سلام :)
کاش الان دقیقا اون شبی بود که شمال بودم و داشت برف میبارید...
هوا لذت بخشه اما هیچی مثل سرما الان جیگر منو حال نمیاره...
فکر کنم پسرم یه رادیاتور اون تو روشن کرده :|
خوب سی و پنج هفتمونم تموم شد....
استرسم خیلی کمتر شده. تا آخر شب ساک بیمارستانمم میبندم میره پی کارش...
خوب دیگه دلم میخواد فقط ریلکس باشم و به خودم کمک میکنم... به جای نشستن و حرص خوردن از گذر زمان و عقب افتادگی کارهام از هر لحظه ی این آخرین هفته هایی که جگرش صاف نشسته تو جگرم استفاده و لذت میبرم.... کارامم هر شب لیست میکنم و فرداش انجام میدم...
یه تغییر جالبی که کردم سلیقه ی غذاییمه. تا همین یه ماه پیش دوست داشتم تو هر وعده برنج بخورم مثلا... الان هم باز به نون ترجیحش میدم اما بیشترین چیزایی که از خوردنشون لذت میبرم خوراکی های خام و تازه است... خیار گوجه هندونه پرتقال ملون کاهو توت فرنگی شدن عشقای من.
امروز میخوام دوباره تو کلاس آمادگی زایمان که موضوع بحثش دیگه مرحله ی آخر و از شروع درد تا مراقبت های اول بعد تولد بود شرکت کنم.
قبل عید نصفه بهشون رسیدم بخاطر تداخل با کلاس زبان.
و یک سری سوال هم مدام تو سرم وول میخورن اونا رو بپرسم. و اینکه با ماما همراهم قرارداد ببندم و پولشو بدم خیالم راحت شه.
بعدشم برای فرفر کادو تولدشو بخرم...
کادویی برای روز مرد هم نخریدم و تا همین الان هم اصلا به فکرم نمیرسه چی بخرم... حالا اگه سال دیگه ای بود انقدر دغدغه ای نمیشد اما خوب چون اولین ساله همسر پدر هم محسوب میشه دوست داشتم یه چیزی بخرم که از اینهمه زحمت هاش تو این هشت نه ماه هم قدر دانی کرده باشم.حالا برم ببینم چه خاکی تو سرم میکنم :|
دیروز هم بالاخره فرفر کچل رو دیدم :)
رفتیم دریاچه و یه کم پیاده روی کردیم و صحبت کردیم...
از ساعت پنج تا هشت و نیم اونجا بودیم...
فرفر هم رژیم گرفته دیگه کافه مافه نمیاد اصلا نتونستم گولش بزنم بشینیم چیزی بخوریم :|
حالا با این اوضاع من تولدشو کجا بگیرم؟ خوب کافه قشنگ بود دیگه :(
مامان دیروز زنگ زده میگه مامان جان نگران نباش.من سعی میکنم پونزده اردیبهشت بیام پیشت...
میگم دستت درد نکنه با این حساب حتما برای ختنه ی پسرم میرسی :)
خیلی هم اصرار داره اون آبجیم که چند ماه پیش سقط داشت باهاش بیاد اما انگار آبجیم تو رودربایستیه... نمیدونم من باید به مامانم بگم دست از سر کچل اون برداره؟ یا به خودش بگم نیاد که خیالش راحت شه؟
بیشتر نگرانم که با مامان بیاد. چون مامانمو میشناسم.. اولا که کلا جنسیت زده و پسر دوسته و جوجه ی منم به هر حال بچه ی ته تغاریشه ^_^
طبیعیه خیلی ذوق نشون بده ولی میدونم هی میخواد به آبجیم بگه ایشالا برای تو.. آی ایشالا من تا زنده ام بچه ی تو رو هم ببینم... خوب ناراحت میشه دیگه...
دیشب همسر که از سر کار برگشت ما دم در ایستاده بودیم که استقبالش کنیم... پسرشو انداخت تو جگرش و گفت وای بابایی ! یه ماه دیگه واقعا تو بغلم میگیرمت.... عزیززززم با این ذوقت...
قبلا خیلی جالب بود. همیشه بهم میگفت این همه زن زاییدن تو هم یکیشون و هیچوقت حاملگی و زایمان براش مساله ی عجیب بزرگی نبود...
اما الان اینجوری نیست...
از اولش که اونجوری ملول و مریض فرم شدم تا حالا که قل قلی و سنگینم انگار بارداری رو فهمیده... میگه به خدا پسرم باید هر روز دست و پاهاتو ببوسه... این هفته ها وقتایی که بهش گفتم همسری از نزدیک شدن زایمانم میترسم یا استرس دارم انقدر خوب دلداری میده و آرامش میده...
بهم میگه عزیزم سخته...به خدا اگه امکانش بود من همه ی این دردای تو رو تحمل کنم دریغ نمیکردم ... اما مطمئنم تو از پسش برمیای...
خوب همین حرفا کلی تو روحیه ی من تاثیر میذاره.همش میدونم من باید بخاطر این خانواده ی کوچکی که دارم قوی بمونم و بخاطرش تلاش میکنم... ^__^
آقا چرا انقدر امسال همه مردا رو تحویل گرفتن؟؟؟ دو روزه همه ی پستا شده روز پدر .روز مرد :| خوب اینقدر زود چرا رفتید پیشواز؟ اینا کار آمریکاست همش من میدونم :دی
من دیگه پاشم برم این کلاسه و برگردم...
امروز 35 هفته تموم شد و رفتیم 36.
اگه یه وقت غیبم زد بدونید که بچم فروردینی شد رفت پی کارش :|
فعلا...