شبونه نوشت...


خوب سلام من دوباره اومدم...

حالم بد نیست،خوب خوبم نیستم.منظورم اون شادی همیشگیمه که نیست.دپرس هم نیستمااا اما پَسِ ذهنم نگرانی و ترس از آینده و تاسفه. بخاطر اینهمه اتفاقات بد بد از گم شدن تا قتل و تجاوز که پشت سر هم داره میفته این روزها...

تلاش میکنم خودمو غرق غم نکنم و یادم نره من قبل از دلسوزی و ناراحتی برای هرررکس و هر اتفاقی اول باید دغدغه ی بچه ی خودمو داشته باشم که مطمئنم مامان غمبرک زده ی بی حال نمیخواد....


خوب از شب افتتاحیه نوشته بودم آخرین بار... دیگه از اون شب من کمتر و کمتر از همیشه همسر رو میبینم.

مثلا این هفته صبحکاره،پنج صبح بیدار میشه میره شرکت،دو و نیم برمیگرده،معمولا یه استراحت یکی دو ساعته میکنه بعد خوابالو خوابالو پامیشه میره اونجا و تا یک دو شب برنمیگرده.طفلی من خیلی داغونه از نظر خواب...

اما همش میگه بلاگر بخاطر رفاه شما باید کار کنم،تو رو خدا از تنها موندنت ناراحت نشو کم کم بهتر میشه شرایط...

خوب منم میگم باشه.

چی کار کنم نمیتونم که خدا و خرما رو با هم بخوام.باید منطقی باشم.

خواهرمم،خوب دیروز زنگ زد.احوالپرسی کردیم.میگفت دخترم خیلی بهونتو میگیره.منم گفتم امروز که پسرتو کلاس گذاشتی بیاید پیش من با دخملی.ولی نهایتا قرار این شد دو تایی بریم پسرشو بذاریم کلاس بعدش بریم آرایشگاه.خوب من واقعا بال دراوردم.این روزها آرایشگاه رفتن دغدغه ام شده بود که جوجه رو چکار کنم.خلاصه رفتیم آرایشگاه و برگشتنی باز پسرشو برداشتیم و به سمت خونه.

خوب از اون اول که همو دیدیم دختر و پسر خواهرم یکسره میپرسیدن مامان شب خاله میاد خونه ی ما؟ مامان خاله رو میبریم خونه ی خودمون؟ که دیگه من گفتم نه بچه ها.حالا بماند چقدر نق زدن که تو رو خدا بیا.اما من واقعا دلم نمیخواست الان برم.حالا با اینهمه موافق نبودن من یهو آبجیم پیچید سمت کوچه ی خودشون و هر چی من گفتم عزیز من میخوام برم خونه،وسیله برا پسرم نیاوردم گفت حالا بریم یه کم بمون...

دیگه رفتیم و خدا رو شکر جوجه آروم بود... با خواهرزاده ها بازی کردم.دیگه هشت و نیم بود که شوهر آبجی اومد.

علاوه بر اینکه تا منو دید قیافش مثل برج زهرمار شد،جواب سلامم رو هم زیر لبی و زورکی داد.... و مستقیم رفت حمام...

دیگه من دیدم نه... واقعا توان تحمل این بی احترامی رو ندارم،پاشدم برم که باز آبجیم نذاشت.. خیلی اصرار کرد گفت همین الان میخوام شام بیارم... خوب اون طرز اصرار و محبتش معلوم بود میخواد جبرانی رفتار شوهرش باشه که فضا بد نشه...

موندم به احترام آبجیم و برای دلش...

واقعا دلم سوخت براش خوب...

سر شام هم که شوهرش یه سکوت و اخمی کرده بود من جرات نکردم خم شم از جلوش نون بردارم... 

مطمئنم خیلی کمتر کسی تحمل میکرد اون وضعو... 

پسرم شروع کرده بود گریه،حتی اصلا نگاهشم نکرد و من با خودم گفتم خدا رو شکر انقدر کوچک هست که این بی توجهی رو نفهمه... 

با بغض زیاد ساعت نه بود که دیگه آبحیم هر چی گفت بشین باز مانتومو تنم کردم و گفتم مرسی،جوجه خواب داره...  خوب اون وقت شب همیشه شوهر آبجیم منو میرسوند اگه همسر نبود اما اصلا بلند نشد دیگه.آبجیمم هرچی بهش گفتم هنوز اونقدر تاریک نیست خودم میرم قبول نکرد و سوییچ رو برداشت و زد بیرون.شوهرش جواب خدافظیمم نداد..

