دیروز نوشت :)

سلام دوستان شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

عرض به حضور انورتون کــــــــــــه من آدم نمیشم :)

جمعه شب یه نگاه خیلی کوچکی به کتابها کردم و اصلا وقتی همسر نشسته بود دلم نمیخواست کتابا رو بردارم و برم تو اتاق و حالا نخون کی بخون؟

اولین شبی بود که همسر بعد چند روز شبکار نبود و خوب سیستم خوابشم بهم ریخته بود و منم تا اون بیداره خوابم نمیبره.

با وجود اینکه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق همش منتظر بودم بیاد پیشم و خوابم نمیرد.

دیگه گوشی رو برداشتم و گفتم بذار یه نگاه به مدل های پتو نوزادی ها بکنم ببینم میتونم ببافم خودم؟

هوم اولا که بگم واقعا به سختی چندتا پیج پیدا کردم که آموزش داشته باشن .همش تبلیغات و چرت و پرت :/

اما خوب یکی دو تا پیج اونم تو اینستا پیدا کردم که باید یه روز سر فرصت اول تا آخر دستورشونو بخونم ببینم از پسش بر میام یا نه؟ خوب من بافتنی رو فقط در حد خیلی ساده بلدم.قلاب بافی رو کلا فراموش کردم.نقشه خونی اصلا بلد نیستم.اما خیلی دلم میخواد همه ی اینا رو بلد باشم.از زنایی که عشقشون و ذوقشون تو خونه ی گرم و صمیمیشون به چشم میخوره خوشم میاد.خونه باید یه جوری باشه گاهی دوستات بگن وای این چه خوشگله از کجا خریدی؟ بعد تو بگی خودم درست کردم ^_^

ولی خوب من یه ذره بخش هنریم ضعیفه متاسفانه :(

اما فکرشو که میکنم پتوی این جوجه ی ریزه میزمو خودم ببافم با هزارتا رویای خوب و لبخند رو لب , بعد اون هر بار میخوابه اون تیکه عشق خالص رو روش بندازم و عزیزم گرم بشه انگار تو دلم صد تا پرنده پرواز میکنن و آواز میخونن ^_^

این روزا همسر میگه بیا باهاش حرف بزنیم .خوب من قبلا جز تو تنهایی نمیتونستم نازش کنم خجالتم میومد.بعد هر بار همسر میگفت پس تو چرا باهاش حرف نمیزنی میگفتم من تو خلوت خودم باهاش حرف میزنم.اما انقدر سماجت کرد که باید پیش منم حرف بزنی الان دیگه خجالتم ریخته..

دوتایی که شروع میکنیم گپ میزنیم باهاش یهو میبینم همسر ساکت شده. میشینه منو نگاه میکنه با لبخند.با چشمای زلال و نوک دماغش که قرمز شده ...

نگاهش که میکنم میگه صدات تو خونه ی من خودِ عشقه .میگه مادر دیدنت خوبه ...

هوم چی میگفتم ؟؟ اینستا بودم و چند تا پیج بافتنی فالو کردم.بعد دیدم ساعت شده دو و نیم :|

فورا رفتم تو هال و خیلی با جذبه گفتم پس تو کی میخوای بیای بخوابی؟؟؟

دیگه فورا رفتیم خوابیدیم و گوشیم از هشت صبح سرویسمون کرد بس زنگ خورد...

اما من محلش نمیذاشتم و خفش میکردم...

تو رخت خواب هی میگفتم ساعت چهار و نیم باید برم.وقت دارم. میخونم...

اما وقتی نشستم به خوندن ساعت یک شده بود و من هنوز یه فصل از کتاب اولو تموم نکرده بودم :(

اما اونو که تموم کردم دیگه بیخیال دو تا فصل بعدی شدم. فقط یه نگاه به گرامراشون کردم و رفتم سراغ کتاب بعدی...

