سلام دوستای گلم.
خوب و خوش باشید ان شاالله.
جانم براتون بگه که من قرار بود پنجشنبه و جمعه رو کلا بشینم سر زبانم.در جهت ترک دقیقه ی نود بودنم.اما پنجشنبه واقعا نتونستم به تنبلیم غلبه کنم و یه حس عجیب یه عالمه کار داشتن و کاری نکردن بهم دست داده بود و هی میگفتم عیب نداره فردا میشینم سر درسم.
و دیگه شبش آبجی زنگ زد و گفت فردا نهار بیا اینجا و قهر نکن.که چون همسری عصر کار بود و عمرا نمیومد گفتم نه.گفت بعد نهار و رفتن شوهرت بیا و شام بمون باز گفتم آخه شنبه امتحان دارم ولی دیگه خیلی اصرار کرد میگفت کتابا رو بیار اینجا بخون.اصرارشم میدونستم برای اینه که از دل من دربیاره.منم دوست نداشتم دیگه حالا که باهاش حرف زدم و گفتم ناراحت شدم کشش بدم و اگه نمیرفتم کل جمعه ی آبجیم خراب میشد.
خلاصه گفتم باشه و جمعه که شد تا لنگ ظهر که خواب بودم.بعدشم تا نهار رو خوردیم و همسر رفت کتابارو گذاشتم تو کوله پشتی و یه کم خونه رو سر و سامون دادم و باید حمام میرفتم که دیدم باز آب مشکل داره. خلاصه عصر رفتم اونجا و بچه های آبجیم دیگه نزدیک بود لیسم بزنن از دلتنگیشون.
عزیزااای دلم...
پسر آبجیم تو مسابقات استانی کاراته مدال آروده بود و منم تازه فهمیده بودم فقط یه جعبه شیرینی بردم و به خودم قول دادم یه فکری بحال جایزش کنم و یه چیزایی تو سرمه که اگه اجرایی شد مینویسم...
حالا از شانسم بابام زنگ زده بود به پسر خواهرم مدالشو تبریک بگه.. بعد شوهر آبجیم اول گوشی رو داد دست من.. خوب من یه سری از این اخلاقا رو دوست ندارم.همش حس میکنم میخواست بابا در جریان باشه که من شام اونجام.بابامم که دستش درد نکنه کلی منو شرمنده کرد و شوخی شوخی میگفت یه دقیقه خونه ی خودت نمیمونی که کلا چتری اونجا :| و راستش خیلی ناراحت شدم.
دیگه همونجا حمام رفتم و گپ زدیم و بچه ها میخواستن تکون خوردن جوجه رو ببینن که پسرم اصلا تحویلشون نگرفت >_< بیدار بودااا تکون میخورد اما تا اونا دستشونو میذاشتن بی حرکت میشد.. خیلی تخس بازی درآورد ...
دیگه با بچه ها ورزش کردیم و دختر خواهرم شکم بند منو میبست به شکمش و ورزش میکرد و مردیم از خنده از دستش...
شبم که همسر در حد یه چای اومد بالا و استیج که تموم شد تا خونه قدم زدیم...
زبان هم یه فصل از سه فصلشو خوندم همون شب و شنبه که شد دیگه بکوووب نشستم پاش و طبق معمول با کتاب تو دستم وارد ساختمون سفیر شدم.رفتم تو یه کلاس خالی و ده دقیقه ی آخر رو تند تند خوندم و تموم شد.یه چند دقیقه هم با خودم و خدای خودم همونجا خلوت کردم و گپ زدم باهاش...
خیلی وقته نمیدونم چرا اصلا پولی نمیمونه برام که احتیاجات خودمو که ازش کم کردم یه کمکی هم بکنم.دیگه اگه تاپ میشدم نصف شهریه ام رو بعنوان تخفیف بهم برمیگردوندن که همونجا گفتم خدایا اگه تاپ شم اون پولو تو راه خیر خرج میکنم...
امتحان خیلی سخت بود.یعنی کتابا که عوض شده هر ترم یه سبک جدیدی میشه سوالا و کلا با ترمای دیگه فرق میکنه.
وسط امتحان هم یکسره بچه ها سوال میپرسیدن تا من واقعا عصبی شدم.به معلمم گفتم من دیگه نمیتونم با این وضع تمرکز کنم.خوب این حق ماست تو سکوت و آرامش امتحان بدیم.
خلاصه که بعد امتحان با یه سر درد عجیبی رفتیم کلاس بافتنی و اونجا هم مربی گفت آستینا خیلی تنگ شده و ژاکت هم برای دوسالگیشه که من اونجا هم عصبانی شدم.از اولی که آستینا رو شروع کردم بهش گفتم کوچک نیستن؟ گفت نه. یه بار که بافتم و جلو چشمم شکافت:| اینم دومین بار.خوب من بیچاره خیلی وقت دارم که هزار بار یه چیزو ببافم؟ تازه از همون اول که نسیم عکس ژاکت رو دید و گفت بزرگه رفتم بهش تاکید کردم میخوام اینو سال بعد بهش بپوشم باز گفت آره خوبه همین بزرگ نیست.الان میگه عیب نداره.اینو میذاری برای دوسالگیش من خودم برای یه سالگیش میبافم.آخ اصلا یه روز عجیبی بود خلاصه...
اما یکشنبه قبل ظهر فرفر پیام داد و گفت تاپ شدی و تبریک میگم... خیلی خوب بود اصلا. من شدم 95.5 فرفر شد 91.5 و اون رقیب بداخلاقه هم شد 89 .دیگه چهارشنبه که برای جلسه اول ترم آخر عمومی میرم اون جایزه جان رو میگیرم
بعدم گفته بودم که نوبت دکتر داشتم ساعت سه.
از سه رفتم نشستم و انقدری شلوغ بود که حد نداشت :|
به فرفر پیام دادم گفتم بعد کار بیاد بریم بیرون.خوب قابلمشو خالی داده بودم و گفتم جای اون غذاها بریم یه جا مهمون من.
دیگه ساعت پنج تازه کارم تو مطب راه افتاد.بعد انقدر حواسم به این بود فرفر منتظرمه که یادم رفت درمورد سفر سوال بپرسم :|
شدم 58 کیلو .فقط فشارم پایین بود.صدای قلب جوجه هم که دلمو برد و مامای مهربون اجازه داد چند دقیقه چشممو ببندم و با لذت گوش بدمش و ضبطشم کرد برام ^_^
آهان درمورد اون انقباضای دردناکمم که بعد اون یه بارِ شدید دو بار دیگه کوتاه مدت تر اتفاق افتادن پرسیدم گفت ممکنه عفونت باشه و آزمایش نوشت.گفت اگه آزمایشت موردی نداشت دفعه ی بعدی که اینجوری شدی فورا شکمتو گرم میکنی اول و اگه ادامه دار شد میای بیمارستان.
بعدم دیگه دست در دست فرفر رفتیم یه عدد رستوران.چیزمیزهای خوشمزه خوردیم.من عکسای خانوادگیمونو نشونش دادم.کلی از هر دری حرف زدیم و چون همش ساعت شش بود هیچکس نیومده بود برای شام و کلا فقط خودمون بودیم و خیلی خیلی خوش گذشت...
خوب برای فرفر یکی اومده خواستگاری که قرار شده با هم آشنا بشن و خیلی زیاد درموردش حرف زدیم.دور و بر فرفر هم یه عده آدم فلانِ منفی هستن از اونا که آدم میخواد از وسط نصفشون کنه... هی یکی بهش میگه قیافش خیلی معمولیه.یکی میگه وای اهل فلان شهره؟ همه ی آدمای اون شهر بدن.و واقعا اگه تو این هفته هی من از این سمت هی باهاش حرف نمیزدم الان کلا نظرشو عوض کرده بودن.
دیروزم بهش گفتم این اخلاقت که انقدر به حرف دیگران اهمیت میدی خیلی بده و قبول کرد.
خلاصه امشب جلسه اول آشناییشونه و من مثل همه ی این مدتی که برای سعادتش هر شب دعا کردم باز امیدوارم خدا بهترین رو براش در نظر گرفته باشه...
برای سه شنبه هم باز دعوتش کردم خونه. میخوام عصرونه آش رشته درست کنم و شامم هنوز تصمیم نگرفتم چی باشه.
همینا دیگه :)
من فعلا میرم یه چیزی بخورم.
مواظب خودتون باشید.
به زودی بهتون سر خواهم زد صبور باشید جانانم :)