تو ماشین ساکت بودیم.دم خونه بهم گفت مدیونی اگه خودتو قاطی مسایل باجناقا کنی...  گفتم شوهرت چشه واقعا آخه چیزی پیش نیومده... گفت ولش کن اصلا مهم نیست فقط تو ارتباطتو با من حفظ کن.گفتم باشه و وارد خونه شدم...

آخ انقدر دلم سنگین بوود که خدا میدونه.دوست داشتم یکی بود بهش میگفتم همه اینا رو... 

چقدر بده آدم نتونه حسادتش رو پنهان کنه.چقدر بده آدم خوبیهاشو با این حرکات از بین ببره و خودشو از چشم بندازه.ما یه چیزی تو خانوادمون داریم که خوب همه یه چشمه از این اخلاق شوهر آبحی رو دیدن و میشناسن.اما همیشه میگن بخاطر آبجیمون باز ناز طرفو میکشیم،باز سمتش میریم... اما من این بار با خودم گفتم خواهرم تکلیفش مشخصه،همیشه خواهرمه،اما من دیگه به شوهرش چنین باجی نمیدم... خوب وقتی داره نشون میده چقدر از بودن ما تو خونش ناراضیه دیگه تکلیفش مشخصه دیگه... این بار کوتاه نمیام.

فقط یه تصمیمی گرفتم.اونم اینکه این دندون چشم انتظار حتی محبت خواهرم بودن رو بکنم بندازم دور.کنار خونسردی خودش مساله بزرگ فضای مردسالار خونشونه که من بعنوان زن درک میکنم چه بلایی سر زنانگی خواهرم آورده،بنابراین دیگه توقع ندارم آبجیم بخاطر یه ساعت خونه ی من اومدن و به داد این روزای شلوغ پلوغم رسیدن،یا حتی ماهی یه بار زنگ زدن بهم،مساله ای تو زندگیش پیش بیاد...

هرچند که هیچوقت درک نمیکنم چجوری بعضی زنا _شاید اغلبشون،خصوصا هم نسل های خواهرم_ چجوری مادام العمر به سبک ارباب رعیتی زندگی میکنن و ترجیح میدن به همیشه مورد تعدی و ظلم قرار گرفتن عادت کنن اما برای حقوق مسلمشون نجنگن؟

هرچقدر هم که شرایط زندگی های مختلف متفاوت باشه اما اساس تمام زندگی ها مشترکه.اساس همه زناشوییه.تو همه ی زناشویی ها اصول مشترکه.اینکه زن حق انتخاب داشته باشه و شعورش محترم شمرده بشه یه اصله... اما متاسفانه چون خودمونو دوست نداریم،چون عشق رو اشتباهی شناختیم،چون تو فرهنگمون کم درجه دوم اهمیت بودن زن رو ندیدیم.... میایم تحمل میکنیم یکی سوارمون بشه و ما رو تا افسردگی و جنون ببره حتی.احساس خوشبختی هم نکنیم باز با همون فرمون بله قربان گو جلو میریم... چون اصل رو ول کردیم...

امان از این عمر رو اینجوری گذروندن ها:(

ساعت یازده شب شده.من دیگه میخوابم... 

از خودتون مواظبت کنید.از بچه هاتون غافل نشید این روزا... لطفا در معرض خطر قرارشون ندید...

فعلا...

۰۹ مرداد ۲۳:۲۷ مری مریا
ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمیشنوند... چه تلخ است قصه ی عادت... خانمایی که این شیوه زندگی رو پذیرفتن چاره ای جز ادامه دادنش ندارن😒. عزیزم ناراحت نباش. احساستو درک میکنم. بهرحال انتظاراتی که به عنوان یه خواهر داری اجتناب ناپذیره، و کاملا محق هستی که انتظار کمک و محبت از هم خونت رو داشته باشی.مطمئنم خواهرتم از ته قلب راضی نیست که تو تنها باشی این روزا. چطور یه مرد میتونه انقد حسود باشه؟و انقد خود دارنباشه؟؟ که اطرافیانش متوجه بشن.

مری یه چیزهایی عادت سرشون نمیشه.فکر کن یه نفر سالها بیاد هر روز یه جای بدنتو با ته سیگار بسوزونه.هر چند سال بگذره عادت نمیکنی که.هر بار آزار میبینی...  نمیدونم چرا انقدر زنا از از دست دادن مردها میترسن... شاید به این خاطره که تحمل میکنن...


آفرین من هم میگم هر چه هستی،خوددار باش،بروز نده

وای بلاگر
جمله های اولت بغضمو داشت میترکونددخترامان از تجاوزامن این روزا شدیدا میترسم و همش نگرانم پسرمو ترسو کنم. خوب استرس دارم فقط به ابوالفضل میگم بچسب به من دورنشو. آریا ذو که دیگه فقط بغل میکنم
اوه... من پست قبلتو نخوندم که




امان :((

مواظب باش از اون طرف بام نیفتی آرزو جانم... خصوصا برای آریا که خیلی کوچولوست... 

این جوری نگو بلاگر جان 
هرزنی تو زندگی از یه چیزهایی میگذره واسه به دست اوردن یه چیزهایی دیگه ...شوهر خواهرت شاید واقعا حسوده اما خوب حتما اخلاق های خوبم داره دیگه ...ولش کن ...
دلمون برات تنگ میشه تند تند پست بذار ..البته میدونم با وجود جوجه سخت است 

آبان قشنگم این اصلا قانونه.هر آدمی نه فقط زن از یه چیزایی میگذره در راه یه جیزهای دیگه.اما اگه آدم مرزی برای این گذشتن ها نداشته باشه اونوقته که باید به حال خودش سالها بعد تاسف بخوره.آدم نباید اصل ها رو رها کنه.

قطعا همینطوره.همه ی ما مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها هستیم ولی باز نمیشه من بیام ده بار به تو خوبیِ سه امتیازی کنم،یهو یه باره بیام یه بدی ده امتیازی در حقت انجام بدم.تحمل اون بدی سخته.
قربان دلتون برم من...

۱۰ مرداد ۰۱:۴۶ ماهی کوچولو
من بودم واقعا نمیتونستم تحمل کنم

سخت بود برای منم..

سلام بلاگر جون..یه مدته وبلاگتون رو دنبال میکنم و خیلی دوستون دارم عزیزم..منم شمالیم اما مازنی..واسم دعا کن منم لایق مادرشدن بشم ..خیلی تاسف خوردم بحال شوهرخواهرت..چه بد که بعضیا به این اسونی حرمت انسان بودنشون رو میشکنن..

من اینستام فعلا حذف شده بزودی با اکانتم فالوت میکنم عزیزم😘😘

سلام به روی ماهت.

ای جان.ممنوووون.
عزیزم امیدوارم خیلی زود بیای خبر مامان شدنتو بدی..
:(

باشه عزیز.

۱۰ مرداد ۰۹:۰۴ مهسا ر ب
الهی بگردم می فهمم چی میگی و چه فضای سنگینی بوده اونجا

اوهوووم :(

سلام مامان بلاگر خوب و مهربونم.
صبحت بخیر خوبی عزیزم؟آقا پسرت در چه حاله؟خوبه؟
وییی تورو خدا عکس بذار ازش..دلم تنگ شده...
من پست قبلیتو خوندما اما نمیدونم چی شد که یادم رفت کامنت بذارم..
بازم اینجا افتتاحیه رو تبریک میگم بهتون..امیدوارم که کار جدید حسابی براتون برکت داشته باشه و روز به روز پر رونق تر بشه.والا اون تعریفایی که تو کردی من یکی که دلم آب افتاد برم همچین جایی.
ایشش شریک کاری.نمیدونم چرا من از شریک بدم میاد برای کار.تازه از زن شریک بیشتر بدم میاد.خخخخخ.

در تعجبم از رفتارای شوهرخواهرت که یهویی انقدر عوض شده...
اخه قبلنا که مینوشتی یه جور دیگه بود...
ببین حسادت با آدم چیکار میکنه....
فقط اسمشه که خانوما حسودن و این حرفا.اتفاقا برعکس به نظر من آقایون بیشتر به موقعیت و جایگاه هم حسادت میکنن.
دلم برای خواهرت خیلی گرفت...خوب کاری کردی شام موندی.میتونم خودمو جاش بذارم و احساس کنم که اون لحظه چه حالی داشته....حتما کلی تحت فشار بوده.عزیزم...
مواظب خودت باش مهربونم....
انشاالله کارای کافه هم زودتر رو غلطک میوفته و از حجم کار همسرت کم میشه و میتونه بیشتر پیشتون باشه.
من به قوی بودن و صبور بودن تو مامان بلاگر ایمان دارم.
میبوسمت روزت خوش.

