دوستانم یه پست طولانی ادامه ی مطلبه.اگه وقت و حوصله ندارید نخونید :)
ماری جانم من برگشتم. شمال همراه اولم قطع بود الان درست شده.وبلاگتو که پاک کردی.اگه اینجا رو میخونی شمارتو خصوصی برای من بذار.یا هرکی باهاش ارتباط داره بهش بگه بیاد شماره بده باهاش تماس بگیرم.
سلام سلام سلاااااااااااااام
یوووهووو من باز نشستم سر وبلاگ خوشگل موشگلم ^_^
به برگشتنِ همسر جان دو ساعت مونده و من با خودم قرارداد بستم تا کلید تو در نچرخیده تا آخرین نفس همینجا بشینم و جیک جیک کنم ^__^
وای که چقده من نبودم
آقا جریان از اونجا شروع شد که من یه ذره قبل سفرم دچار قاطی شدگی هورمونهای بی ادب شده بودم و هی یه لحظه حالم خوب بود یه لحظه میزدم زیر گریه... اصلا یه خُلیسم واقعی بود برای خودش :| خوب اون منگنه ی مالی هم که صافمون کرده بود.همسر هم یه ذره گوش مالی لازم شده بود.یعنی طفلونکیِ من کارش بیخودی زیاد شده بود.عوضش پولی که قرار بود حقوقش بشه گفته بودن موجودی نداریم و باز مث ماه قبل چیز مثقال میدیم بهتون و کلا خیلی رک و راست گفتن پاداشی هم در کار نیست و اجالتا یه سماق دون بگیرید دستتون و عیدی هم باید تا اردیبهشت منتظر بمونید.حالا همه ی اینا بخاطر چیه؟ یکی از مدیرا با چندتا از دوستان سیصد میلیارد تومن هاپولی کرده و تازه گندش درومده :|
دوست دارم بدونم اون مدیرایی که مثلا پاداش و عیدی و بهره وریشون روی هم هفتاد هشتاد میلیون بوده , به اونا هم گفتن پاداش خبری نیست و عیدی هم تو سال بعد میدیم؟؟؟ خلاصه خدا نصفشون کنه که از جون ماها درمیارن.
خوب من خودم به همه ی اینا که فکر میکنم مطمئنم اغلب قریب به اتفاق مردها اگه تو این فشار مالی بودن یه تودلی گوگولی هم داشتن و خرید سیسمونی دست خودشونو میبوسید,رسما میپوکیدن و چه بسا همه ی این فشارها باید طبق معمول سر زن های طفلونکیشون خالی میشد.
اما شوهر من عصبانی نبود.بداخلاق نبود.فقط دیگه شوهر سابق من نبود.دیگه حمایت عاطفیشو نداشتم.کارای خونه همش با خودم بود.گاهی غر میزدم گلایه میکردم باز میدیدم اصلا هیچی به هیچی :|
خلاصه تا قبل سفر این درگیری ها حوصله ی نوشتن نذاشت.بعدم که رفتم شمال...
اولا که تو راه چیقده خوش گذشت با شوهرِ آبجیم...
واقعا دستش درد نکنه این همه راه دنبال من اومد و به خودش زحمت داد...
از روزای شمال بودن همینقدر بگم که هر دقیقه بخاطر تو دلی بغل یه نفر بودم و از ناحیه ی شکم ناز میشدم
پسر گلمم هر چی خاله ی اینجاش و بچه هاش تا حالا خواستن حرکاتشو ببینن یا حس کنن هنوز کلا خودشو نشون نداده اما شمال چه دلبری ها که نکرد... دیگه کم مونده بود به صدای بقال سر کوچه هم عکس العمل نشون بده
صبح ها وقت بیدار شدن و شبها موقع خواب مامان و آبجی ها نوبتی میومدن نازش میکردن و باهاش حرف میزدن اونم بالا پایین میپرید مثل این شکلکه :
بعدشم هر روز یه منوی غذا داشتیم که من انتخاب میکردم و پخته میشد ^_____^
آخرشم یه میلیون تو کارت هدیه بهم دادن پیشاپیش برای تولد جوجه.بخاطر اینکه میدونن اوضاع شرکت چقدر خرابه و پیش پیش دادن که مثلا دستی گرفته باشن برای خریدای جوجه.حالا منم تا آخر اسفند نگهش میدارم اگه عیدی دادن که هیچ اگه نه یه چیزایی که میشه رو با همین میخریم دیگه...
