سلام دوست ها

بلاگر کبیر به اتفاق تو دلی وروجکش گزارش میکنند


جونم براتون بگه که از جمعه یه عدد مهمون عزیز داشتیم :) خاله ی تو دلی اومده بود اینجا... و من هم رفته بودم خونه ی خواهرم و چتر طور داشتم زندگی میکردم ^_^ تو این چند روز فقط بحث سر این بود که من اگه طبیعی زایمان کنم آن حیوان دراز گوشم :| (لذا بدین وسیله از مادران خواننده خواهش میکنم نظرات کارشناسیشون درمورد زایمان طبیعی و سزارین رو بهم بگن) دیروز هم که کلا همگی با هم زدن به جاده به سمت منزل بابا و الان رسما *همه رفتن کسی دور و برم نیست* به جز این *دلبرم دلبر , که خانه خرابم کرده* و هر چقدر منتظر میشم وول بخوره حسابی و اصلا بزنه منو ضربه فنی کنه خیلی موذیانه و زیر آبی حرکت میکنه

راستش من از وقتی بچه بودم تو خونمون مسافر بوده.. مثلا پنج سالم بود که سه تا آبجی هام راههای دور دانشجو بودن.بعد فکر کن اینا هر وقت میومدن باید برای من ته تغاری سوغاتی میاوردن... بعد دیگه ازدواجهاشون که باز راه دور بودن و همیشه وقت اومدن هدیه میاوردن.. اصلا انگار قرارداده که یکی که از راه میاد برای من چیزی بیاره ... دیگه این بار هم یهمینطور بود ^_^
گفته بودم مامان برای اون دوست کلاس زبانم یه شیشه گلپر بفرسته.یه بار تو حرفاش گفته بود خیلی دوست داره و خوب طعم گلپری که آدم خودش آسیاب میکنه کجا و اون گلپری که تو بازاره کجا :|
دیگه یه عالمه آبنبات چوبی با طعم شیر که نوستالژی کودکی هامه

و دیگه انواع پرندگان محلی که من عاشقشونم ^___^
و یه خوراکی های دیگه که آبجیم درست کرده بود :)
و مهمتر از همه اینکه واقعا چند وقت بود دلم ماهی سفید خواسته بود.برای همین اصلا تو پست قبلی شوهرم قرار بود ماهی بخره.درسته که سفید نبود اما خوب گفت همینم خوبه.. بعد دیدم آبجیم دو تا ماهی سفید هم آورده برام

تو این سه روز درگیر یه جریانی هم بودیم.یه دوست مشترک داریم من و آبجی که دخترش یازده ماهشه و زنگ زده بود خونه ی آبجی که اتفاقی من جواب تلفن رو دادم.میگفت باردار شده ناخواسته و خوب زنگ زده بود بپرسه چجوری سقطش کنه :| خوب من مدام فقط بهش میگفتم اینکارو نکنه.اونم هی میگفت من بچه نمیخوام. این دوستمون خیلی از نظر مالی خوبن خیلی... یعنی خیلی خیلی اما باز خودش میره سر کار و فقط میگفت اینبار دیگه به من مرخصی زایمان نمیدن.بعد که آبجیم اومد با اونم حرف زد و آبجی چند تا راه بهش پیشنهاد داد البته تشویقش نکرد فقط جواب سوالاشو داد.دیگه من مدام بهش پیام میدادم که یه دونشون رو هم جواب نمیداد البته :| همش بهش میگفتم که نکنه این کارو درست نیست .از شانس جالب دفعه ی دوم هم که زنگ زد با آبجی حرف بزنه آبجیم رفته بود خرید و من جواب دادم...
دیگه کلی حرف زدم براش .از زندگی دیگران مثال زدم.حتی بهش گفتم فوقش کارتو از دست میدی تو که محتاج پولش نیستی...
دیگه گفت فکر میکنم و قطع کرد.
حالا امروز بهم پیام داد.. گفت الان که به حرفات فکر کردم خیلی هم خوشحالم بچم از تنهایی درمیاد و دیگه به سقط فکر نمیکنم و ازت ممنونم و این حرفا :) انقده خوشحال شدم

خلاصه که یه جوجه قراره به جمع جوجه های دنیا اضافه بشه :) هر چند که سالهای اول دهن مادرش سرویسه اما دیگه الان باید پای این اتفاق می ایستاد :)
از حال تو دلی هم بگم کـــــــــــه الان تو هفته ی 17 میباشیم ^_^
عزیزم تا آخر این هفته اش حدود 14 سانت میشه و 145 گرم :)
هر وقت فکرشو میکنم خدایا یه دونه ی کنجد بود برای قد و بالای سه چهار میلی متریش ذوق میکردم بعد الان مثلا اینقدری میشه یه حال جالبی میشم :)
این هفته مژه هاش روی پلکش تشکیل میشن.استخونهاشم سفت میشه.
شنبه صبح که بیدار شدم یه چیزی سمت راست دلم وول خورد اما دیگه بعد اون حس نکردمش.. الان نمیدونم تو دلی جانم بوده یا نه...
هر روز دیگه با انگشتام رو شکمم ادای راه رفتن درمیارم بهش میگم مامانی بیا یه ذره با هم قدم بزنیم... بیا یه وولی تکونی لگدی چیزی از خودت نشون بده ؟ اما خیلی چموشه فداش بشم. قشنگ به خودم برده

هر بار سفره پهن میکنیم شوهر نگاهم میکنه میگه ای خدا یعنی تا یه سال دیگه یه بلاگر کوچولو همین بغل میشینه کنارمون؟؟ میگم خوب فعلا که یه شوهر کوچولو قراره بشینه

امروز همسر رفته بود برای تولدِ خجسته و میمون و مبارکم گوشی که خواسته بودمو بخره...
اما صاحب مغازه کلا رایشو زده و گفته فقط اگه میخوای پولتو دور بریزی اچ تی سی بخر...

بعدم کلی تبلیغ گلکسی اس سِوِنِ اج رو کرده >_<
شوهر هم الان تقریبا جفت پاش تو یه کفشه که بذار گلکسی بخریم فوقش خوشت نمیاد میفروشیمش :/
خوب من برای چی باید گوشی رو که میدونم خوشم نمیاد بخرم آخه؟ بابا من استحکام گوشی برام مهمه. گلکسی رو که نوک دماغشو بگیری نفسش میره

بهش گفتم دو روز بهم مهلت بده باز فکرامو بکنم بعدش بخر... الان تو آمپاس شدیدم خلاصه

با این که خوشم نمیاد اما حداقل اگه قرار شد اچ تی سی نخرم باز ترجیحم اینه آیفون بخرم.حداقل از سامسونگ بهتره که. چراشم نمیدونما اما یه دشمنی عجیبی با سامسونگ دارم اصن

دیگه همینا دیگه... هر چی حرف بود زدم..
یکی دو روزه حالم نرمال نیست.. معدم یه جوریه.سوزش داره یه ذره... از خوراکم سیر نمیشم. اشتهامو از دست دادم.. با لذت نمیتونم بخورم...
یکمی تهوع دارم... و خلاصه سیستمم قاطی کرده...
هوووم تولدمم که بیخ گوشمه و هنوز هیچی نخریدم... اصلا نمیدونم امسال چی بخرم؟ هرچند که همسر جانم عصر کاره :( همش تنهام یعنی...
چند سالی بود روز تولدم میرفتم آرایشگاه موهامم درست میکردم اما فکر نکنم امسال انجامش بدم... خوب برم موهامو درست کنم بیام خونه ای که نه شوهرم هست نه آبجیم نه کس دیگه ؟؟
آخی من چقدر طفلونکی هستم امسال...

خوب دیگه مواظب خودتون باشید...
من برم لالا بنمایم ^_^