سلام آوا جانی.

ما خوبیم خدا رو شکر... 
اتفاقا من هربار عکسی گذاشتم فکر کردم آوا که کلا هزاربار گفته بچه کوچک دوست نداره،طبیعتا از بچه منم خوشش نمیاد...
فدات شم مرسی... 
والا من خودم کلا هر شب دلم اونجاست اما چه کنم که بسته پایم...
کی خوشش میاد... کاش اونقدر پول بود آدم تنها کار کنه...
نه شوهر آبجیم عوض نشده.کلا شخصیتش اینطوره که تا وقتی اون حس عقب افتادن بهش دست نده خوبه.اما متاسفانه دیگه نمیگه ما اینهمه مدته داریم با چه حقوقی زندگی میکنیم و باید یه حرکتی بکنیم بالاخره.
شایعه پشت سر خانما زیاده ^_^
مجید جان اون غلتکه،غلتک.
فدای تو آمین .
زنده باشی عزیز نازنین

۱۰ مرداد ۱۰:۴۹ مامان دخترم
پس همونکه آبجیت خیلی توی اومدن پیش تو و کمک کردن بهت دستش باز نیست!

اینم میتونه یکی از دلایلش باشه...

۱۰ مرداد ۱۲:۰۴ دُچـــــ ـــــار
درود بر همت شوهرتون انصافا :)

واقعاااا....

وای خیلی سخته خونه خواهر باشی و رفتار داماد این جوری باشه خییییییلی سخته ،بیچاره خواهرت ولی اگه از اول این پایه زندگیشون بوده سخت میشه تغییر داد ،انشاالله درست میشه جوجو رو ببوس😍
به همسرت گفتی رفتارشو؟

واقعا سخته...

درسته دیگه بعد چهارده پونزده سال تغییر خیلی سخته.
نه به همسرم نگفتم

عزیزم واقعا سخته این شرایط 
هم برای تو هم برای شوهرت 
تو این وضعیت تو وجود شوهرت و تامین نیازهای روحیت از هر چیزی لازمتره تا توهم بتونی ی مادر شاد و سرحال باشی
امیدوارم این راهی که جلوروتونه هموار باشه و خدا صبر و قوت بده بهتون برای رد شدن ازین برهه 

من اگه تو خونه خواهرت به جای تو بودم همونجا گریم میگرف ازینکه بهم اینجوری بی احترامی شده:(

آره واقعا... این کم دیدنش معضل شده. اما میگذره.. بهم قول داده زود میگذره  😍😍

بخدا منم حالم افتضاح بود... 

بلاگر جونم سلام
با خوندنت خییییلی دلم گرفت. میتونم حال خواهرت رو هم تصور و درک کنم . اونم از این وضع خیلی اذیت میشه. شاید بیشتر از تو
امااااان از حسادت که خودش بزرگترین دشمن آدمه :((


سلام باران عزیزم.

درسته متاسفانه...

۱۱ مرداد ۱۴:۴۰ مهیار حریری
خدا قوت به شوهر زحمتکشتون بابت تلاشگری و کوشا بودنشون

+ اغماض کردن در زندگی تا زمانی لازم و درست محسوب میشه که کفایت شخصی آدم رو زیر سوال نبره
   والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته !

واقعا.... خیلی ممنون


🤔🤔🤔

بلاگر خوب و قشنگم
سالگرد ازدواجتون مبارک خواهری
💞👰💏👪😍😚😘😙

مینای نازنینم ممنون از محبتت

سلام عزیزدلم
واقعا اینروزا اینهمه خبر تجاوز و گم شدن دل آدمو خیلی به درد میاره

چقد رفتار شوهرخواهرت بد بود,من بودم گریه م میگرفت,طفلک خواهرت حتما کلی خجالت کشیده
من موندم این آقا بعدا چجوری روش میشه تو چشمای شوهرت نگاه کنه,خیلی بده بدونی یکی چشم نداره پیشرفتت رو ببینه
هممون رفتارای بدی داریم,اما کاش انقد راحت بروز ندیم

عزیزم اینروزای سخت بچه داری هم تموم میشه و میرسه روزایی که براحتی از پس کارات بر میای و پسرت حسابی از آب و گل در میاد
من کاملا شرایطت رو درک میکنم که میگی دلت یه آرایشگاه رفتن میخواسته,منم دقیقا تا ده روز بعد از زایمان مامانم پیشم بود,بعد رفت شمال و من موندم توی یه شهر غریب و دست تنها,و شوهری که اصلا کمک حالم نبود
خداییش سخته,خدا بهت قوت و صبوری بده تا گل پسرت رو به بهترین نحو بزرگ کنی گلم

مواظب خودت و گل پسرت باش

سلام عسل جان.

آره طفلی خواهرم...
پس چقدر شرایطمون مثل همه میترا... سخته واقعا خدا رو شکر که میگذره
فدای تو

سلام بلاگر خودم. اگه بدونی چقدررررررر باهات حرف دارم. اگه بدونی چقدر سوال لیست کردم ازت بپرسم. اینستا که فعلا بهش دسترسی بهش ندارم. تنها راه ارتباط من و تو فعلا اینجاست که حرفها و سوالهامو نمیتونم اینجا بگم. رمز بست های اولیت هم خیلی وقته میخوام ازت بگیرم که فعلا نمیدونم چطوری. 
راستی بلاگر چند تا خواهرین؟ 
با جناقها معمولا رابطشون اینجوریه. فکر کن تو اون شهر تنهایی و اصلا رو کمک خواهرت حساب نکن. کاش دوستات بیان خونه مثل اون دفعه جوجه رو چند ساعتی واست بگیرن تا حداقل بتونی یکم به کارهات برسی و چندتا غذا درست کنی. 

سلام آزاده.

یا خدا چقدر استرس میدی😁 یعنی چه سوالاتی میتونی داشته باشی
عزیزم یه عالمه خواهریم😊
آره دیگه واقعا از این به بعد همین کارو میکنم.
الان که شمالم اما برگشتم یه فکری میکنم..

سلام خانم خانما
اول از بابت رمز، هزار بار مرسی، دست گلت درد نکنه
بعد اینکه واقعا نمیدونم با خوندن این پستت چی میتونم بگم
الهی که قلب مریض آدمهای حسود شفا بگیره، و اینکه از نظر من، همچین آدمهایی، با همچین رفتارایی، فقط شخصیت خودشونو بیشتر نشون میدن.. هرچند که قلب طرف مقابل رو هم به درد میارن..
انشالله که هیچ وقت حالو هوات یه ذره هم ابری نباشه

سلام عسل عسلا

خواهش میکنم
ممنون گلم

نکنه رفتی شماااال ک نیستیییی

ای ناقلا

سلام بلاگر جان خوبی؟

پسر کوچولوت خوبه؟بزرگ شده؟

بلاگر جان ذهنتو درگیر تجاوز و دزدی کودکان نکن این موارد توی این جامعه و سایر جوامع همیشه بوده و هست منتها الان با وجود تلگرام خبرش زود می پیچه قبلا شاید هر کسی مال شهر خودشو می دونست الان با وجود تلگرام، صدا و سیما هم مجبوره یه اشاره ای به این آمارها بکنه که زیادم به نظر ضعیف نیاد


باعث تاسفه این جرمها ولی هست و به جز مراقب بودن اونم برای بچه های خودمون متاسفانه کاری نمی تونیم بکنیم


در مورد شوهرخواهرت هم واقعا نمیشه چیزی گفت 

ظرفیتش پایینه و نمیشه کاریش کرد

من هم اگر جای شما بودم خونشون خیلی کم می رفتم یا بیرون می دیدمشون یا اینکه اگر مایل به اومدن بودن می گفتم بیان خونه ام. اینجوری احساس دین نمی کردم


ولی ارتباط تلفنی که میتونی با خواهرت داشته باشی همونم خوبه


بلاگر شما توی زندگی خواهرت نیستی شاید اونم یه روزهایی رو گذرونده و به این نتیجه رسیده به جای اینکه زندگیش همیشه میدون جنگ باشه یه وقتایی یه چیزهایی رو نادیده بگیره 


