سلام !
یک طلسمی به آخرین پستی که چندین روزه میخوام به عنوان پست آخرم بنویسم افتاده و همش عقب میفته...
از اونجا که پست آخرم رو نمیخوام روزمره نویسی داشته باشه ولی تعریف کردنی دارم برای این پست باز موکولش میکنم به بعد..
ساعت دوازده و نیمه و من خیلی خسته ام.
دلم میخواد تند تند بنویسم و برم بیهوش بشم.کلا این هفته ای که گذشت معضل خواب داشتم..
آخ جووون از فردا شب باز همسر خونه است
یعنی هیچی بدتر از این نیست آدم شوهرش شبکار باشه.اونم اینهمه طولانی :( آخر هفته ها دیگه کلافه و بی طاقت میشم واقعا. امشب که میرفت میخواستم مث بچه ها از زانوش پاشو بغل کنم بگم نروووووووو بهش میگم کاش میشد جگرتو مث تشک پهن کرد هررر شب توش گلوله شد و خوابید... هعععععی :(
خوب از سه شنبه میگم که ساعت پنج نوبت سونو داشتم.طبق معمول هر سونو قبلش رفتیم کافی شاپ و من شیر موز بستنی خوردم با یه پیراشکی.که بچم حسابی وول بخوره ^_^ بعد دکترش یه ساعتی طول کشید تا اومد.دیگه من و همسر تو سالن نشستیم به جدول حل کردن.جوجمونم جست و خیزی میکرد که بیا و ببین
دیگه وقتی دکتر اومد خیلی زود نوبتمون شد.ووویی قوبونش بشم دیگه.زیاد مشخص نبود.اصلا سونو گرافی فقط همون که برای ان تی رفتم. خوب مگه چند سانتی متر بود اون موقع؟ انقدر با حال دست و پا میزد و ما براش مرده بودیم اون لحظه... خلاصه عزیزانم مامان باباهای آینده دوربین فیلم برداری یا گوشیتونو برای اون سونوی ان تی آماده ببرید که اگه اون از دست رفت دیگه تو این هفته های بالا واضح و قشنگ نمیتونید جوجتونو ببینید.
بعد دکتر گفت چرا انقدر کم وزنه؟ خیلی وزنش پایینه و من دیگه از ترس و بغض کاملا بی صدا شده بودم... تا گفت آخه مگه بچه سی و شش هفته این قدری میشه؟ من سریع آب دهنمو قورت دادم و گفتم آقای دکتر سی و شش نیست تازه سی و دوش شروع شده.
دیگه متوجه شد تاریخ زایمان رو یه ماه زود زده. ولی گفت بازم کمه.به خودت برس.
میخواستم بگم دیگه باید برم تو جنگلا خرس بخورم من... والا. من که همش میخورم.دیگه چجوری برسم؟
بعدم ازش پرسیدم ببخشید باسن بچم دقیقا کجاست؟
که دکتر اولش این ریختی شد :| بعد از خنده غش کرد. گفت خدایا من این سوالو نشنیده بودم تا حالا.تو با باسنش چ کار داری آخه؟؟
خوب من همیشه نگاه حرکاتش که میکردم خودم میفهمیدم چی به چیه. از قبل شمال رفتنم چند وقتی بود بطور عرضی ثابت شده بود.چون من دو طرف دلم ضربه میخورد و میگفتم حتما یه سمت پاشه و یه سر دستاش و سرش.
از شمال که برگشتم فهمیدم چرخید و یه سمتش رفت پایین.بعد چون دنده مبارک رو فشار میداد میگفتم حتما این پاست.بعد یه چیزی زیر دنده ام قلمبه میشد که همش میگفتم شوهری این باسنشه هااا... اما خوب حسی بود فقط.
خلاصه بعد یه کم خنده و شوخی دکتر گفت همونیه که خودت میگی...
دیگه از سونو مستقیم رفتیم یه جا برای حجامت..
چقدر کیف داد.
دوتایی نشستیم رو یه تخت.یه خانمی برامون انجام داد.خیلی کیف داد و خندیدیم.و برخلاف اونی که شمال انجام داده بودم خیلی کم درد داشت. هم خودش هم بعدش...
شب هم که خونه آبجی بودیم.
اما من دلم گرفته بود.. هم فکر بچم بودم که چرا کم وزنه.هم فکر رفتن شوهر و تنها خوابیدنم بودم.هم فکر امتحان فرداش و خستگیم بودم.
خوب در مورد جوجه دیگه نگران نیستم.همه حرکاتش خوب و پر انرژیه و شاید ریز نقش باشه اما ضعیف نیست...
چهارشنبه با یه وضع اسف باری خودم رو به امتحان رسوندم. خیلی دیرم شد و خیلی استرس امتحان آخر رو داشتم .امتحان و خونه تکونی و همه چیز تو هم گره خورده بود.شب بدی هم برای خونه آبجی بود. بچه هاش اصلا نذاشتن من مث آدم بخونم.نه شبش نه فرداش...
نتیجه رو هم الان دیدم. شدم نود و دو و تاپ هم نشدم و حالش رو دو دستی دادم به رقیب عنقم :(
بعد امتحان فرفر منو رسوند و درمورد شب حرف زدیم که قرار بود خواستگار بیاد براش...
دیگه باز من کل شبش استرس داشتم برای اون.
حالا هنوز چیزی معلوم نیست..
امروز هم صبح برای یه کار اداری زود بیدار شدم اما بعدش دیدم نیازی نیست برم... دیگه برای نهار کشک بادمجون درست کردم و ساعت چهار هم با فرفر قرار داشتم. یه کار خوشگل کردنی داشتیم که اونو انجام دادیم و انقدر خندیدیم که داشتیم میمردیم...
ساعت هفت و نیم هم برگشتم خونه...
همسر که رفت من نشستم لپ تاپو روشن کردم و تصمیم گرفتم بیخیال روزانه نویسی بشم و پست آخر امسال رو بنویسم و برم این چند روز به کار و زندگیم برسم عین آدم...
همینجور که ویندوزم داشت بالا میومد یهو یه صدای هوار شنیدم که میگفت همسایه ها به دادم برسید.بچم مرد...
بچم کبود شده. نفس نمیکشه. یعنی من دیگه نفهمیدم چی شد انقدر سریع رفتم دم در.بعد دیدم پیراهن کوتاه تنمه. فورا شلوار پام کردم و یه ژاکت و روسری و دیگه وقتی درو باز کردم خانمه رو دیدم که یه نوزاد دستشه اصلا نفهمیدم چی شد:(
همونجوری درو بستم و دویدم سمتش.. فورا یه همسایه دیگه رسید و بچه رو گرفت و زد پشتش و بچه یه عالم شیر از دماغ و دهنش ریخت .اما اصلا حال نداشت که... چشماش داشت میرفت رسما...
من گریه ام گرفته بود... باباهه داشت به آمبولانس زنگ میزد. یه دختر بچه نه ده ساله داشتن که همپای مامانش مث ابر بهار داشت گریه میکرد...
خوب من چی کار میتونستم بکنم؟ فقط به خودم گفتم بلاگر آروم باش و کمک کن. با دخترش حرف زدم اونو آروم کردم. مامان نی نی همینجور افتاده بود زمین و زار میزد. اونو ماساژدادم و براش آب قند گرفتم... نی نی طفلی هنوز از دماغش شیر میومد. دشتمال برداشتم آروم اونو تمیز کردم...
دیگه همسایه هه یهو گفت من میرم خونمون لباس بپوشم باهاتون بیام بیمارستان که یهو من دیدم بچه رو مث یه تیکه گوشت انداخت تو بغل من :|
واااایی...
من دست و پامو گم کردم. خیلی کوچولو بود خیلی.. همش بیست روزش بود... هنوز بی حال بود اما رنگش داشت برمیگشت.. اول انداختمش رو دوشم که سرش رو شونه ام باشه... اما نمیتونستم ببینم که دماغ دهنش کجاست... گفتم خدایا نکنه بد بگیرمش راه نفسشو ببندم بکشمش؟
با فلااکت تمام چپه اش کردم که دلش رو دستم باشه... مث این عکسه تقریبا :
دیگه یهو دیدم خودمم و بچه هه :| زن و شوهره رفتن تو اتاق آماده شن. دخترشون رفت خونه همسایه... هیچی دیگه منم پشتشو ماساژ دادم براش و دیگه صداش درومد کم کم و قشنگ نفس میکشید.خیالم راحت شد که اتفاق بدی قرار نیست بیفته.. عزیزززم با ریه های نارس دنیا اومده بود و همش دو روز بود که از اول تولدش برگشته بود خونه. این مدت رو بیمارستان بوده.
بعدم دیگه مامورای اورژانس اومدن بالا و خانم همسایه گفت خوب بچه رو بده من...
من هر کاری کردم نتونستم. گفتم من نمیتونم خودت بگیرش...
بعد دیگه گفت خوب بیا یه چوری بذارش تو قنداقش که بپیچم و ببرمش...
خلاصه جوجه رو تحوریل دادم و خونه داشت خالی میشد یهو دیدم عه من پا برهنه اومدم :| از خانمه دمپایی گرفتم و بعد رفتم درمونو باز کنم دیدم عه کلیدو اشتباهی آوردم...
خواستم زنگ بزنم شوهرم بگم کلیدشو با آژانس بفرسته دیدم عه گوشیم تو خونه مونده... یعنی فکر کنم همین که یادم نرفته شلوار بپوشم خیلی نکته ی مثبتی بود...
هیچی دیگه رفتم زنگ یه همسایه دیگه رو زدم. همین بغلیمون که مامان بردیا میشه دخترش :|
گفتم با گوشیتون زنگ بزنم شوهرم . اونم تنها بود پیرزن طفلی. گفت بیا تو تا کلید برسه پیشم بشین.
دیگه زنگ زدم و بعدشم منتظر شدم اما انقدر دیر رسید کلید که وقتی رفتم تحویلش گرفتم و رسیدم خونه ساعت یازده بود... منتظر پایین اومدن آسانسور که بودم نی نی و مامانش از بیمارستان برگشتن... کلی تشکر کرد... یادتونه موقعی که ویار داشتم میگفتم صدای اُغ زدن یه نفر رو میشنوم و مطمئنم یکی حامله است؟ این همون بود...
خلاصه جریان امشب یه شوک خیلی بزرگی بود. مطمئنم اگه یه بچه ی سه چهار ساله دچار خفگی شده بود انقدر هول نمیشدم...
پیرزن همسایه گیر داده بود آخه تو با این شکمت اونجا چی کار میکردی برا چی اومدی بیرون؟
دیگه همینا دیگه... فردا صبح با دو تا از بچه های کلاس زبان که تازه کشف کردم همسایه ایم قرار استخر گذاشتم.در واقع دعوتشون کردم که مهمون من باشن.چون همسر برام بلیط آورده...
الانم دیگه ساعت شد یک و نیم و بالاخره پست من تموم شد و شب بخیر میگم بهتون.خدا کنه زودی بیهوش شم... فردا همسر کلید نداره که باید من درو براش باز کنم شش صبح.خوب بیدار شدن من از خواب هم که یه پروژه ی غریبیه برا خودش انقدری که خوابم سنگینه...
پس دیگه شب همگی خوش...