یعنی واقعا در حال مردن هااااااا....
با کسالت تمام و چشمی که ازش ناخواسته اشک میاد و سرفه های شدید و گلویی که از داخل اندازه گردو متورمه و نهایتا مُفِ آویزوون دارم تایپ میکنم.
سلام.
خوب آخه اینهمه طولانی میشه یه سرماخوردگی؟ بیشتر از یه هفته بود که درگیر سرفه های ملایم مکرر و گلو درد بودم.همین پری روز که حس کردم گلوم خوب شده یهو باز اینجوری ترکیدم...
آیا کسی میدونه بخورِ اکالیپتوس و چهارتخمه برای جوجه ام ضرری داره یا نه؟؟
خوب جانم براتون بگه که همونطور که تو اینستا گزارش دادم امتحان اول دانشگاه رو فوق بد دادم و وای خجالت میکشم بگم اما از چهارده هشت و نیم گرفتم و از اونجا که میان ترم نداشتم افتادم:-(
امتحان دوم رو از چهارده سیزده شدم و دلم آروم گرفت.
امتحان زبان سفیر رو هم از صد نود و سه شدم و با چهار نمره اختلاف پشت حریف بد اخلاق بی ادبم رو به خاک مالیدم.بی ادب خانم هربار یه جوری یه چیزی در مورد حاملگیم میگه که سراسر انرژی منفیه.چپ چپ نگاه میکنه ب شکمم و به مسخره میگه الان خوشحالی مثلا؟ یا دوستام از سختی هاش میپرسن همش میگه وااای حالم بهم خورد چقدر چندشه حاملگی.انگار مامانش خودشو بالا آورده.. خوب دیگه صبر و محبت من حدی داره.نمیتونم هربار با لبخند و حوصله رفتارشو تحمل کنم.. عجباااا :-\
اوی جانم... فردا عصر دیگه صد در صد میریم سونوگرافی و من و همسر کلی قربون صدقه ی جوجمون میریم که تو مانیتور دلبریهاشو نشونمون میده .
جنسیت رو هم به محض خونه برگشتن هم تو اینستا میگم هم آخر این پست یه پی نوشت میذارم..
دیگه جانم براتون بگه که میخوام تو این هفته به مناسبت تموم شدن نصف بیشتر بارداریم خودم و دوست جان کلاس زبان رو به یه استخر مهمون کنم.
جمعه ی گذشته هم با آبجی و یه دوست به جا مونده از دوره ی شاغل بودن رفتیم استخر.خوب من که شنا نکردم فقط قدم زدم تو آب و یه ذره دراز کشیدم رو آب و حرکات ملایم...
بعد خیلی باحال بود. یکی بهم گفت مث چوب کبریتم که یه گردو بهش بسته باشن :-) خیلی ها هم خارج از آب میپرسیدن ای وای پات چ شده؟ خوب اندازه ی یه کف دست از اون زمین خوردنه کبود بود.هنوزم هست فقط نصف شده و سیاهیش بنفش ملایم تر شده.بعد وقتی رفتم آبجی رو از جکوزی دربیارم که بریم باز یکی ازم پرسید وای اونجا چ شده؟ گفتم افتادم.بعد یکی دیگه گفت من فکر کردم شوهرت گاز گرفته 😑 گفتم مگه گراز درنده است آخه خانم؟؟ وای چقدر خندیدیم اونجا...
هوم دیگه چی بگم با این بیحالیم... خدا کنه زود خوب شم...
(ای جووونم همین الان جوجه جانم داره وول میخوره اون تو...)
دوستی با اون دوست جان زبان هم داره خوب و خوب تر پیش میره.تو اینستا برام پست گذاشته بود فکر نمیکردم تو این سن و سال بتونم یه دوست واقعا صمیمی پیدا کنم و این صحبتا...
خوب ای جانم.
با هم کلاس بافتنی هم ثبت نام کردیم.بعد کلاس ها هم یه دوری میزنیم و گپ میزنیم و کافه میریم گاهی.من از خونه برای دوتاییمون میوه پوست کنده یا انار دون شده و قاشق میبرم که تو فاصله ی کلاس زبان و بافتنی بخوریم.
همین چند روز پیش برام خورش آلو اسفناج آورد دم خونه و خوب آدم انقدر مهربون؟؟ چقدر تو دلی خوشبخته یه خاله ی خوب دیگه هم پیدا کرده.منم چند روز بعدش براش یه ماگ سرامیکی خریدم با یه دفترچه لیست کارها که میدونستم احتیاج داره...
اونی که یادم رفته بود برای تولدم بگم این بود که روز قبلش گفتم من تنهام بریم بیرون؟ که قرار مدارمونو گذاشتیم و رفتیم یه کافه جدید.بعد رفت سفارشامونو بگه و بیاد که یه کم دیر کرد.بعد که برگشت یه کیک گذاشت رو میز با ساک هدیه.اصن یه سورپرایز خوبی بود.. تو ساکم یه عروسک کوچکولو ،یه عطر خوشبو،یه قاب چوبی تولدت مبارک و یه تاپ شلوارک لی بود که گفت برای بعد زایمانته.آهان گل و شکلاتم بود.اصلا خیلی خوب بود.
خیلی خوش گذشت اون روز و من کلی شرمنده شدم از اینهمه زحمتی که کشیده بود برام.
شب که همسر هدیه ها رو دید کلا تو خودش بود .ناراحت بود.کلی از سر و کولش بالا رفتم تا نطقش باز شد.میگفت من نمیفهمم اینهمه کارو چرا یه آدم باید برای یه دوستی بکنه که انقدر تازه باهاش دوست شده.میگفت ناراحتم که نمیشناسمش و هر وقت تو باهاشی من نگرانتم.میگفت نمیخوام قضیه ی دوستای شرکتت تکرار شه.نمیخوام آدم نامناسبی بیاد تو زندگیمون ما رو از هم دور کنه.تو رو آخرش آزار بده.
برای همین من تصمیم گرفتم یه برنامه بذارم که همسر هم باهاش آشنا شه.دوست جان انقدر رفتارش متین و مقبول هست که من مطمئن بودم خیال شوهر جانم با دیدنش راحت میشه.و این شد که سه هفته پیش برای یه شام دعوتش کردم.با یه جعبه شکلات و یه بسته کادو اومد.برام یه لباس بارداری بامزه خریده که یه ذره قلمبه تر بشم میپوشم و عکسشو تو اینستا میذارم...
شبش خوش گذشت.غذا رو از بیرون گرفتیم.و آخر شب شوهرم میگفت اصلا منش و رفتارش مث مردم این شهر نیست...
خوب ما کلا زیاد از مردم اینجا زخم خوردیم...
دیگه همینا دیگه.
این نظر یه سری دوستان هم که چرا دوستتو با شوهرت آشنا کردی ، تو حامله ای و شوهرت ممکنه باهاش بهت خیانت کنه هم بحث عجیبی بود که من فقط برای افکار یه سری زن تاسف میخورم اینا رو میشنوم.
لپتاپ رو هم دیروز بالاخره بردم گذاشتم یه جا که درستش کنن.واقعا خدا کنه خیلی خرج رو دستم نذاره زود درست شه بیاد ور دلم با اون راحت بخونم و پست بذارم و بلاگر سابق بشم...
خوب دیگه فعلا به خدا میسپارمتون...
پی نوشت : جوجمون پسره ^_^ خدا رو شکر سلامت به نظر میرسه.کوچولوی سیصد و چهارده گرمی ما ....