من بارها توی وبلاگت خوندم که مهمان که میاد شهرتون کامل خونه آبجیت می مونن 

خوب هر مردی نمی پذیره مهمون طولانی مدت رو از خانواده همسرش 

این یه خصوصیت مثبت در شوهرخواهرته 


گاهی وقتا میشه جنبه های منفی رو به دلیل جنبه های مثبت چشم پوشی کرد 


انقدر کم میای اینجا که آدم فکر نمی کنه چیزی نوشته باشی و چندین روز بعدش می خونه مطلبو خخخخخخخخخخ


مراقب خودتو جوجه باش 

خدا کمکت می کنه این روزهای سخت هم میگذره


من همیشه توی غربت بچه داری کردم هر دو تابچمو 

خواهرم نداشتم از همه خیلی دور بودم 


شوهرمم ساعت کارش زیاد بود درکت می کنم که الان چه شرایطی داری

خوبیش اینه که آدم یه شخصیت محکم و مستقل پیدا می کنه 


شاد باشی و سلامت

سلام سارینا جان

ممنون ما خوبیم خدا رو شکر
تو درست میگی همینطوره.. اما خوب آدم ناراحت میشه دیگه
از این به بعد همینکارومیکنم سارینا و ارتباطم با خواهرم رو... نه قصد ندارم کمش کنم در همین حد نگه میدارم تلفنی یا دیدارهای عصرانه وقتی شوهرش نیست
درمورد خصوصیت مثبت شوهر آبجیمم خوب گلم اولا که ما مهمان طولانی مدت نداریم.تو ببین مادرشوهرت اینا چقدر موندن خونت،اما تاحالا سابقه نداشته مادر اینای من بیشتر از چهار روز بمونن،بعدم تو شرایطی مثل اینکه من حامله بودم یا زایمان کردم خونه آبجیم موندن وگرنه همیشه اینطور نیست.
حالا حرفم این نیست شوهر آبجیم خصوصیت مثبت نداره هااااا 
واقعا کم میام راست میگی روم سیاه اصلا :دی
منم وقنایی که خیلی بهم فشار میاد همش با خودم میگم خیلیا تو شرایط من بچه بزرگ کردن...
فدات شم

چــقد دوس دارمـ خوندنِ اینجا و حرفایِ شما رُ
هر بار غبطه میخورمـ به این حــَــد از منطق و شعور و افکار و برخوردایِ تحسین برانگیز
دلمـ میخواد به عنوانِ یه الگویِ زندگی حفظشون کنمـ ^_^

بابتِ افتتاحیه یِ رستورانِ قشنگتون و سالگردِ ازدواجتون تبریک میگمـ :***
امیدوارمـ روز به روز موفق ـتر و پر برکت ـتر زندگی کنید و همیشه خوش و سلامت باشید کنارِ همـ ^_^

حسادت خیلی بَــده ...
بیشتر از همه، خودِ اون فردِ حســودُ آزار میده و می سوزونه ...

وای خدا شرمندم کردی که...


ممنون عزیز دلم...

درسته..مناسفانه

۲۱ مرداد ۱۲:۱۰ آیدا سبزاندیش
سلاااام
اخه گلم همه زندگی ها که مثل هم نیست.شاید تو بعضی روابط باید به خاطر بچه ها فداکاری کرد یه کم بیشتر تحمل کرد.بالاخره ادم وقتی بچه دار میشه همش که نباید مصالح خودش رو در نظر بگیره باید حواسشم به بچه هاش و زندگیش باشه. بالاخره خواهرتم دو تا بچه داره و شاید همینطوری از زندگیش راضی باشه.

سلام فدات شم.