تا خود چهار و نیم بصورت داغون و بدو بدو هی هی داشتم میخوندم.دو تا درسم تو آژانس خوندم و با ده دقیقه تاخیر خودمو رسوندم سر جلسه :)

هوم نمیدونم درست حسابی اما بد نبود به نظرم.رو تاپ شدن زیاد حساب نمیکنم.اما خوب فکر نکنم ناراضی باشم از نتیجه.

راستش انقدر هربار فکر کردم امتحان سخت بوده و بد دادم نمرم خوب شده و هر بار حس کردم عالی بوده نتیجش افتضاح شده اصلا دلم نمیخواد فکر کنم که چطور بود دقیقا.

همزمان با رقیب شماره یک (که دوست شدیم کم و بیش) برگمو تحویل دادم و به جای گوشی سفید خودم که رو میز بود اشتباهی آیفون سفید معلمم رو برداشتم و میخواستم بزنم بیرون که فهمیدم اشتباه شده ^_^


بعدشم رقیب گفت الان میری خونه؟ گفتم کاری ندارم اگه پایه ای بریم کافه.

بعد تو ماشین فهمیدم خیلی کم پول باهامه و کارتامم جا گذاشتم >_<

دیگه خدا خدا کردم آبرو ریزی نشه.از این که یکی رو دعوت کنم اما بفهمم پول ندارم بیزارم >_<

دیگه رفتیم خیابون و کافه ی مورد علاقه و چیزمیزهای اوشمزه ای خوردیم ^_^ جیگرمون حال اومد .کلی گپ زدیم. من با همسر تلفنی حرف زدم و گفتم نگرانم نباشه ما بیرونیم و مثل همیشه خدا رو شکر کردم که از اون گذشته ی بدِ دقیقا کجا و با کی هستی و چرا رفتی و وای بحالت اگه تا یه ربع دیگه برنگردی و دم به دقیقه زنگ زدن مجددش که مطمئن بشه دارم برمیگردم و همه چیزو کوفتم کنه و منو خجالت بده عبور کردیم :)


دیگه بعد کافه گفت الان میخوای بری خونه؟؟

این رقیب جان خیلی تنهاست اینجا.

خانوادش تهرانن.خودش اینجاست.یه دوست قدیمی داره.دوست پسر نداره و اهل دوستی هم نیست..میگه هر پسری جلو میاد تا میفهمم هدفش ازدواج نیست اصلا وقتم رو تلف نمیکنم.من این نگرشش رو دوست دارم.

وقتی قصد دوستی نداره این کارو نمیکنه.وقت و تمرکزشو برای باقی هدفاش میذاره وقتی ازدواج الان در دسترسش نیست.

اما یه دوستایی دارم میخوان ازدواج کنن.میدونن پسره نمیخواد ازدواج کنه اما بخاطر گذران وقت باهاش بیرون میرن.شبا بیدار میمونن.خودشونو از زندگی میندازن.همشم دارن حرص میخورن که چه فایده؟ این که بهم گفته نمیخواد باهام ازدواج کنه :(


خلاصه که گفتم من شوهرم ساعت ده میاد خونه . یه ساعت قبلش من میخوام خونه باشم.تا اون وقت هر جا میخوای بریم پایه ام.

این شد که رفتیم گشتیم.پاساژ رفتیم.رفتیم بام شهر.. بعد گفت بریم رستوران دوباره تو گرسنه ای.اما من گفتم نه.خوب اولا که دیگه پول همراهم نبود و نمیتونستم قبول کنم باز اون طفلی یه رستوران حساب کنه.بعدم که گرسنه نبودم اما گفتم بریم ذرت بخریم.

رفتیم وذرت گرفتیم و دم پارک خوردیم و سوالای امتحان رو با هم چک کردیم و به هر جا که گزینه های مختلف زده بودیم خندیدیم :) هی من بهش میگفتم ایشالا مال تو اشتباه باشه به سزای اعمال ننگینت برسی من تاپ شم ^_^

بعدم رفت دو تا ظرف از این ترشی آلو ها گرفت اومد گفت اینا برای تو دلی :)

یه کم رفتیم سیسمونی دیدیم و من جیغ جیغ کنان ذوق کردم تو خیابون :)

بعدم دیگه تا خود ساعت نه تو ماشین بودیم و حرف میزدیم.

