از بلاگر کبیر به مخاطب های عزیزش! مخاطب های عزیزم سلام
به به به به!
چه خیابونای شلوغی...
چه بوی عیدی...
چه آخر زمستونی..
چه ماه جیگری..
چه سری چه دمی عجب پایی..
میبینم که دیگه چشم به هم بزنید میبینید اسم وبلاگم با پست پایان 1395 نوشت تو وبلاگهاتون ستاره خورده...
چه حال خوبیه این ماه اصلا...
سه شنبه یه روز خیلی تنبل فرم بود.
یعنی با وجود اینکه وسط هفته بود من مثل آخر هفته برگزارش کردم.صبحش با آبجی قرار استخر داشتم اما ساعت نه که گوشیم زنگ خورد بصورتِ یه چشم باز یه چشم بسته یه پیام دادم که نمیام و خاموش کردم و از جگر همسر جدا نشدم.
دیگه سر ظهر بود که بیدار شدیم و صبحانه و نهارمون یکی شد.
بعد من خونه رو نگاه کردم و گفتم امروز روزیه که باید یه کاری انجام بدم که استارت خونه تکونی رو زده باشم.بعد همسر رفت شرکت و من گفتم به نظرم منم بشینم یه لیست از کارهام بنویسم.
بعد قلم کاغذ به دست نشستم و گفتم حالا تا ده شب وقت دارم.
این شد که باز نشستم سر وبلاگ و دونه دونه وبلاگ شماها رو سر زدم .چند تا سایت متفرقه رفتم چرخیدم.
با پسرم یه گپ و گفتی کردم و اخطار آخرم دادم که پای مبارکشو از زیر دنده ام بکشه بیرون لطفا :| و کلا همینجور ولو فرم در حالی که وسطاش پا میشدم خوراکی میاوردم روزم رو به شب رسوندم و نه لیستی نوشتم نه استارتی زدم :|
دیگه همسر برگشت خونه و یه کم اولش با خوراکی موراکی خودکشی کردیم.بعدم با گوشی من بازی کردیم. بعدم تکرار فوتبال موناکو و منچستر سیتی رو دیدیم :| هی میگفت وای اینجاش خیلی مهیجه :| یعنی من چی کار میکردم؟؟ هیچی دیگه پا به پاش دیدم... دوشنبه سر برنامه ی نود در حالیکه کلافه بودم یه ذره و دلم میخواست تلویزیون خاموش باشه بهش میگفتم فکر کنم پسرم الان اونقدری که صدای فردوسی پور رو میشناسه با صدای مادرش ارتباط برقرار نکرده
چهارشنبه صبح با بیدار شدن همسر منم بیدار شدم.
بعد صبحانمون که رفت بیرون منم نشستم سر زبانم.وب هم میومدم وسطاش :)
وقتی برگشت سفره و سالاد و همه چیزم آماده بود.چون تو حداقل زمان باید میخورد و میرفت.دیگه وقتی رفت منم برای کلاس رفتن لباسامو آماده کردم.حمام رفتم.به موهام رسیدگی کردم و لاک زدم و یه ظرف غذا پر از میوه ی پوست کنده آماده کردم و رفتم تو کوچه تا فرفر برسه...
عزیزمممم اون ظرفی که براش غذا فرستاده بودم رو پر از یه عالم شکلات کرده بود برام... البته من که کاکائو بخاطر تو دلی نمیخورم اما انقدر دلبرن که نگه داشتم برای بعد زایمانم ^_^ دیگه میوه خوران رفتیم تا کلاس.
اتفاق جالبی که تو کلاس افتاد این بود که فهمیدم فرفر وبلاگ داره و مینویسه :| این هیچ اون رقیب جان که عنق هست هم وبلاگ مینویسه :| تازه یکی دیگه از همکلاسی هامونم همینطور :| بعد من اصلا صداشو درنیاوردم... اصلا تو فکر افتادم که باز رمزی بنویسم...
خبر گشنگه این بود که یهو تیچر گفت برای بلاگر و عنق جان دست بزنید.بعد من قیافه ام کلا علامت تعجب بود.تا گفت میان ترم رو 20 گرفتن اینا.بعد قیافم خوشال و شاد و خندان شد.خصوصا که فرفر هم باز اومده بالا و 19.5 شد.
یعنی چه رقابت نفس گیری بشه پایان ترم....
تو کلاس خیلی اذیت شدم چون خیلی تو دلی جانم دندمو فشار میداد بالا... هی پا میشدم سرپا می ایستادم...
بعدم که برگشتم خونه همسر زنگ زد و گفت یکی از همکاراش شام نداشته همسر مال خودشو بهش داده و بدانم و آگاه باشم که گرسنه برمیگرده...
دیگه منم بعد یه کم وبلاگ گردی و قرتی بازی شام آماده کردم و چهارشنبه هم اینجوری تموم شد...
امروز ظهر تا پاشو از خونه گذاشت بیرون برای شرکت من اسمشو فریاد زدم.بیچاره هول کرد باز کلید انداخت اومد تو...
گفتم وایسا من برم ته هال.هی میگفت چی شده من دیرم شده به خدا...
گفتم باید برم از ته هال بدو بدو بیام بغلت.
خلاصه از ته هال شکممو دو دستی گرفتم مثل پنگوئن سریع خودمو بهش رسوندم و صفحه ی گوشیمو نشونش دادم.
اس ام اس واریز عیدی اومده بود ^_^ احتمالا دیروز ریختن چون امروز که تعطیله.
خلاصه که خدا رو شکر دلمون شاد شد.خدا دل همه ی خانواده ها رو دم عیدی شاد کنه.به شکر گزاری این نعمت منم به همسر گفتم یه مقداریشو بدیم برای آزادی یه پسری که اسمش سهیله و تا قبل عید اگه نتونه مبلغ دیه رو پرداخت کنه اعدام میشه...
خلاصه که الان با این دل شادم گفتم بیام پست بذارم و انرژیمو تو دل شما هم پخش و پلا کنم
خیلی مواظب خودتون باشید.
اگه با خیال راحت خرید عید میکنید و تن خودتون و بچه هاتون لباس نو میبینه از یاد نبرید یه عزیزایی تو کشورمون چقدر محرومن و نگاهی هم به اونها بکنید و فقط به نیت خوشحال کردن خدا نه چند برابر پس گرفتن ازش دلاتونو یه آرامش عجیب مهمون کنید :)
من دیگه راست راستی امروز میخوام هم لیست خونه تکونی بنویسم هم لیست خرید برای تو دلی...
پس تا شب که کامنت ها رو تایید کنم خدا نگهدارتون .