دیگه آخرین روز شمال بودن حقوقمونم واریز شد و دیگه رودبار که رسیدیم گفتم بابا نگه داره من قاقا لی لی بخرم.
یه مغازه ای هست رودبار که بابا اینا انقدر تو این مسیر ازش خرید کردن دیگه خیلی دوست طور هستن نسیت به هم.البته فقط خرید نیست.مامانم هر وقت میومد تو فصلایی که رو درخت یا باغچه اش محصولی بود برای اون داداشی ها هم میاورد. مثلا خیار قلمی های باغ.پرتقال.گوجه سبز.کیوی....
خلاصه رفتیم اونجا.فقط یکیشون بود. یه آقایی تقریبا همسن همسرم با یه سیبیل مَشتی :)
دیگه من یه چندتا ظرف ترشی جات آلبالو گیلاسی انتخاب کردم.برای خودم و همسر و فرفر .بعدم کلوچه و زیتون پرورده برای فرفر جانم.
آیا شما دیده بودید زیتون رو با تمشک و توت فرنگی و شاتوت پرورده کنن؟ آقا هروقت دیدید بخرید.من دیگه هیچی نمیگم
آهان الان گرفتید که با مامان و بابام برگشتم دیگه؟
یکی از مصیبتهایی که تو زندگی نصیب هرکس ممکنه بشه سفر با پدر منه ولی خوب باز دستش درد نکنه این همه راه زحمت کشید.
دیگه دقیقا پنجشنبه ظهر رسیدیم.
بابا وسایلمو که یه چمدون و هزارتا خوراکی بود با یه پلاستیک بوقلمون که شمال سر زدن و پاک کرده و بسته بندی تحویلم دادن.بعد من اینا رو گذاشتم دم در و رفتم بالا که به همسر بگم زحمت بالا آوردنشونو بکشه. بابا اینا هم رفتن خونه آبجی.
آقا تا مراسم ابراز دلتنگی ما تمام شد من رفتم دم پنجره دیدم دو تا گربه ی چاقالو میخوان حساب بوقَلی جان ها رو برسن...
یعنی نفهمیدم چجوری دویدم و رفتم پایین...
خیلی باحال بود اصلا... شانس آوردم یخشون کامل باز نشده بود و به چنگ و دندونشون نمیومد وگرنه بی بوقَلی میشدم
بعد اینکه تو خونه یه چرت کوتاه زدیم با همسر جان دیگه برای تولد دخترِ آبجی آماده شدیم و رفتیم.
با مامانم و آبجی هام براش یه انگشتر طلا خریده بودیم.من سی تومن بیشتر ندادم .یعنی نداشتم که بدم :دی
دیگه زدیم و رقصیدیم و کیک خوردیم و جای همتون خالی...
جمعه که کلا خستگی سفر در کردم تو خونه.
شنبه میان ترم زبان داشتم که خدا میدونه چجوری با چهار جلسه غیبت و این عقب افتادگی خوندم...
بعدش رفتم خونه آبجی برای نهار و شام یکشنبه مامان اینا رو دعوت کردم که مامانم میدونستم چقدر دوست داشت بیاد خونمون.اما تا مامان دهن باز کرد و گفت باشه آبجیم گفت نه عزیزم باشه یه وقت دیگه .خوب همیشه این مشکل ما بوده و هست دیگه. کسی از شمال بیاد همیشه یه جور احساس این که به دیده ی عدم قابلیت مهمون داری بهم نگاه میکنه بهم میده و اگه اجازه دست اون باشه نمیذاره کسی بیاد خونه ی من.تابستون رو که یادتونه باهاش دعوام شد و چقدر دلخور شدم؟
اما این سری هیچی نگفتم.
گفتم هرطور مامان خودش صلاح میدونه. که مامان هم گفت عزیزم اینبار خودتو زحمت نده.
دیگه تمام شب اونقدر حرص خوردم که حالم بد شد اونجا و فشار سنج آوردن ببینن دارم میمیرم یا نه :|
همسر که اومد من سریع پوشیدم و برگشتیم خونه.
یکشنبه تا بیدار شدم قورمه بار گذاشتم.کتلت هم درست کردم برای نهار خودم و همسر.دیگه بعد نهار زنگ زدم گوشی مامان و گفتم برای شام منتظرتونم که مامان هم گفت باشه.
دیگه تمام عصر خونه رو مرتب کردم و جارو زدم و همه چیم اوکی بود که آبجی زنگ زد و گفت شام چیه؟
گفتم قورمه.
دیگه وقتی گفت عه ما نهار قورمه خوردیم دوست داشتم جامه دران برم سمت افق.بخاطر اینکه من ازش پرسیده بودم نهار چی میخوای درست کنی و گفته بود خورش بادمجون :|
هیچی دیگه مامان زنگ زد گفت ایراد نداره.
اما خوب من باز عدس پلو هم درست کردم.
عدس پلو کلا خانوادگی مورد علاقمونه.و اول یه آبجیم که شماله بعدم من مثلا اوستاشیم ^_^
دیگه آبجی خونه موند اما مامان و بابام و دختر آبجی اومدن عصر.
مامانم که کلا پا درد مرخصش کرده بود اما بابام کلا با من آشپزخونه بود.ظرفای نهارم مونده بود اونا رو شست.هر چی آشپزی میکردم تو ظرفشویی میذاشتم میشست.میوه هامو همه رو شست.شش و نیم هم آبجی اومد.
خوش گذشت خیلی.
فقط تا آبجیم رسید دخترش تو جمع پیله کرد که من دیگه نمیخوام با تو زندگی کنم میخوام خاله مامانم بشه :|
خوب من از آبجیم دلخور میشم زیاد.اما باز خواهرمه و دوستش دارم.راضی به سوختن دلش نیستم و کلا خودمو به نشنیدن میزنم این وقتا.خیلی گناه داره :(
دیگه بعد شام هم باز بابا ظرفا رو شست و من دیگه واقعا احساس خستگی میکردم.بساط چای اینا رو هم آبجی ردیف کرد و همسر که برگشت دیگه اونا رفتن...
اما من دیگه اشکم از خستگی درومده بود.
پا درد و کمر درد شدید داشتم و دیگه فهمیدم اینجور مهمونی ها تا بعد زایمان کار من نیست.البته همسر اگه بود کمک میکرد اما باز میبینم دیگه اون چُست و چابک فرزی که تو شش ماهگی نوشتم اصلا حس سنگینی ندارم نیستم.
راستش دیگه قشـــــــنگ تو سرازیری بارداریمم.
هنوز از خوشایند ترین اتفاقهای زندگیمه.شیرینه.دلبره.دوست داشتنیه اما دیگه سخته.خیلی سخته...
از این پهلو به اون پهلو شدنِ شبها.تنگی نفسم.معده درد و قفسه ی سینه دردم بخاطر فشارای تو دلی.زود خسته شدنهام بدون هیچ کار خاصی.زود زود گرسنه شدن هام.پا درد و کمر درد. واقعا همه ی اینا خیلی سخت شده.شکمم خیلی خیلی سفت شده و گاهی دراز که میکشم اگه یه ذره حتی درگیرش کنم قشنگ حس بادکنکی رو دارم که میدونی اگه یه ذره دیگه بادش کنی تو صورتت میترکه.
امروز اولین روز هفته ی 30 بود.
اصلا باورم نمیشه :|
خوب دیگه من پستم رو میبندم.امروز فرفر اینها خونه تکونی داشتن.گفتم غذا درست نکنه من براش فرستادم.برم مال خودمم گرم کنم و بخورم.در حین خوردن جواب کامنتها رو هم بدم و تایید کنم.
خیلی دلم برای همتون تنگ شده.
یه سری هاتونو تو سفر خاموش میخوندم.
اما دیگه از فردا وبلاگهاتونو منوّر میکنم
عکس ببینیم؟ (برای دوستایی که اینستا نبودن)
این دریا :
این آدم برفی که شمال درست کردم :
این اولین کلاهی که بافتم.برای خواهر زادمه :
اینم منِ منِ کله گنده :دی که به زودی این حذف میشه.