خیلی حس بدی گرفتم وقتی گفت دوست داشتم الان برم خونه و یه آغوش امن و گرم منتظرم باشه.اما هر کس میاد جلو یه جور دیگه روم حساب میکنه و ناراحتم بابتش.خوب خیلی بده اینجوری :(

امیدوارم آدم مناسب خودشو پیدا کنه واقعا...

دختری که انقدر خط مشی سالمی تو زندگیش داره لیاقتش یه مهربون دوست داشتنی مثل خودشه...


دیشب که همسر برگشت گفتم خیلی خوابم میاد.یهو جو گرفتش گفت بریم بخوابیم.فکر کن؟ ده و نیم بود!

گفتم هر کی نیاد از اوناست ^_^ گفت قبوله. خودش برقا رو خاموش کرد و رفتیم اتاق. اما من اونجا نطقم باز شد و شروع کردم در مورد کل روز و اینکه کجاها رفتیم حرف زدم. دیگه ساعت یازده بود که گفت تو بخواب نیستی. بیا بریم چای بخوریم فیلم ببینیم ^_^

هیچی دیگه باز خونه رو روشن کردیم و نشستیم تو هال :)

امروز هم که خبری نیست.روز استراحتمه.فردا چهار ساعت کلاس دارم دانشگاه.ترم جدید زبانمم از چهارشنبه شروع میشه :(

خوب من الان گنجیشک نیستم؟ گنا ندارم ؟ :(


باز چند تا چیز میز میخواستم بگم که میذارمش برا پست بعدی...

فعلا خداحافظتون :)


خدایا ما از فردای خودمون بی خبریم عاقبت به خیرمون کن...

خدایا نذار قلبمون تو آتیش حسادت ها بسوزه... چشممونو به قشنگی های زندگی خودمون بینا کن :)

خدایا لذت رسیدن به آرزوهامونو به ما بچشون :)

آمین :)



سلام عزیزم 
ای جان پتوشو خودت ببافی عالیه اصن سرگرمم میشی (نیس که خیلی با دانشگاه و کلاس زبان بیکاری خخخ)
عزیزم^-^ 
من اصن نمیدونم مثه تو بعدا ها میتونم با نی تیم ارتباط برقرار کنم یا نه 
ولی خیلی خوبه اینطوری اونم الان کلی تو دلش افتخار میکنع به شما دوتا 


میگم دوستت تنها زندگی میکنه؟
امیدوارم یه ازدواج موفق داشته باشه.

راستی بلاگر زعفرون تو دستور خلوا نوشتم تو فراموشش کن ضرر داره برات 
هل که ضرر نداره نه؟یا گلاب؟
اول مطمئن شو بعد بپز 

سلام سهیلا جونم.
سرگرمو خوب اومدی ^_^
 حتما میتونی.. تو یه دخمل ماه با احساسی هستی...
وووییی مامانش به فداش ^___^

نه تنها نیست.با باباش زندگی میکنه. خوب تقریبا تنها محسوب میشه :|

زعفرون الان ضرر نداره بابا.دیگه سه ماهم تموم شده.من تو غذاهام استفاده میکنم اما خوب زیاد نمیریزم که :)

فدای تو که به فکرمی.

من چقدر خوشحالم تو با این رقیبت دوست شدی
چقدر خوبه که خط مشی سالمی داره و تو رو دوست داره
نگهش دار برای خودت
دوست خوب غنیمته
یه غنیمت با ارزش تو غربت

چه گناهی داری تو ؟؟؟ تازه باید بیام گوشتو بگیرم به زور ببرم کلاس سنتور
باید هفته ای یه روز بری سنتور هر روز هم ساعتها تمرین کنی
تازه درسهای دانشگاه هم ان شالله هی سخت تر و سخت تر بشن
زبان هم همینطور هی سخت تر بشه

تا تو باشی دور برنداری جنگ و جدال کنی حق طبیعی منه باید به خاطرش مبارزه کنم
شوهرم بهونه میگیره میگه با یه دست ده تا هندونه برندار
و این صوبتا
بعله

این اون نیست که اخمو بود و بد رفتار میکرد ها :)
منم خوشحالم.امیدوارم موندگار باشه :)

دیووووونه :))  وقتی داشتم پستمو میخوندم خودم اون لحظه گفتم اگه قرار بود من به خودم کامنت بدم میگفتم نه! چه گناهی داری؟ الان دقیقا همونجایی هستی که میخواستی :)
خدا نکنه عه >_<

من ساده رو بگو فکر کردم اون سنتور رو داری جدی میگی یه لحظه گفتم نسیم چش شده :)))
پس چرا پست تولد هومان نمیذاری :(


میدونم این اون نیست
اون طفلی میخواست ازت فرار کنه ساعت کلاسشو عوض کرد ولی باز با تو مواجه شد
اون هنوز اخمواِ
این اون قدیمیه است

والا میخوام کلا یه پست درمورد هومان بذارم آپلود کردن عکس سخته برام
اینترنتم قطع و وصلی زیاد داره

از صمیم قلبم خدا رو شکر میکنم همون جایی هستی که میخواستی باشی و حواست باشه که تازه اول راهی هستی که دوست داشتی بهش قدم بذاری
 با تمام وجودت کیف کنی الهی

آفرین ^__^

کشتی ما رو با این اینترنتت به خدا :(

فدای تو بشم :)

۲۳ آبان ۱۹:۱۲ مامان دخترم
عهههههههه !!!!!
جدی!!!!؟؟؟؟؟
عاقا پس من چکار کنممممم
بابا ایول سهیلا

برم بخونمت

آره عزیزم.

وای اگه دو دقیقه  ودتر میدیدم این کامنت رو برات یه لینک خوب میفرستادم.اما همین الان لپ تاپو خاموش کردم. 
بهت میگم... به زودی ♥

۲۳ آبان ۱۹:۴۶ معشوقه ...
وای چقدر پر از حس مادرانه بود اونجا که گفتی براش پتو ببافی عزیزت گرم بشه ^_^ الهیییییی
میگم من فکر کنم یه رووووزی مثلا ازدواج کنم حامله بشم از اینام
که کارم میشه بخور و بخواب و از جام تکون نمیخورم ؛)) نمیدونم چرا ولی اینطور حس میکنم
تو از فعالیت هات میگی اصلا تعجب میکنم. افرین
دوستت چند سالشه؟ اره بابا دوست شدن با پسرای امروزی وقت تلف کردنه ؛) من که حوصله دوستی ندارم دعا کن یه ادم خوب که مطابق معیارام باشه صاااف عاشقم شه بیادبگیردم ؛) 

خوش بحال توی دلی چقدر مامان باباش از همین الان چقدر دوسش دارن ^_^ باهاش حرف میزنن.
فکر نکنم مثلا مامانم منو که حامله بوده از این خبرا بوده . یادم نمیاد با من حرف زده باشن ؛(

اوهوم :)

من فکر میکنم پیش زمینه ی همه از بارداری همون بخور بخوابشه.تو واقعیت میبینی که اون طورام نیست.

میدونی معشوقه؟ یه جوری شده که برای پسرا هم اگه اون رابطه که دلشونو براش صابون میزنن نبود برای اونام دوستی وقت تلف کردن بود..
خوب یه جوری شده دختر و پسر نداره.انقدر اکثریت بد و دو رو و غیر قابل اعتماد شدن که حتی دختر و پسرای خوبم دیگه ننیتونن راحت اعتناد کنن و آدم خودشونو پیدا کنن.
دوستت متولد شصت و ششه.

