دوست جان ها سلام
هر چند که خیلی دیر وقته و منم همچین بگی نگی آماده ام که سرمو بذارم و غش کنم اما باز گفتم پستمو بنویسم...
چقدر دلم میخواد دو هفته زمان اضافی بصورت پرانتز باز شه تو زندگیم که تو عمرم محاسبه نشه و کلا یه اشانتیون باشه روی این عمر که تند تند داره میگذره و منو جا میذاره...
از تو دلی بگم که قند و عسله برا خودش :)
میگم بچه وقتی خوابه هم با دست و پاش ضربه میزنه آیا؟؟
بخاطر اینکه همش احساس میکنم تو دلی خواب نداره انگار و مثل این بچه ها که انگار فلفل تو ماتحتشون ریختی همش در حال وول خوردنه :|
فکر کن من دیشب که تا چهار صبح بیدار بودم و درس میخوندم اونم بیدار بود و اون تو برا خودش فوتبال بازی میکرد...
بعد خوابیدم و هفت صبح بیدار شدم که خیلی زود باز سر و کله اش پیدا شد و در طول امتحان همش حواس مامانشو پرت میکرد و من مثل دیوونه ها همش نیشم باز میشد ده و نیم که رسیدم خونه خیلی خسته بودم و همسر هم که آغوشش باز و تشک و پتو هم به راه و سریعا مغتنم دونستم و چپه شدم و تا آخرین لحظه ی هوشیاریم باز تکون میخورد.ساعت دو بود که باز با تکونای خودِ جگر طلاش بیدار شدم و با ای جان ای جان گفتن هام باباشم بیدار شد و نشستیم دو تایی زل زدیم به شکم مبارک من و بالا پایین شدناشو نگاه کردیم و از دیوونه بازی هاش خندیدیم .
در طول عصر تا شب هم باز یک دو ساعت وول درست حسابی خورد.خوب بخواب دیگه بچه
نکته ی جالب تر از جالبش اینه که جدیدا بد جور با باباش دوست شده... یعنی گمونم منتظر بود من اون پست رو تو اینستا بذارمااا.که گفته بودم تا باباشو صدا میزنم تکوناشو ببینه دیگه آروم میشه....
الا با صدای باباش شیطون تر هم میشه...
یکی از لحظه هایی که ارزش ثبت کردن و حتی فیلم گرفتن داشت این بود که امروز یه ذره تکون خورد.بعد باباش که اومد آروم شد و ما رو منتظر گذاشت.بعد باباش سه تا بوس پشت هم رو جایی زد که من میگفتم الان اینجا بود.بعد انگار که با سر هد بزنه شکمم پرید بالا. باز باباش سه تا بوس میزد این یه دونه ضربه :) خیلی باحال بود خیلی زیاااد... خدا نصیب هر کی دوست داره بکنه این روزا رو
من هر وقت از جوجه اینقدر مفصل حرف میزنم همه میگن وای خوش به حالت... دلمون خواست... چقدر همش شمع گل پروانه و خوبه...
اما الان میخوام یه ذره از سختی هاشم بگم که واقع بینانه نگاه کنید بعد که براتون اتفاق افتاد کاخ آرزوهاتون خراب نشه
خوب سه ماه اولش که برای من اصلا یه تجربه ی وحشتناکی بود... خدا رو شکر گذشت اون روزای بالا آورندگی و تو دستشویی تا مرز ترکیدن رگ های مغز رفتن از شدت اُغ زدن
از هفته ی چهارده به بعد خوب شدم و یه چند هفته زندگی همه ی خوشگلیا رو یه جا داشت
اما خوب زیادی باز شدن اشتها هم خوشایند خوشایند نیست دیگه... مثلا مغزم واقعا فرمان سیری نمیده.خوب سخت نیست مثلا سه وعده ی شیک و مجلسی و تا خرخره مجبوری بشه شونصد تا وعده چون یهو حس میکنی داری میترکی اما دو دقیقه بعد انگار نه انگار؟
یا کمر دردهایی که میرن و میان.اما امان از شبایی که میان :(
اون شبا رو من کلا با کمک همسر باید بغل کرده بشم و و فاصله ی ده قدمی هال تا در دستشویی رو حمل بشم :|
اولش خیلی ها فکر میکنن خوب خیلی هم خوب آدم بیشتر ناز میکنه و این حرفا اما واقعا حس ناتوانی چیز جالبی نیست.
بعدش هم شروع قلمبه شدن که مرکز ثقل بدن تغییر میکنه و ممکنه آدم یهو نفهمه چرا نمیتونه مثل آدم راه بره مثلا من اوایل که عادت نکرده بودم تو خونه خیلی دست و پا چلفتی شده بودم...
از همه بدتر اینه که دیگه مثل سابق حس نمیکنم دستشویی دارم و کم کم باید برم.وقتی حسش میاد این روزها انگار همون لحظه میخواد بریزه بره پی کارش... برای همین من بیرون از خونه که باشم هر جا و بین هر راهی یهو که این پیام مخابره شه که ظرفیت مثانه پر است از اولین ساختمون ممکن وارد میشم و هیچ مهم نیست که رو در سرویس نوشته فقط برای استفاده ی پرسنل... من فقط میدونم باید برم تو
از این بدتر برای خود من نافمه :| کم کم داره سیاه میشه و تنها چیزیه که واقعا دوستش ندارم.بعدم مشخصه که قراره بیرون بزنه.بعضی عکشا رو که تو اینستا میبینم نافشون بیرون زده انقدر بدم میاااد.فکر کن خودم دارم دچارش میشم.
بذارید دیگه از یبوست نگم که اگه نتونید با یه چیزی رفعش کنید خیلی خیلی عذاب داره :(
یا مثلا الان موهام دچار ریزش شده.ابروهام کم تر شده.
بعضی ها دچار لکه و اینا تو صورتشون میشن اما من خوشبختانه هنوز مث ماه شب چهاردهم اما مثلا رو گردنم یه چیزای قهوه ای خیلی ریز در اومده که خوشبختانه حتی همسر هم متوجهشون نشد اما خوب مثل گوشت یا پوستی که اضافه باشه برجسته است.درسته که خیلی ریزه اما خوب بعنوان ناهنجاری میشناسمشون من >_<
یا اینکه واقعا حس میکنم از داخل دیواره ی شکمم از پهلوها دارن چاک چاک میشن... حس ترکیدنی که سبک نمیشم ازش و یکی دو هفته ای میشه دچارش شدم.
یا بی خواب شدن شب هام که واقعا سخته... خسته و کوفته ام.برق خاموشه. گوشی خاموشه.اما من مثل جغد چشمم بازه و دارم به هیچ کجا نگاه میکنم.خیلی زیاد طول میکشه تا حس کنم پوزیشنم راحته و اصلا فرق نداره چند تا بالش کنارم و لای پام و پشت کمرمه.بعد فکر کن اینا فقط تا آخر پنج ماهگیه .یعنی من ماه آخرم رو باید از بیخوابی تلف شم
کفش پوشیدن و جوراب و شلوار پوشیدن هم مصیبت هایی هستن.کلا هر چیزی که خم شدن بطلبه ناخوشاینده...
یه چیز بی تربیتی هم هست که دیگه اونو نمیگم :|
خلاصه که اصلا این نیست که همه چیز با هم تو زندگی آدم اوکی باشه... اما آدم یه چیزایی از دست میده و یه چیزایی به دست میاره در مقابل.
این وسط اگه چیزی که بدست میاری ارزشمند باشه سختی ها رو هم میتونی تحمل کنی و صبور شی و همش ناله نکنی...
خوب دیگه چند تا سوال میپرسم و میرم...
اول اینکه کسی پیج رسمی دکتر هلاکویی رو میدونه؟ اگه آره من رو تگ کنه تو اینستا.
دوم اینکه آیا کسی تو خریدای بچش از این لباسشویی کوچولو ها هم گرفته و راضی بوده؟
سوم اینکه کلا به جز لباس هر چند تا قلم وسیله ای که برای یه نوزاد ضروریه میشه برام بنویسید؟
چهارم اینکه در مورد خرید شیشه شیر و پستونک راهنماییم کنید خواهشا.مثلا چند تا شیشه شیر. چه اندازه ای؟ آیا مارک مهمه یا نه؟
پنجم اینکه کیا برای جوجه شون از اون تختا خریدن که زیرش پارک بازی داره؟ اگه راضی بودید چه مارکی.تا چه سنی استفاده شد؟
ششم اینکه شیر دوش استفاده ای داره؟ تو اینستا یکی از مادرا گفته بود دستیش به درد نمیخوره و فقط برقی بخرید.تجربه ی شما چی میگه؟
هفتم اینکه باز تو یه پستی خوندم نوشته بود آتلیه بردن نوزاد برای اون عکسای فانتزی که هممون پشت مجله اینا میبینیم و ضعف میکنیم کودک آزاریه اما من دلیلش رو نفهمیدم.شماها نوزاداتون رو آتلیه بردید؟ اگه آره چه آسیبی متوجه بچه است و اصولا تایید میکنید یه جور کودک آزاریه؟ o_O
هشت اینکه مخلصیم دیگه... با حوصله و صبر و دقت جواب بدید ببینم جگرای وبلاگم کیان ^___^