سلام دوستان
عرض به حضور انورتون کــــــــــــه من آدم نمیشم :)
جمعه شب یه نگاه خیلی کوچکی به کتابها کردم و اصلا وقتی همسر نشسته بود دلم نمیخواست کتابا رو بردارم و برم تو اتاق و حالا نخون کی بخون؟
اولین شبی بود که همسر بعد چند روز شبکار نبود و خوب سیستم خوابشم بهم ریخته بود و منم تا اون بیداره خوابم نمیبره.
با وجود اینکه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق همش منتظر بودم بیاد پیشم و خوابم نمیرد.
دیگه گوشی رو برداشتم و گفتم بذار یه نگاه به مدل های پتو نوزادی ها بکنم ببینم میتونم ببافم خودم؟
هوم اولا که بگم واقعا به سختی چندتا پیج پیدا کردم که آموزش داشته باشن .همش تبلیغات و چرت و پرت :/
اما خوب یکی دو تا پیج اونم تو اینستا پیدا کردم که باید یه روز سر فرصت اول تا آخر دستورشونو بخونم ببینم از پسش بر میام یا نه؟ خوب من بافتنی رو فقط در حد خیلی ساده بلدم.قلاب بافی رو کلا فراموش کردم.نقشه خونی اصلا بلد نیستم.اما خیلی دلم میخواد همه ی اینا رو بلد باشم.از زنایی که عشقشون و ذوقشون تو خونه ی گرم و صمیمیشون به چشم میخوره خوشم میاد.خونه باید یه جوری باشه گاهی دوستات بگن وای این چه خوشگله از کجا خریدی؟ بعد تو بگی خودم درست کردم ^_^
ولی خوب من یه ذره بخش هنریم ضعیفه متاسفانه :(
اما فکرشو که میکنم پتوی این جوجه ی ریزه میزمو خودم ببافم با هزارتا رویای خوب و لبخند رو لب , بعد اون هر بار میخوابه اون تیکه عشق خالص رو روش بندازم و عزیزم گرم بشه انگار تو دلم صد تا پرنده پرواز میکنن و آواز میخونن ^_^
این روزا همسر میگه بیا باهاش حرف بزنیم .خوب من قبلا جز تو تنهایی نمیتونستم نازش کنم خجالتم میومد.بعد هر بار همسر میگفت پس تو چرا باهاش حرف نمیزنی میگفتم من تو خلوت خودم باهاش حرف میزنم.اما انقدر سماجت کرد که باید پیش منم حرف بزنی الان دیگه خجالتم ریخته..
دوتایی که شروع میکنیم گپ میزنیم باهاش یهو میبینم همسر ساکت شده. میشینه منو نگاه میکنه با لبخند.با چشمای زلال و نوک دماغش که قرمز شده ...
نگاهش که میکنم میگه صدات تو خونه ی من خودِ عشقه .میگه مادر دیدنت خوبه ...
هوم چی میگفتم ؟؟ اینستا بودم و چند تا پیج بافتنی فالو کردم.بعد دیدم ساعت شده دو و نیم :|
فورا رفتم تو هال و خیلی با جذبه گفتم پس تو کی میخوای بیای بخوابی؟؟؟
دیگه فورا رفتیم خوابیدیم و گوشیم از هشت صبح سرویسمون کرد بس زنگ خورد...
اما من محلش نمیذاشتم و خفش میکردم...
تو رخت خواب هی میگفتم ساعت چهار و نیم باید برم.وقت دارم. میخونم...
اما وقتی نشستم به خوندن ساعت یک شده بود و من هنوز یه فصل از کتاب اولو تموم نکرده بودم :(
اما اونو که تموم کردم دیگه بیخیال دو تا فصل بعدی شدم. فقط یه نگاه به گرامراشون کردم و رفتم سراغ کتاب بعدی...
تا خود چهار و نیم بصورت داغون و بدو بدو هی هی داشتم میخوندم.دو تا درسم تو آژانس خوندم و با ده دقیقه تاخیر خودمو رسوندم سر جلسه :)
هوم نمیدونم درست حسابی اما بد نبود به نظرم.رو تاپ شدن زیاد حساب نمیکنم.اما خوب فکر نکنم ناراضی باشم از نتیجه.
راستش انقدر هربار فکر کردم امتحان سخت بوده و بد دادم نمرم خوب شده و هر بار حس کردم عالی بوده نتیجش افتضاح شده اصلا دلم نمیخواد فکر کنم که چطور بود دقیقا.
همزمان با رقیب شماره یک (که دوست شدیم کم و بیش) برگمو تحویل دادم و به جای گوشی سفید خودم که رو میز بود اشتباهی آیفون سفید معلمم رو برداشتم و میخواستم بزنم بیرون که فهمیدم اشتباه شده ^_^
بعدشم رقیب گفت الان میری خونه؟ گفتم کاری ندارم اگه پایه ای بریم کافه.
بعد تو ماشین فهمیدم خیلی کم پول باهامه و کارتامم جا گذاشتم >_<
دیگه خدا خدا کردم آبرو ریزی نشه.از این که یکی رو دعوت کنم اما بفهمم پول ندارم بیزارم >_<
دیگه رفتیم خیابون و کافه ی مورد علاقه و چیزمیزهای اوشمزه ای خوردیم ^_^ جیگرمون حال اومد .کلی گپ زدیم. من با همسر تلفنی حرف زدم و گفتم نگرانم نباشه ما بیرونیم و مثل همیشه خدا رو شکر کردم که از اون گذشته ی بدِ دقیقا کجا و با کی هستی و چرا رفتی و وای بحالت اگه تا یه ربع دیگه برنگردی و دم به دقیقه زنگ زدن مجددش که مطمئن بشه دارم برمیگردم و همه چیزو کوفتم کنه و منو خجالت بده عبور کردیم :)
دیگه بعد کافه گفت الان میخوای بری خونه؟؟
این رقیب جان خیلی تنهاست اینجا.
خانوادش تهرانن.خودش اینجاست.یه دوست قدیمی داره.دوست پسر نداره و اهل دوستی هم نیست..میگه هر پسری جلو میاد تا میفهمم هدفش ازدواج نیست اصلا وقتم رو تلف نمیکنم.من این نگرشش رو دوست دارم.
وقتی قصد دوستی نداره این کارو نمیکنه.وقت و تمرکزشو برای باقی هدفاش میذاره وقتی ازدواج الان در دسترسش نیست.
اما یه دوستایی دارم میخوان ازدواج کنن.میدونن پسره نمیخواد ازدواج کنه اما بخاطر گذران وقت باهاش بیرون میرن.شبا بیدار میمونن.خودشونو از زندگی میندازن.همشم دارن حرص میخورن که چه فایده؟ این که بهم گفته نمیخواد باهام ازدواج کنه :(
خلاصه که گفتم من شوهرم ساعت ده میاد خونه . یه ساعت قبلش من میخوام خونه باشم.تا اون وقت هر جا میخوای بریم پایه ام.
این شد که رفتیم گشتیم.پاساژ رفتیم.رفتیم بام شهر.. بعد گفت بریم رستوران دوباره تو گرسنه ای.اما من گفتم نه.خوب اولا که دیگه پول همراهم نبود و نمیتونستم قبول کنم باز اون طفلی یه رستوران حساب کنه.بعدم که گرسنه نبودم اما گفتم بریم ذرت بخریم.
رفتیم وذرت گرفتیم و دم پارک خوردیم و سوالای امتحان رو با هم چک کردیم و به هر جا که گزینه های مختلف زده بودیم خندیدیم :) هی من بهش میگفتم ایشالا مال تو اشتباه باشه به سزای اعمال ننگینت برسی من تاپ شم ^_^
بعدم رفت دو تا ظرف از این ترشی آلو ها گرفت اومد گفت اینا برای تو دلی :)
یه کم رفتیم سیسمونی دیدیم و من جیغ جیغ کنان ذوق کردم تو خیابون :)
بعدم دیگه تا خود ساعت نه تو ماشین بودیم و حرف میزدیم.
خیلی حس بدی گرفتم وقتی گفت دوست داشتم الان برم خونه و یه آغوش امن و گرم منتظرم باشه.اما هر کس میاد جلو یه جور دیگه روم حساب میکنه و ناراحتم بابتش.خوب خیلی بده اینجوری :(
امیدوارم آدم مناسب خودشو پیدا کنه واقعا...
دختری که انقدر خط مشی سالمی تو زندگیش داره لیاقتش یه مهربون دوست داشتنی مثل خودشه...
دیشب که همسر برگشت گفتم خیلی خوابم میاد.یهو جو گرفتش گفت بریم بخوابیم.فکر کن؟ ده و نیم بود!
گفتم هر کی نیاد از اوناست ^_^ گفت قبوله. خودش برقا رو خاموش کرد و رفتیم اتاق. اما من اونجا نطقم باز شد و شروع کردم در مورد کل روز و اینکه کجاها رفتیم حرف زدم. دیگه ساعت یازده بود که گفت تو بخواب نیستی. بیا بریم چای بخوریم فیلم ببینیم ^_^
هیچی دیگه باز خونه رو روشن کردیم و نشستیم تو هال :)
امروز هم که خبری نیست.روز استراحتمه.فردا چهار ساعت کلاس دارم دانشگاه.ترم جدید زبانمم از چهارشنبه شروع میشه :(
خوب من الان گنجیشک نیستم؟ گنا ندارم ؟ :(
باز چند تا چیز میز میخواستم بگم که میذارمش برا پست بعدی...
فعلا خداحافظتون :)
خدایا ما از فردای خودمون بی خبریم عاقبت به خیرمون کن...
خدایا نذار قلبمون تو آتیش حسادت ها بسوزه... چشممونو به قشنگی های زندگی خودمون بینا کن :)
خدایا لذت رسیدن به آرزوهامونو به ما بچشون :)
آمین :)