اوهوم..
دلت خوشه ها. مگه کی اون زمان حرف میزده مامان تو دومیش باشه ^_^

مینا چرا ب من گف ایول؟ 
میناااااا 

جریان شامپو بچه بود که پوست رو پیر میکنه... 

۲۳ آبان ۲۱:۴۳ سارینا2
سلام
خوبی؟
خوبه که خوش گذروندی
ولی مواظب باش زیادی بیرون از خونه راه نری مراقب سلامتیت باش پشت هم ایستادن و ساعتها راه رفتن
البته شاید من اشتباه متوجه شدم

خوب یه چیزی بگم وقتی بچت دنیا بیاد و سختیهاش و دلدردهاش و ...رو تماشا کنی هر چند احساس علاقه و مسئولیتت بیشتر و بیشتر میشه ولی حال و حوصلت کمتر و کمتر میشه کمتر از این جملات عاشقانه از خود به در میکنی:-)) :-)) :-)) :-)) 

خوب یه چیز آسونتر مثل کلاه بباف که هم عشقتو نشون بدی و هم ممکن تر باشه انجامش

ووی بلاگر من نیم ساعت پیش با همسر گرامی کمی دعوا کردم و الان احساس قهر کردگی دارم

اگه پرت و پلا نوشتم ببخشید اعصابم یه خرده خورده

سلام سارینا جونم... 

فدات شم.
قهر کردگیت معلومه.یه ذره زدی تو ذوقم ^_^ اما خوبه گفتی دلت از جایی پره.
فدات شم راه نرفتیم.همش تو ماشین این ور این ور رفتیم.


سلام به روی ماهت
چه دعاهای خوشکلی کردی😍
چقد خوبه آدم به ارزوهاش برسه
الللللههههییی آاااااااامممممیییین

مواظب خودت و تو دلی گشنگت باش😘

سلام عزیزم :)

مشکوک میزنیاااا :)
تو هم برسی ^_^

قربونت :*

خوشـآلم واسه این که روزای بارداری رو با آرامش و خوشـی داری سپری میکنی ^-^
همیشه به خوش گذرونـی و تفریح با دوست ـآ :) 

این دوستت که مجردم هست واسه تحصیل اومده اونجا ؟! :) 
آخه تعجب کردم که تنهایی یهو پاشو بره یه شهر دیگه الکـی ! 
ایشالا یه خواستگار خوب واسش پیدا شه و ازدواج خوبـی داشته باشه .
میدونـی حس میکنم در هر صورت آدم ـآ خلاف مسیر آب شنا میکنن 
من دنبال عشقـی ام که تبدیل به افسانه شه ...
یکـی ـآم دنبال ازدواج سنتی و کیس مناسبن که به موفقیت بدل شه !
جفتشم خواهان خودش رو داره ،
مثن من تا حالا سه بار خواستگارام رو به دیگران معرفـی کردم ، البته من که نه مامانم 
ولـی دقیقا به اونایی که میدونم دنبال سنتی هستن ، ولـی طرف قبول نمیکنه ! 

راستـی دل خوش نیست بابا ،
مامان من شبانه روزی تو دلش بودم بام حرف میزده ،
البته من تکذیب میکنم چون یادم نمیاد :))
میگه یه شبایی ام اذیتم میکردی نمیذاشتی بخوابم 
هی بات حرف میزدم ، حرف میزدم واقعن آروم میگرفتی میذاشتی بخوابم :)) 

واسه پتو بافـی ام تو ذوقت نمیزنم کار قشنگیه ،
ولـی بنظرم الان خیلی سرت شلوغه ، این که به کارات برسی اولویته 
پیام نورم مامانم فوق بود ، خیلی اذیت میشد حتما برنامه ریزی کن واسه کتاباش
چون اصن شب امتحانی ممکن نیس :)

همینا دیگه شبت خوش عزیزم :*

ممنون :)

نه خوب اصالتا اینجایی هستن.اونم برا کار باباش اومده اینجا.
آمین.
نه دوست من دنیال ازدواج سنتی نیست. فقط این براش مهمه که مرد زندگیش سالم باشه و عشقی بینشون شکل بگیره حالا چه سنتی چه با دوستی قبلش.

هوم منم دختر داییم یه خواستگار خوب تهران داشت که غریبه هم نبود. دختر داییم بخاطر بی افش جوابش کرد بعد خانواده پسره از من خواستگاری کردن. خوب منم رد  کردم.نمیدونم حس خوبی نیست اینکه بدونی شوهرت قبلا خواستگار کی بوده :/

چقدر جالب من واقعا یه همچین تصوری از مادرای بیست سی سال پیش نداشتم :)
خوب مامانت از اون انگشت شمارها بود فکر کنم...

درسته اولویت بندی دارم. اول میخوام تمرکزمو بذارم رو درسای دانشگاه.دیگه غیر اون چیزی نمیمونه.میان ترمامو که دادم استارتشو میزنم.
هوم حتما همین کارو باید بکنم..

قربانت .

۲۴ آبان ۰۷:۴۵ سارینا2
دوباره سلام
من دیشب مورد معذرت خواهی قرار گرفتم و آشتی کردم
خواستم گزارش کار بدم
راستی بلاگر کتابهای بافتنی توی بازار هست من قبلنا گرفتم باهاش چند تا چیز میز بافتم اولش هم نحوه نقشه خوندنشو یاد داده خیلی آسونه

البته قبلنا بود حالا رو نمیدونم 

ولی پتوی بافتنی از این سوراخ سوراخها مادربزرگم برای بچه هام بافته بود تقریبا زیاد استفاده نکردم همون پتوهای بدون سوراخ پارچه ای رو ترجیح دادم به جاش یه بلوز شلوار و کفش و کلاه ناز هم بافته بود که خیلی مفید واقع شد و خیلی دوستش داشتم
حالا نمیدونم چی مد نظرته از همون پتوهایی که من میگمه یا یه چیز دیگه

کامنت قبلیمو خوندم
یه خرده خشن بود :-( :-( :-( 
مراقب خودت باش

سلام عزیزم.
او مای گاااد مورد معذرت ^_^  خدا رو شکر :)
اوهوم درسته...

من سوراخ سوراخ دوس ندارم برا همین میخوام با دو میل ببافم :)
ووویی ووویی :)

فدای تو بشم :)

سلام و صبح بخیر خدمت دوست عزیزم.
منم امروز کلی سرحالم.آخه صبح کلی با میثم خندیدیم...دیگه منم روحیه م خوب شده.خخخخخ.
امیدوارم توام خوب و رو به راه باشی و کلاسای دانشگاه هم خوب بگذره بهت و اذیت نشی.
میگما تو چقدر بعد از حاملگیت جیگرتر شدی؟؟؟
خوش به حال بچه ای که مامانش تو باشی.اینو جدی میگما...
وایی چه خوبه که میشینین با شوهرت دوتایی با تو دلی حرف میزنین.این چیزارو که میخونم همش یاد خودمو میثم میوفتم...این که در آینده چی میشه...ایا میثمم میتونه انقدر خوب و قشنگ با بچه ی تو دلم ارتباط برقرار کنه یا نه؟خلاصه که بگی نگی دلم آب میشه...
وایی پتو بافتن عالیه به نظرم.حتما این کارو بکن.البته زیاد وقت داری.کم کم شروع کن و بباف.چقدر خوبه که ذوق این چیزارو داری...
امیدوارم که نمره ی زبانت عالی بشه.هرچند نمره ی کم اصلا از تو انتظار نمیره...
این رقیب شماره یک هم آدم جالبیه ها...کم شدن اینجور آدما تو این دوره زمونه.خدا کنه یه آدم درست حسابی و سالم سر راهش قرار بگیره و خوشبخت بشن.
من و میثمم از این کارا میکنیم.پاشیم بریم بخوابیم و بعدش خوابمون نبره و دوباره روشنایی و بیاین بشینیم خوراکی بخوریم و تلویزیون ببینیم.خیلی باحاله والا...
میگما...من عاشق اینم که بچه ی تورو ببینم...
نینیت به دنیا اومد خودتو لوس نکنیا.مثل مینا مهربون باش.فرت و فرت از بچه عکس بگیر بذار ما هم ببینیم.باشه؟

