه در خدمتشم...

قبل شمال رفتنم برام یه مقدار از باغشون خوراکی آورد،منم کیک پختم و ظرفشو با کیک پس دادم...

از شمال براش زیتون پرورده آوردم... وقتی دیدمش خیلی بهتر شده بود خیلی...

چند روز پیشم یه بار اومد خونمون.با دختر نه ساله اش..

دیگه خیلی گل گفتیم و گل شنفتیم.

خیلی خوب شده حالا...

باز امروز براش کیک پختم.دل به دل راه داشت.رفتم در خونه اش دیدم نیست.وقتی برگشتم زنگ زد به موبایلم و گفت خونه ای؟ داریم از باغ برمیگردیم،دخترم برات یه چیزایی میاره.

کیکو دادم دختر نازنینش و چیز میزها رو گرفتم.سبزی باغ،گردوی تازه،گوجه و یه ظرف انگور عسگری....

امشب درو که بستم با خودم گفتم خدا بعد از هفت سال بهم همسایه ای رو داده که دوستش دارم و دوستم داره.همون که تو رویام بوده.همونکه میشه دعوتش کرد به صرف چای و شیرینی و گپ و گفت،همونکه به آدم حال میده با مهربونیش... و شکر کردم.

اسمش مَلی میباشه.همسایه ی مهربانم...


داغ بچه کوچیک سخته،ولی زود فراموش میشه...
چون خاطراتش کمه،و به دنیای کثیف اطراف که نگاه میکنی میگی خلاص شد...
ای کاش من نیز در نوزادی خلاص میشدم:/

زمان آدم رو صبور تر میکنه...

دور از جان.

۲۴ شهریور ۲۳:۵۲ یکی از اهالی
چقدر براش ناراحت شدم. حتی تصورشم وحشتناکه.منم هیچ وقت همسایه خوب نداشتم

واقعا وحشتناکه...

امیدوارم شما هم یه روز یه همسایه ی خوب سر و کله اش تو زندگیتون پیدا شه

عزیزم..  انشالله که همسایه خوبی برات باشه. ولی بازم با احتیاط پیش برو

چشم

چقدر سخت.. 
فکرشم ادمو دیوونه میکنه.. 
خیلی خوووبه که باهم رفیق شدین. 

آره واقعا... 


۲۵ شهریور ۰۰:۳۹ فاطمه هسدم.
اخی عزیزم چقدر دلنشین بود. خدا دخترش رو براش حفط کنه و شمارو برای هم. 

ممنون فاطمه جان

۲۵ شهریور ۰۱:۲۲ دکتر میم
آخی، خدا صبر بده
اما دلیلشو نفهمیدی؟ چرا دوبار با فاصله دو روز پشت سر هم؟!!

آمین

والا هر چی بوده برمیگرده به روز زایمانش... زایمان که میکنه کلا بچشو میگیرن میبرن بستری میکنن میگن نارسایی تنفسی داره.بعد هجده روز تحویلش میدن میگن فقط براش دعا کنید دیگه کاری ازمون برنمیاد.اما ظاهرا سی پی شده بوده.قدرت بلعش خیلی ضعیف بوده.هر بار شیر میداده بچه کبود میشده.اون شب پیش ما اولین بار نبود.میگفت همش کبود میشه.الان که هنوز داره پیگیری میکنه پیش دکترای تهران،بهش گفتن موقع زایمان آسیب مغزی دیده بود.ولی خوب بیمارستان اینجا زیر بار نمیره.
والا زایمان تو ایران هندونه در بسته شده.چه طبیعی چه سزارین آدم نمیدونه از در بلوک که تو بره قراره چه بلایی سرش بیاد و برگرده😐

۲۵ شهریور ۰۵:۴۰ بانوی عاشق
سلام
چقدر ناراحت شدم
اصن فک نمیکردم همچین اتفاقی براش افتاده باشه

من خونه قبلی مون ی همسایه خوب داشتم،طبقه بالایی مون،هنوز باهم پیامکی درارتباطیم،ولی اینجا کسی نیست
ینی هست من نمیتونم باهاشون ارتباط بگیرم،بچه های شر و شلوغی دارن و من آرامش خونه خودمو بیشتر دوسدارم
میترسم ی روز منم بخاطر پسرم بشم همسایه ای ک آرامش کسی رو بهم بریزه😢

سلام گلم.

خوب واقعا هم ناراحت کننده اس
الان شما یه پسر آروم داری یعنی؟؟؟

بگردم من ): واقعا سخته
یکی از صمیمی ترین دوستام هفته 38 بارداری، بچش تو شکمش مرد، هفته قبلش خونشون بودم و کلی لباساشو با هم بوس کرده بودیم، الانم یادم میوفته تنم مور مور میشه، با اینکه چند ماه بعد اون قضیه باردار شد و الان آراد نزدیک دو سالشه هر روز گریه میکنه
در کل داشتن ی همسایه خوب که گاهی با دیدنش حالمون خوب بشه خیلی خوبه، امیدوارم همسایگیتون پایدار باشه
وای بلاگر دلم کیک خودت پز میخواااااد

اوهوووومممم...

ای خدا طفلی :(

ممنون عزیزم...
ای جان^_^

چه خوب
همسایه خوب نعمته واقعن

بله بله :)

سلام بلاگر جووون
خوبی و مهربونی از خودته عزیزم😍
همسایه خوب گلی است از گل های بهشت😜

سلام به روی ماهت شیرین جون...

بله واقعا از همون گلاست😇

۲۵ شهریور ۱۰:۵۶ سارا میم
وای چقد سخت 😳😳😳 

چ همسایه های خوبی هستید شما دوتا. انشاله ک رابطه تون روز بروز بهتر شه 😍😍
 راستی بلاگر جون رمزو برات فرستادم .رسید دستت?

خیلی..

امیدوارم همینطور بشه😍
آره جانم رسید ممنون

۲۵ شهریور ۱۱:۱۵ دُچــــ ــــار
اصلا سرنوشت ما رو همین فانتزی های محقق شونده مون میسازه :))

بله بله:)

سلام عزیزم من تازه با وب شما آشنا شدم خیلی خوشحالم ازین بابت امیدوارم بتونم بمونم کنارت و تو جیک جیک دونی همراهت باشم...فسقلی خان قدمش مبارک 

سلام گلم.خیلی خوش اومدی

سلامت باشی جانم:)

۲۵ شهریور ۱۲:۲۳ بانوی عاشق
من ی پسر سی و یک هفته دارم ک هنوز دنیا نیومده😁
نمیدونم وقتی بیاد چطور بچه ای میشه😍
امیدوارم شلوغ و پرسروصدانباشه

ای جااان.... به سلامتی

بچه ی آروم که سرشو بندازه پایین دایم بشینه یه جا،بپر بپر نکنه،چیز میز پرت نکنه سر و صدا نکنه که بچه ی سالمی نیست عزیزم.
امیدوارم بچه ی خوبی باشه

چقدر ناراحت شدم برای اون طفل معصوم و مادرش 😞
آفرین که جویای حالشون شدی 👌

باید حال منو میدیدی وقتی شنیدم... 

مرسی گلم

۲۵ شهریور ۱۵:۵۲ مری مریا
ایییی وای من ...
نوزاد طفل معصوم. بمیرم برای دلش. 
الهی خدا بهش صبر و نی نی های سالم و خوشگل بده.
همسایگیتون مهربانانه مستدام🙏🏻😍🌹🌺

:(

آمین....
مرسی مری جانم

۲۵ شهریور ۱۶:۴۲ مامان دخترم
خداروشکر...
همسایه ی خوب از فامیل ب ادم نزدیکتره

چه باحال :)

سلام عزیزم 
وای چقدر ناراحت کننده برد فوت نی نی 
خداروشکر الان حالش خوبه 
مطمئنن وجود توهم براش قوت قلبه 

سلام گلم.