آیدا جانم حرفت رو کم و بیش قبول دارم.
من اصل فداکاری رو قبول دارم.خصوصا برای بچه هامون. اما فدا شدن و قربانی شدن رو نمیتونم باهاش کنار بیام.
چه خواهرم چه هر زن دیگه عقیده ی من اینه بهتره بجای اینکه بخاطر بچه فدا کنن خودشون رو و یه بخشی از خودشون رو تباه کنن قبل بچه دار شدن با همسرشون مشکلات رو حل کنن.
چه مادر چه هر آدم دیگه ای وقتی مرررتب و پیوسته حقش گرفته شه،تو سرش زده شه،از حقوق خودش منع شه به نظرت روح سالمی براش میمونه که اونچه حق تمام کمال بچه است با مادری کردن بهش بده؟؟ 
خوب من دارم از نزدیک میبینم دیگه چه بلایی سر خواهر زاده هام اومده و هر روز میاد دیگه... 
مگه میشه کسی از خفقان و خشونت راضی باشه آخه آیدا جان؟؟

دوباره سلام

خسته نباشی مامان بلاگر


راستی فراموش کردن شغل جدید همسرتو تبریک بگم

ان شا الله همه چیز عالی پیش بره و برکت به همراهش باشه


راستی سردرنیاوردم گفتی شریک هستید بعد گفتی قشنگ بود مبارک صاحبش باشه آخرش شریکیه یا همسر شما به عنوان کارمند باهاشون همکاری می کنه


خوب در هر صورت یک تلاش مثبت هست 

توی این زمونه و این شرایط که همه چیز در رکود فرو رفته


خدا قوت بده به همسرت برای کار و به خودت برای بچه داری


راستی بچه ات از این دل دردیا بود یا مشکلی نداشت؟

من که مشکل اصلیم دل درد بچه هام بود تا 4 تا 5 ماهگی 


موفق و شاد باشی 



سلام سارینای گلم.

ممنون از لطف و محبتت.
عزیز دلم ساختمون رستوران صاحب داره دیگه.شوعرم و دوستش اجاره اش کردن.برای همین گفتم مبارک صاحبش.
آره سارینا بچم دل دردی بود.از هفته دوم تولدش شروع شد و تا یک ماه و نیمگی اوجش بود.دو ماهش که تموم شد دیگه چند روز یه بار شد.الانم که سه ماهش تموم شده باز فاصله بین دل درداش طولانی تر از قبل شده.ایشالا چهار ماهگیش دیگه کلا خوب خوب شه.
فدای تو

۲۵ مرداد ۱۵:۵۳ خـــانمِ کـــوهنـــورد
سلام عزیزم 

من امروز با وبت اشنا شدم و خوندمت مخصوصا زایمانت رو .. خودمم یه جوجه تو دلی دارم و به طور وحشتناکی از زایمان میترسم از جفت حالتش .. 

میخونمت.

سلام خانمی... 

دلم میخواست تو پست زایمانم بگم با وجود سختی ،زایمان چیز قشنگی بود اما بیشتر دوستامو ترسوندم انگار.
اگه حدود ببست هفته ای کلاسای امادگی زایمان برو و ورزشای بارداری انجام بده حتماااااا

فدای تو خوش اومدی

سلام بلاگر جان. یه سوال داشتم. از فرزانه خبری ندارین؟ خوبه
خیلی دلم میخواد دوباره بخونمش. دختر شادی هست ماشاءالله 

سلام مهسا جان فرزانه کیه؟؟

الان که اینجوری گفتی شک کردم واقعا اسمش فرزانه باشه:))) 
بلاگ آیندمون آینده ای روشن

عزیزم خبر ندارم...

۲۸ مرداد ۰۲:۴۸ منو محمدم
به کانال تلگرامی منو اقامونم تشریف بیارید[گل]

❤️❤️منو محمد و دوستامون ❤️❤️

https://t.me/mano_mohammadi

خؤشحال میشیم تشریف بیارید دوست من🌹   

https://t.me/joinchat/AAAAAEN4Lf_M4l6SlFaGlw

:)

۳۱ مرداد ۱۲:۴۵ خـــانمِ کـــوهنـــورد
نه اتفاقا نترسیدم با اینکه سرکار بودم وقتی میخوندمت بغض کردم و چشام اشکی شد چندبار .. خیلی حس و حالتو خوب تعریف کرده بودی .. من کلا استانه دردم پایینه برای همینم از جفت زایمانا ترس دارم چون بالاخره درد داره جفتشون 

هرجور زایمان میکنی امیدوارم تجربه ی خوبی بشه برات و یه جوجه سالم گوگولی بغل بگیری گلم.

افتتاحیه کافه رستوران مبارک 😄
چقدر قشنگ حرف میزنی بلاگر 👏
واقعا قسمت آخر پستت لایک داشت 👍👍

قربون تو بشم دخمل

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان