سلام سلاااااام :)
آقا من هیچ درست حسابی سال نو رو تبریک نگفتم بهتون که...
مبارکا باشه :)
سال خوبی باشه براتون... توش کارای خوب خوب بکنید.. اگه عاشقید به عشقتون برسید... اگه نومزدید و دور از یار عروس بشید... اگه خانم خونه اید و دلتون میخواد, مامان بشید... خبرای خوب خوب بشنوید... سفرای خوب خوب برید... کتابای خوب خوب بخونید... هدیه های خوب خوب بگیرید...
چشمتون زیبایی ها رو ببینه... به خدا متصل تر بشید... صبورتر بشید... و خلاصه یه سالی بشه عجیـــــــــــب ^_^
والا من امسال خیلی دیر متوجه شدم داره عید میشه ^_^
شنبه تازه با فرفر رفتیم بیرون که یه ذره پیاده روی کنیم و تو شلوغی های شب عید وول بخوریم...
خیلی هم عالی بود و آخرش من دیگه اصلا نمیتونستم تحمل کنم و گفتم فرفر یا منو برگردون برم دستشویی یا آبروتو میبرم :دی
اینه که فرفر برای من و خودش یه جفت تی شرت ست خرید,من برا خودم یه تاپ مجلسی گرفتم که البته باید مانکن شم بپوشمش ^_^ و دیگه سنجد و سماق و میوه خریدیم و فرفر برا خودش کفش خرید و منم یکی پسندیدم فقط گذاشتم بعد عید یه شلوار مشکی بخرم بعد برم اونو بخرم.
دیگه منم قبلش شاممونو درست کرده بودم و قرار بود با هم بخوریم اما چون خسته بودیم فرفر گفت میره خونشون.منم برا خودش و باباش غذا گذاشتم و رفت دیگه...
یکشنبه صبح بعد کلی اصرار به همسر که عزیز من شما بیا بریم یه چیزی بخر رفتیم بیرون... همش میگفت پس تو چی؟ من نمیخوام.. پول نداریم..
خوب یه چیز خوبی که شد این بود که تو همین چند روز شرکت همسر بعد این همه دق مرگ کردن ما تو چند ماه اخیر هم حقوق اسفندمون رو داد هم طلب مرخصی های همسر رو هم آجیل شب عیدمون رو و مهم تر از همه اینکه رفته با یه فروشگاه عالی اینجا قرارداد بسته که پرسنل میتونن برن خرید کنن تا سقف نامحدود و پولش رو شرکت بده درعوض هر ماه از حقوقشون کم بشه... خوب خیلی عالی شد برامون دیگه.خدا رو هزار بار شکر... دیگه همسر جانم یه کت شلوار و پیراهن و کراوات برداشت و دل من غش رفت براش...
دیگه همین که خونه برگشتیم چهارساعت بعدش من باز زدم بیرون. خوب عیدی برای فرفر و همسر باید میخریدم.یعنی من دیوونه شدم تا تونستم چیزی انتخاب کنم.خیلی خیلی خسته برگشتم خونه. در حالی که منم برای فرفر یه تی شرت خریدم.وای انقدر دوستش داشتم دلمم باهاش رفت... برای همسر هم که تو اینستام ببینید چی خریدم.(لینک اینستا تو یکی از سربرگ های بالای صفحه است)
یعنی دیگه فقط میخواستم دراز به دراز بیفتم.با خودم گفتم همه کارامو فردا میکنم.اوووه کو تا تحویل سال :دی
روز تحویل سال یازده بیدار باش دادم و خودمو همسر دیگه فقط بدو بدو میکردیم تو خونه... عین این خل و چلا...
من نهار درست کردم.همسر استارت هفت سینو زد.وای یهو دیدیم سرکه نداریم.شش تا شده بود سینمون.دیگه سکه گذاشتم به جاش...
بعد یعنی فردای تحویل سال فهمیدم هم آینه یادمون رفته بود بذاریم هم تخم مرغ یادمون رفته بود رنگ کنیم... ما خیلی کچلیم :دی
آهان قسمت باحالش این بود که من پریدم حمام و وقتی اومدم ده دقیقه به تحویل سال مونده بود... یعنی هی من همسر رو از جلو آینه هول میدادم هی اون منو... دیگه تا آب موهامو گرفتم و شروع کردم لباس پوشیدن همسر هی داد میزد بلاگر خودتو برسوووون بدوووو بیااااا
یعنی من تازه داشتم از در اتاق میومدم بیرون در حالی که نصف لباس تنم بود و نصف دیگشو داشتم با بدبختی و مث اردک میپوشیدم یهو شنیدم که گووومب! دیری دیری دی ری /دیری دیری دی ری/ دی ری دی ری ری دی ری/ دی ری دی ری رو زدن و شوهر بدو بدو اومد منو همون دم در در بغلش چلوند و ماچ و موچ و تبریک سال نو و همچنان تلاش همزمان برای بالا کشیدن شلوارم که گیر کرده بود :دی
دیگه من گفتم حالا که خون خودمونو با این تاخیر کثیف کردیم بذار من نیم ساعت بعد بیام.خلاصه به سشوار مشوار و آرایشم رسیدم و سرندی پیتی که شدم اومدم عیدی همسر رو تقدیم کردم و عیدی منم که نمیدونم گفته بودم یا نه اما مثنوی معنوی حضرت مولانا بود :) تازه من پول هم گرفتم و ذوقیدم :)
راستش همسر قرار بود سر کار باشه و من دلم دیروزش خیلی خون بود از اینکه تنها خواهم بود اما دو ساعت مرخصی گرفت و ساعت چهار رفت شرکت... دیگه اینجوری خیال فرفر هم که کلی به من اصرار کرده بود برم خونه اونا پیش خودش و باباش راحت شد. در عوض عصرش اومد عید دیدنی ^_^ من عیدیشو دادم.یه کم چیز میز خوردیم.حرف زدیم... بعدم اصرار که من شام برم خونشون. اما خوب من نرفتم.معذب بودم بخاطر باباش.... دیگه خدافظی که کردیم دو ساعت بعدش دوباره برگشت.. با دو تا سیخ جوجه کباب و نون و دو تا تخم مرغ رنگ کرده :)
واقعا دست خودش و باباش درد نکنه....
همسر که همش دعا میکنه براش میگه خدا کنه اون آدمی که شوهرش میشه آدم باشه.اذیتش نکنه.
همینا دیگه. امروزم که من تهنا بودم.یعنی من و پسرم تهنا بودیم ^_^ قربونش بشم من... امروز خیلی آروم بوده.فکر کنم بالا پایین شدنا رو گذاشته شب پیش باباش انجام بده...
امروز گلایی که برای خودم و فرفر خریده بودم گلدوناشونو عوض کردم و خیلی دلبر شدن...
حالا احتمالا فردا صبح بیاد خونمون که من کمکش کنم برای مراسم فامیلشون آماده بشه... اینجوری بهش میدمش...
ووویی ساعتو ببین الانه که همسر جانم بیاد.. من میرم سماورو روشن کنم و یه سرخاب بمالم ^_^
خدا نگهدارتون باشه.
اینم عکس هفت سینم: