سلام دوست جان های خودم
خوب و خوش و به قول مامانم شنگول و منگول و حبه ی انگور باشید ان شاالله
خوب جانم براتون بگه که تو خیلی از باورها 7 عدد مقدس و خوش یمنی میباشه.امروز هم من دیگه ششمین ماه رو تموم کردم و قدم به ماه هفتم بارداریم میذارم,در حالی که گذرِ تند تندِ روزها عجیـــــــــب برام باور نکردنیه و دلم میخواد این لحظه های خوب کش بیان...
این شبا دستمو میذارم رو دلم و بی حرکت میشم...
صداش میزنم جوجه؟؟؟ مامانی؟؟؟ شیر پسرم؟؟؟ بعد یه چیزی زیر دستام وول میخوره,ضربه میزنه و من خوشبخت ترین و شکرگزار ترین زن روی زمین میشم...
خیلی برام با عظمته درک اینکه وای خدای من! واقعا یه موجود زنده تو وجودمه.خیلی شبا لحظه ی شکر گزاری و گفتنِ خدایا عاشقتم عاشقتم عاااشقتم بخاطر این نعمت , اشکام چکیدن و از اونجا که میدونم اونقدری بنده ی درست درمونِ صالحی نبودم در طول زندگیم ولی باز این شادی بزرگ به قلبم سرازیر شده, بیشتر احساساتی میشم و شکرشو به جا میارم
از شنبه بگم که کلاس زبان رو رفتم.بازم تنها و فرفر نیومد.چون کارش طول کشید.و اینجوری شد که کلاس بافتنی هم کنسل شد و ژاکتِ قند عسلم پروسه اش دیگه خیلی طولانی شد.
یکشنبه اینا بود که شروع کردم یه سریال دیدن.البته خیلی ها شنیدید اسمشو و اصلا هم جدید نیست اما چون من قبلا از ماهواره میدیدم و یهو شبکه اش غیب شد همیشه دوست داشتم باز ببینمش.
زنان خانه دار سرسخت!
خوب اولش که دیدم کلا زیر نویس نداره خورد تو ذوقم.راستش همیشه میدونستم کارآمدترین نوعِ فیلم زبان اصلی دیدن ,که زبان رو تقویت کنه ,اینه که بدون زیرنویس ببینی.حالا اگه خیلی اصرار داشتی دیگه با زیر نویس انگلیسی ببینی و کلا فارسی دیدن اونقدری آموزشی نیست.
اما خوب هیچوقت فکر نمیکردم بخوام یه سریال چندین فصلی رو اینجوری ببینم و انقدرم باهاش خوب ارتباط بگیرم :)
خلاصه که سخت مشغول اینم این چند روزه.
دوشنبه هم کلاس زبان رو رفتم و باز بافتنیه قسمت نشد.
سه شنبه هم که هیچ... چهارشنبه بازم فرفر نیومد و تنها بودم.
نمره ی فعالیت کلاسیمو داد 9.5 از ده و خوب از اونجا که میدونم کلا این معلم ده تو کارش نیست راضی هستم
بعد چهارشنبه پستای اینستای دوستان رو میدیدم.
آیدا یه قورمه سبزی گذاشته بود.
از ذهنم رد شد بزودی درستش کنم و یه دل سیر بخورم این عزیز دل مورد علاقه رو بعد چی شد؟ فرفر زنگ زد.
گفت با آژانس برات قورمه سبزی فرستادم برو پایین تحویلش بگیر خوب آخه من شرمنده شدم واقعا...
کلی جیگرشو از پشت تلفن گاز زدم و قربونش رفتم و از اونجا که شاممو تا خرخره خورده بودم یعنی به حدی که همسر عجیب نگاهم میکرد میگفت چرا انقدر میخوری؟؟؟ دیگه قابلمه ی قورمه رو تا سرد بشه گذاشتم جلو روم و بو کشیدمش تا قبل خواب.هیچ رقمه جا نداشتم
یه چیز جالبی که تو بارداریم تجربه کردم بی جواب نموندن هوس کردنهامه...
خوب همه میدونید من تو ویارم تف خودمم به زور قورت میدادم چه برسه دلم چیزی بخواد اما یه چیزی که واقها از ته دلم میخواستم تمشک بود... اولش به همسر گفتم.رفت همه ی میوه فروشی ها رو گشت و خوب اصلا دور از انتظار نبود که اینجا پیدا نشه اونم وقتی تو شمال دیگه فصلش داشت تموم میشد... خلاصه یه حالی بودم.از شدت هوس تمشک دلمو به میوه های قرمز دیگه خوش میکردم.جالبیش به این بود وقتی داشتم اذیت میشدم دیگه هرشب تو خواب میدیدم یکی یه سطل تمشک بهم میده و من میخورم و لذت میبرم.واقعا وقتی بیدار میشدم اون هوسه یه مقدار فروکش کرده بود تا یهو باز در طول روز میومد تو سرم.تا مامان طفلونکیم پاشد این همه راه اومد که برام تمشک بیاره ^_^
بعد اون هیچوقت چیزی رو با اون شدت نخواستم اما خوب باز یه هوساسس میکردم.خوب جالبیش به یه جوری رسیدنش بود.مثلا یهو میرفتم خونه آبجی میدیدم همونو داره.یا فرفر میاورد.یا آبجی میاورد.یا همسر میخرید و یهو از در میومد تو میگفت بیا ببین چی خریدم برات و میدیدم وای این همونه که تو بازار چند روز پیش دیده بودم و بعدش از ذهنم گذشته بود چقدر دوست دارم بخورمش :)
خلاصه کلید اسراری بوده تا اینجای بارداریم که اون سرش نا پیدا ^___^
امروز هر چی کار داشتم انداختم پشت گوش و کلا فصل اول سریاله تموم شد :|
دیگه همسر بعد باشگاهش زنگ زد گفت بریم بیرون بچرخیم؟ که خوب من اصلا آمادگی نداشتم. گفتم فقط بیا بریم میوه بخریم.
دیگه اومد دنبالم و منم یه بافت گرم پوشیدم و پالتوی گشنگم رو که دیگه دکمه اش بسته نمیشه و رفتیم پایین...
نصفه ی راه حس میکردم آهنگ جونی جونوم گذاشتن و باید بلرزونم دیگه.همونجا وایسادم گفتم وای من نمیتونم.خیلی سردهاین شد که همسر کلی بهم خندید و باز برگشتیم خونه من لباس خیلی گرم پوشیدم و باز راه افتادیم...
از میوه فروشی برمیگشتیم که ماشین فرفر ظاهر شد و گفتم عه شوهر بدو برو قابلمشو بیار و غصه خوردم که چرا زود اومده و قابلمه خالیه.یهو دیدم خانوم با یه قابلمه دیگه پیاده شد :|
باقالی قاتوق درست کرده بود :)
خونه که رفت بهش پیام دادم باز کلی تشکر و اینا .خوب آخه به من میگه کاش سر کار نمیرفتم یه کم هواتو داشتم تو این دوران .خوب من جیگرشو گاز نزنم آخه؟؟؟؟
راستش این هفته کلا از دست آبجیم خیلی عصبانی بودم..
بیشتر از دو هفته است که اصلا نه زنگی نه پیامی نه حالی نه سر زدنی :(
یه روز درمیون پسرش رو باشگاه نزدیک خونمون میذاره .ماشین زیر پاشه.بعد مسیر کلاس زبان من و کلاس پسرش و ساعتمون یکیه.خونشونم که دو تا کوچه اونورتره.نه میپرسه چجوری میری.نه چجوری میای؟ خیلی ازش دلم میگیره گاهی.
باز هی میگم بلاگر جااان! توقع ممنوع !
پری روز واقعا عصبانی بهش زنگ زدم.تا گوشی رو برداشت میگه معلومه تو کجایی؟؟؟؟؟
یعنی واقعا هنگ کردم.گفتم خیلی رو داری بخدا :)
میگه یه روز بهت زنگ زدم برنداشتی .میگم خوب تو میدونی من ممکنه کلاس باشم یا هر جا.تلفن خونه هم شماره نمیندازه.خوب نمیشد یه پیامی بدی؟ یه زنگ به گوشیم بزنی؟
اصلا چی بگم :(
آهان اینو یادم رفت بگم که از کمبود محبت خواهرانه دلم شدیدا هوای خانواده و شمال کرده بود و چند روزی رو با حال دیوانگی و غم و دلتنگی گذروندم.به سرم زد بعد امتحان فاینال با اتوبوس برم بی خبر.
بعد به آخرین باری که با اتوبوس رفتم و اصلا فکر نمیکردم چشمم صبح فرداشو ببینه انقدر خطرناک بود که دیدم من تو موقعیت ریسک نیستم...
با آبجی شمالم که حرف میزدم اینا رو داشتم میگفتم که گفت اصلا غصه نخور من شوهرمو میفرستم دنبالت...
خوب آیا من نباید بال درمیاوردم؟؟؟
دیگه قرار شد اگه دکترم اجازه داد چهارشنبه ی هفته ی آینده با همسر آبجی بریم شمال یه ده روزی بمونم
حالا یکشنبه نوبت دکترمه و دیگه رفتنم بستگی به جوجه داره دیگه ... هر چی خیره همون بشه :)
شنبه هم که فاینال زبانمه و فردا باید بخونم حسابی :)
هوووم چه خوب شد تنبلی رو کنار گذاشتم و نوشتم.بدو ام برم بخوابم دیگه...
+بچه ها مرسی که آدرس ماری رو بهم دادید :)