سلام آوا جان.
خوب خدا رو شکر. هر روزت اینجوری شروع شه الهی :)
منم خوبم :)

دیووونه چرا آخه :))

آره خیلی باخاله به نظر خودمم :)

درسته رو این فرصتی که دارم حساب کردم.
آره نمرم خوب شد خدا رو شکر.راضی هستم.

آمین خدا از دهنت بشنفه :)
وا چه باحال :)

آخی... خوب پس برو دعا کن خوشگل باشه ^_^

سلام بر مامانه تو دلیه کبیر ^_^

عاقا پتو خیلی عالیه.
اگه میتونی بباف.
یکی از اقوام بارداره بافته واسه بچه ش .البته اون قلاب بافی کرده.
حالا تو ام میون اینهمه مشغله ک برای خودت ساختی اگه تونستی حتما بباف.

اینجایی ک الان ایستادی همون جاییه ک میخواستی^_^
یادته؟؟؟
دانشگاه ....بچه....
همه رو جذب کردی
شاید خیلی وقتت پر شده باشه اما حس خوبی میده.حس مفید بودن.
چی ازین بهتر؟

اگه الان یه سازم داشتی دیگه تکمیل میشد :))

ان شاالله تنت سالم باشه و کیفشونو بکنی.
چه خوبه ک یه دوست داری توی غربت...
واقعا هم راست میگیاااا...از چه روزایی گذر کردی و ب چه روزایی رسیدی...اینم در سایه ی تلاش خودت بوده.
خداروشکر...میلیونها بار شکر

تو یه مادر نمونه ای
یه مادر فداکار و قوی ک یه تکیه گاه محکم میشه واسه تو دلیش.
یه مادر ک سختیای زندگیو ب جون خرید اما جا نزد
تودلی حتما بهت افتخار خواهد کرد 
:)

سلام مینا جون:)

تلاشمو میکنم.یعنی صد در صد میبافم اما خدا کنه خوب بشه دیگه...
من علاوه بر اینکه قلاب بافی یادم رفته و باید کلی تمرین کنم قبلش دوست ندارم پتوش سوراخ سوراخ باشه.اون موتیفا رو هم بعنوان زیر انداز و رو تختی باز خوشم میاد اما پتو نه :)
مشغله رو خوب اومدی ^_^

آره خدا رو شکر.
به خیلی چیزایی که خواستم رسیدم :)
چه درونی چه بیرونی :)

ساز جای دوری نمیره... چند سال عقب میفته :)

آمین فدای تو بشم.
آره خوبه :) امیدوارم موندگار باشه :)

اوهوم مرسی :)

ووویی مینا :)
ممنون واقعا :)

۲۴ آبان ۱۱:۵۶ سارا میم
منم فکر میکنم اگه روزی مامان شم نمیتونم جلو کسی با تو دلیم حرف بزنم خخخخ

وااای چ ایده خوبی ک خودت پتوش رو ببافی .... چقد خوب از حست نوشتی :)

چ همه خوش گذرونی :***اوووم حسابی تو این روزا خوش بگذرون ....خوش گذرونی های دو نفره ک نی نی تو دله ادمه:)

خوب آدم خجالتش میاد دیگه ^_^

اوهوم :)

بگو خوش بگذرون که شبای بی خوابی و روزای شلوغی در راهن :)

۲۴ آبان ۱۲:۱۶ عروسک مخملی
سلاااااااااااااااااااام مامان بلاگر خوشگل.
خوبی؟؟؟
فندق جااان خوبه؟؟
باباش خوبه؟؟؟
من زمانای استراحتم تمام پستهاتو میخونمااا ولی راستش حوصلم نمیگیره اعلامه وجود کنم.{شکلک روم به دیوار و ناراحت و خجالت واینا}
من عاااشق ذرتمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم.
من شنیدم خرما چشمای نی نی رو خوشگل میکنه.
^-^

