سلام سلااام
وسطای هفته ی 36 هستیم و خدا رو شکر شهر در امن و امانه . هنوز انقباضی نداشتم حتی براکستون هیکس.فقط قل قلی و قل قلی و قل قلی تر میشم.... راه رفتنمو که تو آینه میبینم خندم میگیره... یعنی اگه از بیرون کالبد خودم , جای یه آدم دیگه قرار بود خودمو ببینم میگفتم این مسخره بازی ها چیه؟ خوب عین آدم راه برو دیگه .همه باید نگات کنن مگه؟؟ اما واقعا دست خودم نیست... مثل این آدما که لباسای تبلیغاتی یا برای جشن و سرور میپوشن از سینه تا زیر باسن داخل یه گردالی بزرگن و مسخره راه میرن,اونجوری شده راه رفتنم
جوجه جانم خوبه... همچنان باسن مبارکش رو میفشاره زیر دنده ام و یهو یه پرتقال تامسون میاد بالا و بهش میخندیم ^_^
باباشم خوبه... البته الان خوبه.. روز مرد نزدیک بود سرش توسط من از بدنش جدا شه
هدیه هم براش یه دسته گل خریدم و یه شلوارک سنگ شور ناناز.یه کیف پولم برا تولد پارسالش خریده بودم کُتی بود هیچ استفادش نکرد رفتم اونو عوض کردم یه کوچکشو برداشتم که تو جیب شلوارش جا شه و اینجوری شد که به نظر رسید وای من چقدر کادو خریدم
برای هدیه تولد فرفر هم یه عدد ساعت خریدم و یه انگشتر نقره که فوق العاده بودن.
یه رسپی داشتم برای کیک تولد .نمیدونم چرا قسمت نمیشه من برای تولد کسی هنر نمایی کنم خخخ . دیروز میخواستم درست کنم که تا امروز خامه بره به خورد اما نشد. یعنی از صبخ آبجی زنگ زد گفت بیاید اینجا فلانی از شمال اومده.و نمیشد نریم.. دیگه شال و کلاه کردیم و رفتیم و شب برگشتیم دیگه...
امروز هم زیاد رو به راه نبودم...
خوصله نداشتم... پاهام از دیشب ورم کرده بود... البته دیشب افتضاح بود و من واقعا به همسر گفتم طفلکی اونایی که از شش ماه اینا ورم میکنن... بعدشم دیشب موهامو رنگ و حمام کرده بودم با موی خیس خوابیدم دیگه امروز شبیه جودی ابوت شده بودم وقتی گیساشو باز میکرد...
هوا هم ابری بارونی بود. هر چی فکر کردم گفتم من چجوری برم برا فرفر تو پارک تولد بگیرم ؟
بهش پیام دادم اما دعا کردم کاش پیش کسی باشه.بگه امروز وقت ندارم و اینا. اما گفت هر وقت تو گفتی بریم بیرون...
یعنی این مانتو سورمه ای چین چینی رو انقدر یکسره پوشیدم حالم داره ازش بهم میخوره و یکی از دلایلی که دوست نداشتم بیرون برمم همین بود.اصن هیچی نبود بپوشم
دیگه تا دقیقه ی نود نمیدونستم باید چی کار کنم... بهش گفتم چهار و نیم همون بیرون باهات قرار میذارم تو دنبالم نیا من با آبجیمم. اون طفلی هم باور کرد...
چهار و نیم بعد هزار تا لباس امتحان کردن و درآوردن و رو تخت انداختن و حرص خوردن دوباره همون مانتو رو پوشیدم و زنگ زدم آژانس.
اول رفتیم یه گل فروشی و سه شاخه رز خریدم.بعد رفتیم قنادی معروف شهر و یه کیک خریدم.بعدم رفتیم یه مغازه ی جشن تولدی و سه تا بادکنک هلیومی خریدم .بعدشم رفتیم همون کافه که اون سری با همسر رفته بودم...
اولا رنگ و روش دنج گونه و خوب بود و اینکه قسمت وی آی پی داشت که خالی بود و من گفتم میریم اونجا...
فکر کن من کیک و جعبه کادوم رو دادم کافی من محترم میگم این شمع رو میذارید روش.روشنش میکنید.بعد اینکه سفارشمونو دادیم بیاریدش.
میگه باشه.
میگم پیش دوستم دیگه به کیک اینا اشاره نکنید هماهنگی ما همین الانه.
میگه چ اشاره ای مثلا؟
میگم مثلا یهو نگید الان کیکو بیاریم؟
میخنده میگه نه بابا :|
خلاصه من با گل و بادکنکا رفتم پایین و زنگ زدم گفتم فرفر بیا فلان جا...
ده دقیقه اینا بعدش فرفر رسید و کلی خوشحال شد و گفت مرسی و اینا...
دیگه سفارش دادیم و نشستیم حرف زدن.
خواستگارش که ردش کرده بود بهش پیام داده بود.فرفر جانم حسابی به هم ریخته بود.همش میگفت شاید من اشتباه کردم و زود ردش کردم.از طرفی یه پسر دیگه ای بهش پیشنهاد داده. خلاصه اوضاعش پیچیده بود و با دو تا چشم گلوله اشکی نشسته بود هی برای من جیک جیک میکرد... یعنی دوس داشتم بمیرم برا دلش اون لحظه...
خلاصه یه کم که حرف زد و سبک شد سفارشمون رسید بعد پسره آروم با یه لبخند یه وری میگه کیکو الان بیارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میخواستم بگم بمیییییری برو بیار >_<
بعد کیکو آورد و باز فرفر خوشال شد...
بعد دیدم هی میاد پایین سفارش میگیره و میره و انگار نه انگار...
صداش کردم گفتم ببخشید غیر کیک گویا یه چیز دیگه بالا امانت گذاشته بودم...
باز با اون نیش بازش نگاه کرد و گفت عه یادم رفت :|
بعد رفت با جعبه ی کادو اومد... حالا درسته جعبه رو گذاشته بود تو یه سینی چوبی با مزه و کلا جالب شد آوردنش اما خوب آدم انقده گیج؟؟؟
بعد اینهمه سفارش؟؟؟
خلاصه فرفر برای ساعت و خصوصا انگشترش غش کرد و منم خلاص شدم... از اینکه دوستشون داشت خوشحال شدم.دیگه کلی اونجا بودیم بعدش جمع کردیم اومدیم بیرون .بعد رفتیم یه آزمایشگاهی من خیلی نامحسوس وارد wc شدم...
بعدم دیدیم چه هوایی شده...
رفتیم پارک سر کوچه قبلی ما....
آی انقدر اونجا خوش گذشت...
بعد من دوباره دشوری لازم شدم رفتیم یه جای دیگه...
یه کمی هم خیابونا رو همونجور سواره گشتیم و آخر سرم ساعت نه شد دیگه برگشتیم....
خدایا خدایا خدایا این غمو از دل فرفر بردار یه آدم مناسب سر راهش بذار....
همینا دیگه اینم از روز ما...
الان همچینی یه نمه تهوع دارم...
میرم یه چیزی بخورم و دراز به دراز شم تا همسر برسه...
خسته ام خیلی... کاش بشه بخوابم... فردا هزار و یکی کار دارم
شب خوش