آره خیلی بد بود.
خوب همسایم تنها نیست مثل من... قوت قلب زیاد داره اینجا خوشبختانه

چه سخت و ناراحت کننده ...
اصن شوکه شدمـ وقتی یهو اینجوری گفتید :(
خدا بهشون صبر بده !

خیلی َمـ خــوب که به همسایه به این خوبی و مهربونی پیدا کــردید...
امیدوارمـ همش خوش و خُــرمـ باشید با همـ ^_^

اوهوووممم :(

آمین
 مرسی گلم

سلام بلاگر عزیزم. به اینستا دسترسی ندارم فعلا واسه همینه که اونجا نیستم. الان با حال خراب اومدم وبلاگ کامنت بزارم که یه وقت فکر نکنی بی معرفت شدم. بلاگر حال روحیم داغونه. فقط خدا خودش بهم صبر بده. 
کاش من بجای بچه همسایتون مرده بودم. اینجوری از این دنیا راحت میشدم. 
مراقب گل پسرمون باش. 

ای وای دختر چی شدی تووووو

دور از جونت :(

این پستتو من با تک تک سلولهام درک کردم.آدم تو غربت همش دنبال یه نشونه اس که دلشو گرم کنه.
من یه همسایه خوب داشتم اما خب با شوهرش اختلاف شدید داشتن.شبونه بساطشو جمع کرد و رفت.دیگه ارتباطمون هم خیلی کم شده

واقعا....

آخی طفلی...

۲۶ شهریور ۱۷:۳۵ خـــانمِ کـــوهنـــورد
الهی

باز خوبه یه بچه دیگه داشته و سرش گرم میشه با اون یکی ... منم با اینکه خونه نیستم ، ولی خب همسایه هامونو نه میشناسم نه میدونم کسی هست تو اپارتمان که بتونم باهاش ارتباط داشته باشم یا نه ..

چ خوبه که یکی و برای خودت پیدا کردی

آره واقعا... دخترش نور امید بود براش

خوب اگه شاغلی اونقدری هم کمبودش حس نمیشه... یا حداقل من وقتی شاغل بودم برام مهم نبود.. همین که همسایم بد نباشه برام بس بود

آره واقعا خوبه

سلام آجی بلاگر
چه خوب که نتونستی عکسی واسه پستت واسه اینستا پیدا کنیو اومدی وبلاگ پست گذاشتی
بابا دلمون تنگ میشه برات..
چقدر بابت همسایت ناراحت شدم، طفلکی..

ولی خوشم میاد چقدر روابط اجتماعیت خوبو بالاست، آدمهایی مثل تو حقیقتا دوست داشتنی ان، خیلی دوست داشتنی ان..

سلام سحر جانم

ای جاااانم دیگه...

اوهوم:(

وای خداااا یکی منو بگیره :))
سخر حقیقت اینه من واقعا تو برقراری اولین ارتباط ها مشکل دارم.خجالت میکشم.خیلی سختمه برم جلو.همیشه تو جمع ها جدا میشینم اگه کسی باهام از قبل دوست نباشه... ولی خوب مدتهاست دارم رو این خصلت هام کار میکنم که به قول تو اجتماعی تر باشم...  یه وقتی موفق میشم که خودم برم به اون کسی که ازش خوشم میاد نزدیک شم،اسمشو بپرسم،بگم این شمارمه مثلا،اگه یه وقت دوست داشت میتونیم با هم دوست باشیم....

من یه مدته برگشتم:(

عه خدا رو شکر عزیزم

دوباره سلام عزیزم خواستم بدونم صفحه ی اینستات همیشه قفله؟
آخه من اینستا ندارم

عه نه الان بازش کردم

سلام راستی

چرا والا ،میترسیدم بلا سرم بیاره ،ولی دلو زده بودم به دریا ،و اینکه اون نمیتونست ثابت کنه من کاری کردم !مدرکی نداشت!! اگه داشت قطعا نابودم میکرد ،همین الان هم یه جورایی دو به شکه که من زدمش بهم یا نه 

ای کچل...

سلام بلاگر جانم.
صبحت بخیر.
پستت رو خیلی وقته خونده بودم اما خوب این چند روز انقدر درگیر بودم که نشد با خیال راحت برای دوست جان هام کامنت بذارم..
وقتی اینجا مینویسی خیلی ذوق میکنم..میدونی که من عاشق پستاتم؟
آخیی چقدر دلم برای خانوم همسایه سوخت....خیلی سخته واقعا....خدا برای هیچ کس نیاره...
چه خوب که به حرفاش گوش کردی...خدا خیرت بده.
من توی این چهارتا خونه ای که عوض کردیم تا حالا همسایه ی بد و اذیت کن نداشتم خداروشکر و این لطف خداست...اما خوب من کلا از همسایه و رفت و آمد باهاشون خوشم نمیاد.نمیدونم چرا...
ینی اصلا دوس ندارم که از یه سلام معمولی توی راه پله بیشتر بشه روابطمون.
اما چه خوبه که تو انقدر خوش اخلاقی و اجتماعی...
خوش باشی.جوجه جان رو از طرف من ببوس و بچلون.

سلام فدات شم.

عزیزززم مرسی خوب.
خیلی.. آمین
فدات مرسی.

الهی چه سخت 
خداروشکر که یه بلاگر خوش قلب و مهربون همسایشه هواشو داره 
منم دوست داشتم دوستم که تازه ازدواج کرده همسایه ما میشد که اصلا امکانش نبود

اوهوم:(

فدای تو
وای چ باحال.. کاش میشد..

سلام :) از سال قبل میخونمت بلاگر جون انشالا همیشه کنار خانوادت شاد باشی:)

سلام عزیز...

ممنون از مهربونیت:)

سلام گلم خوبی؟اینستا قفله آیا؟

سلام گلم. نه فدات شم

۱۳ مهر ۲۰:۲۹ معشوقه
وای سلام عزیزممم
خدا بگم این اینستاگرامو چیکار نکنه که به کلی منو از وب تو دور کرده بود جوری که الان کلی نشستم پستایی که نخونده بودم خوندم و خیلیییی کیف داد؟
جوجه چطوره؟. اخیی عزیزمممم
افتتاح کافه رستوران همسرتو تبریک میگم امیدوارم خیلی برکت داشته باشه براتون و حسابی رونق بده به زندگیتون
خداروشکر بخاطر همسایه به این خوووبی
:*

سلام دخترررر.

چقدر حلال زاده ای تووووووو. چند روزه میخوام تو اینستا بهت پیام بدم ببینم کحایی چ کار میکنی.بگم دیگه نمینویسی؟ بگم دلم تنگ شده برات.ولی اصلا پیدا نمیکردم آی دیت کدوم بود😐 الان اومدم دیدم اینجا پیام گذاشتی...مرسی جوجه خوبه.
وای ممنون.آمین

بلاگر جان
خواهشا یه پست بزار 😞

عه وا.... خواهش نکن خو.

پستم نمیاد مینا...
حالا انقدر اصرار میکنی شایدم به زودی گذاشتم:)

بزار دیگه لوس نشو...
پستم نمیاد دیگه چیه...
یه کم ک بنویسی پستتم میاد😃

اینجوری تنبل میشی کلا وبلاگ میره کناراااا

افرین زودتر بزار😉

مینا جااان خودم بذار رو با *ز* ننویس....

خدایا من چقدر حرص بخورم😩
تو دیگه اینستا نیستی آیا؟؟

خخخخخخ حرص نخور
پست بنویس😆


۲۵ آبان ۱۰:۰۹ مسـ ـتور
چه خوب که حالشون بهتره
و چه خوب تر که شما رو کنار خودشون دارن
و چه خوب تر تر که فانتزیتون به واقعیت مبدل شد (:

😄😄😄

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان