عزیزای دلم سلام :)
این روزا رو روزهای *بدو بدو* نام گذاری میکنم :)
امیدوارم حالا حاصل این دویدن های آخر سالی شروع سال جدید با آسودگی خاطر و بار سبک باشه...
بالاخره اون لیست کذایی خونه تکونی رو نوشتم اما به این نتیجه رسیدم که چی؟ خوب من که همه چیزم باید از ریشه تمیز شه مگه میشه مثلا این کابینتم تموم شه مثلا یخچالم بمونه و یادم بره؟ بنابر این گفتم وابسته به مودم و انرژیم هر چی اومد دم دست انجام بدم...
بعد این چند ماه آخر که حقوقمون بخور و نمیر شده بود و دیگه اصلا با همسر بیرون میرون درست حسابی نرفته بودیم , برای شام شنبه به یه قرار عشقولانه ی درست حسابی دعوت شدم.
صبح شنبه کلاس آمادگی زایمان داشتم که ده صبح رفتم اونم با آژانس که دیرم نشه وقت نشناس بشم اونا منتظرم بمونن.بعد نشستیم دیدم اینا از بیخ شکم ندارن اصن :|
گفتم شماها جلسه چندمتونه؟ گفتن اول :|
دیگه ماما جان به منشیش گفت اشتباه به این خانم گفتی بیاد و منشی هم گفت حتما خودش اشتباه شنیده...
خوب من لحظه ای که زنگ زدم همون موقع چهاردهم ده صبح رو یادداشت کردم اما خوب چه فایده داشت اگه اصرار میکردم اشتباه از اون بوده؟ دیگه گفتم عیبی نداره و پاشدم رفتم اداره پست یه کار مربوط به همسر رو انجام بدم...
چه خبره همه میخوان شناسنامه شونو عوض کنن نمیدونم هوشمند کنن چی کار کنن؟ من که هفت ماه میشه شناسنامم گم شده کلا :|
خلاصه اداره پست مثل بانک شلوغ و افتضاح بود.نه جای نشستن بود نه چیزی...
بعد دیگه همون لحظه به آرایشگرم زنگ زدم و گفتم من بیرونم بهم یه وقت بده اونم گفت دوازده ظهر:|
خلاصه بعد حداقل سه ماه که خودم فقط خودمو گشنگ کرده بودم جو قرار شب منو گرفت و رفتم آرایشگاه و قربونش برم تمام این صبر من برای کلفت و بلند شدن ابروهامو تر زد توش و اون چیزی شد که نباید...
بعدشم انقدر هوا جیگر بود گفتم حیفه با آژانس برم و شروع کردم حالا راه نرو کی برو :|
دو تا گل خریدم. یکی آنمون و یکی کالانکوا.که براشون گلدونای دلبر هم خریدم که جا به جا کنم. کالانکوا رو عیدی بدم به فرفر...
عصرش هم کلاس رفتم و بعدم با فرفر رفتیم یه جا مانتو خرید و بعدم منو رسوند خونه..
دیگه تا ساعت نه من و همسر خودمونو جگر کردیم و هوا یه ذره سرد شده بود من یه بافت پوشیدم و بارونیمو روش.
وقتی زدیم بیرون دیدم خیلی باد میاد و باید زیپشو ببندم...
فکر کنم کلا چهار هفته میشد نپوشیده بودمش...
آقا وسط خیابون من دو طرف اینو میگرفتم شوهر با بدبختی میکشید زیپشو بالا... یعنی خود بارونی صداش درومده بود میگفت خوب لامصب ! الان پاره میشم.تنگ شدم. نکن!
دیگه بعدم یه سره رفتیم رستوران همیشگی و جای همتونو خالی کردم.
شوهرم میگفت یادته قبلا میومدیم تو نصف غذاتو میخوردی میگفتی سیر شدم؟ یادته چه خانم بودی؟؟؟ میگفت چرا سیر نمیشی حالا :))
بعدم از قدیما گفت و اولین باری که اومده بود شمال دیدنم... رستورانی که اونجا رفتیم... انزلی بود و یه آقای بسیار مهربونی پذیرایی کرد ازمون.میگفت امسال بریم بهش بگیم وقتی اومدیم اینجا جوجه بودیم الان خودمون جوجه داریم ^__^
بعدم یه خانم آقایی مثلا در آستانه ی چهل و پنج سالگی با دو تا دختر نوجوون و یه پسر بچشون اومدن... همسر انقدر براشون ذوق کرد.. میگفت چه خوبه آدم اینجوری دسته جمعی با بچه هاش بیاد و ما هم اینجوری میشیم... آقاهه تازه حقوقشو گرفته بود و اومده بود یه حال آخر سال به خانواده بده.. خیلی خوب بودن.یه تیپ خیلی معمولی داشتن.. قشر بی درد جامعه نبودن یعنی و پول غذاشون این نبود که اصلا براشون مطرح نباشه.از بزرگی دلشون و اینکه کار میکنن که زندگی کنن(نه برعکس) خوشم اومد.
دیگه ساعت ده و نیم بود که رفتیم یکی از این فروشگاههای زنجیره ای. من چون همیشه خریدام عمده است تقریبا خیلی وقت بود انقده پول خرید نداده بودیم..
یعنی مثلا جرمگیر و مایع ظرفشویی و دستشویی و لباسشویی اینا همه رو بزرگ میخرم.چون اولا خیلی به صرفه تره.هم دیگه چند ماه خیالم راحته.یا ماکارونی اینا برای مصرف دو ماهم میگیرم.بعد دیگه خریدمون شد 160 تومن که سی تومنشم تخفیف شد و حالش رو بردیم :)
دیروز هم خونه تکونیمونو از آشپزخونه شروع کردیم...
من که یه خم و راست میشم دل سنگم میسوزه :|
برا همین آقای پدر نذاشت من جان فشانی کنم.خودش چند تا کابینت خالی کرد تمیز کرد و دوباره چید.منم فقط میپلکیدم و البته شام میپختم.
من از وقتی ویارم تموم شد دیگه کم کم اون عادت خوب کمک کردن زیاد از سر همسر افتاد.خوب خیلی خوب بودم و انرژی داشتم.میدید که میتونم انجام بدم و فقط مواقعی که ازش واقعا کمک میخواستم به دادم میرسید.
اما حالا که دیگه باز اوضاعم نرمال نیست و سختمه یه حرکتایی میزنه...
مثلا آشپزی ها رو من انجام میدم.ایشون ظرفا رو میشوره.جارو برقی کشیدن رو شریکی انجام میدیم.. سرویس ها رو ایشون میشوره.یا اگه من ظرفا رو بشورم وایمیسه و خشک میکنه...
خلاصه خوبه اینجوری.دستش درد نکنه.
دیگه جانم براتون بگه که امروز صبح دیگه واقعا کلاس آمادگی زایمان داشتم و رفتم.
در مورد علایمی که خطر مرگ دارن و مادر باید با دیدنشون نگران باشه گفتن و ماساژها رو.
حالا یه چیز احمقانه راجع به این کلاس چیه؟ اینکه جلسه ی ماساژ رو باید پدرها باشن.
من یه بارم گفتم که چون میخوام همسرم موقع زایمان باهام باشه میخوام اونم بیاد.که کلی امروز و فردا کردن و حالا ببینیم چی میشه و ببینیم کیا شوهراشونو میارن و ....
بعد جلسه پیش میگفت ما یه جلسه گذاشتیم پدرا اومدن.بعد الان یکیشون تو تلگرام داره مزاحم من میشه و پیشنهادهای نا مربوطی بهم میده و از اونجا که حرفای زشتی در مورد مباحث اون جلسه میزنه فهمیدم شوهر یکی از خانماست.برای همین دیگه جلسه پدران نداریم :|
خوب مسخره تر از این هم میشه؟ اولا که چون یه مردی آدم بی ادب بی شعوری بوده به شوهرای ما چه؟
بعدم مثلا ماساژ رو من حامله باید برم به شوهرم آموزش بدم؟؟؟؟؟ امروز یه صندلی گذاشت گفت یکی بیاد که ماساژ رو بگم.
منم جهیدم از جا گفتم آخجون این برا خودمه ^_^
آیی خیلی خوب بووووود ^_^
ولی خوب چجوری مطالب رو به همسر منتقل کنم...؟ البته یه سی دی هست اما اونجوری که سر کلاس خود ماما میگه خیلی باحال تره... و یه چیزایی میگه که تو سی دی نیست...
همینا دیگه...
الان میخوام بشینم آش رشته جانم رو بخورم و تکالیف زبانم رو انجام بدم...
کاش یه جوری بود الان کلاسم تموم شده بود... و این دو هفته تا عید رو به حال خودم بودم...
خیلی همه چیز به هم گره خورده خوب :(
از بعد میان ترم اصلا زبان نخوندم یعنی فقط به زور تمرینامو حل میکنم.
وقت نکردم استخرمو برم..
کار بانکی دارم.
اتاق خواب تکونیمون خودش شونصد روز طول میکشه انگار.
ته دلم یه ذره استرس هم هست.
امروز اولین روز از ماه هشتتمه :)
ورزشا رو از بعد برگشتن از شمال کاملا کنار گذاشتم و هر روز میخوام شروع کنم نمیشه... این از همه چیز بیشتر منو میترسونه چون میدونم وقتی انجام نمیدم دیگه انتظار زایمان خوب هم بی جاست اصلا :(
حالا با این اوضاع دو ساعت دیگه کلاس زبانمه. باید برسم قبلش ترتیب شامو بدم چون بعد کلاس میخوایم با همسر جان بریم سیسمونی و یه مقدار خرید کنیم برای عشقمون ^_^
بعد فردا عصر هم که همسر هست من باز از ساعت چهار دو جلسه کلاس زایمانو پشت سر هم دارم...
اصلا یه وضعیتیه خلاصه :((
خیلی مواظب خودتون باشید..
خیلی شاد باشید...