سلاااام جوجه :)
من خوبم.
فندق؟ الان ده سانته بابا بچم رعنا شده ^_^
باباش خوبه ممنون :)
دستت درد نکنه که حوصله نداری خخخ :)
من عاشق ذرتای همین مغازه ام.مطلقا از جای دیگه نمیخورم ...
جدی؟ تو سه ماه اولم خیلی میخوردم :)
ووویی مامانش دور چشماش بگرده ^_^ خدا کنه چشماش به خودم بره ^_^

۲۴ آبان ۱۳:۰۳ UP in the sky
شما چرا خونده نخونده ات با هم فرق نداره.
راستی تبریک بابت بازگشتت به محیط دانشگاه.
خداروشکر سرحالی
بابا گفتم تا حالا پتو روتختی جهازش هم بافتی که. کانال خوب غلاب بافی میشناسم میخوای؟
خدا پسر خوب نصیب همه این دخترای ازدواجی بکنه .
دیگه همینا
ایام خوش.

میدونی امتحان میان ترم اونقدر سخت نبود. هرچند من فکرشو نمیکردم اونقدر خوب شه نمرم ^_^
هوم ممنون واقعا ^_^ هر روز میگم چه خوب شد شرکت کردم :)
خدا رو شکر :)
بخدا وقت نداشتم.تازه یه هفته است که ویارم خوب شده.رحم کن دیگه ^_^ آره لینگشو برام بفرس اگه بدردم خورد که چه بهتر نخورد حذف میکنم دیگه.

آمین آمین... 

۲۴ آبان ۱۳:۲۵ εℓï -`ღ´- εɓï
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام عزیزم..ان شاءالله که تاپ میشی حتماااا...وووییی مامان خوشگل^_^

***********
****** ******

فدای تو بشم عسلم.


سلام عزیزم من تازه اومدم وبت ..
نی نی تون مبارک باشه👪 
امیدوارم لایق باشم ک رمز نوشته هاتو هم داشته باشم
روزای خوبی با نی نی توی راهه😊

سلام خانمی خوش اومدی :)
مررررسی ^_^
فدای تو بشم اجازه بده کمی باهات آشنا بشم بعد رمز بدم. من خیلی وقته دیگه رمزی نمینویسم البته .

هووم اگه خدا بخواد آره :)

سلام مامان بلاگرعزیز..وییی چقد خوبه پتوشو خودت ببافی کلی کیف میده...منم تجربه اینکه کجایی و تا ۵دقیقه دیگه خونه باشو اینارو دارم خداروشکر که واسه جفتمون گذشته..اخی منم دلم نی نی خاست...خدا حفظش کنه برات عزیزدلم

سلام رها جون.
آره به نظر منم خیلی باید نتیجه اش کیف بده :)
وااایی بلا به دور اصلا ^_^
ای جانم.امیدوارم هر وقت که به خیر و صلاحته خدا یه نی نی گشنگ بذاره تو دامنت :)
فدای تو :*

۲۴ آبان ۱۷:۱۵ بانوچـ ـه
خیلی آدم باید سالم باشه تو یه شهر دیگه تنها زندگی کنه و اتفاقا تنهایی رو هم احساس کنه اما بازم سالم زندگی کنه... آفرین بهش :)

چه حرف جالبی زدی آفرین بهت...

حتما عزیزم 😊
منم دوس دارم بیشتر  اشنا بشیم👧

قوبونت...

کی جنسیت این تو دلی معلوم میشه یعنی؟! دل مارو آب کرد

غربالگری بعدی اگه سونو بخواد یه سه هفته اینای دیگه نیگم.

اما شما رو پسر بودنش حساب کنید به نظرم .
هرکس شکممو میبینه میگه پسره.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان