سلام عزیزانم:)
به این نوشتهای کوفتی همیشه چسبیده به عنوانهام وسواس پیدا کردم... گاهی میگم خوب چه کاریه؟ یه بیت شعری,چیزی کارم رو راه میندازه دیگه اما باز هر بار میگم پس چجوری اینهمه فلان نوشت به ذهنم رسیده برای این تعداد پست پس باز هم میتونه :|
هووووم چقدر نمینویسم دیگه :(
الان اگه بگم چند روز و شبه که همش میخوام بیام بنویسم و نمیشه باور میکنید؟
خوب چون این هفته همسر شبکاره همش میگفتم بذارم شب.اما هر شب انقدر هی این خوراکی رو میذارم اون یکی رو برمیدارم که میبینم خوابم گرفته و فقطم خوردم . نهایتا با دوستان چتی کردم :/
دیشب با یکی از دوستان مجازی چت میکردم که هی بینش میگفتم: بذار برم یه چای بیارم الان میام.تا پایین میرفت بذار برم یه سیب بیارم... ده دقیقه بعد بذار برم یه کاسه انار بیارم... یه موز بیارم.. آشو گرم کنم بخورم... اصلا یه وضعیتی دارم :| کلا مغزم فرمان سیرمونی نمیده ... نمیدونم مغزم خراب شده یا این تو دلی شکموئه :)
(وای دستام رو کیبورد بود یهو یه عطسه کردم الان برای مانیتور یه برف پاک کن ماشین خوب بود )
خوب دیگه از گهگاه احوالپرسی هاتون خیلی ممنونم :)
من خوبم خدا رو شکر.فکر کنم دو روزه خودمو جمع کردم... آبجیم هم خدا رو شکر قویه... تو پست قبلی هم گفتم تو زندگیش مشکلات خیلی خیلی سختی رو پشت سر گذاشته .خوب خیلی این کنار اومدنش و آروم بودنش برام خوشاینده...
پری روز باهاش چت میکردم و میگفت من اونقدری که غصه ی اینهمه عذابی که خودم و شوهرم کشیدیم ناراحتم میکنه سوگوار نیستم.میگفت انقدر درد خودم زیاد بوده این مدت که کمتر پیش اومده به از دست رفتن بچه فکر کنم.
ولی خوب نا امیده میگه دیگه بچه دار نمیشم.دکتر بهش گفته اون یکی لوله ی باقیموندت خیلی پیچ و تاب داره اگه بچه خواستی حتما باید با کمک دکتر باردار شی.طبیعی نمیتونی :(
یه چیزی که خیلی عذابم داده یه فکری در مورد خودم بوده.فکر کنم دیگه همتون میدونید همیشه گفتم که رضای خدا برام خیلی مهمه و فکر میکنم آدم حتی تو سوگ عزیزاش نباید کفر بگه.هنوزم برام مهمه.هنوز به حکمت و علمش یقین دارم.هنوز رضایتش خیلی مهم تر از رضایت خودمه.
اما نمیدونم چرا با علم به اینا غصه میخورم؟ مثلا چرا بخاطر خواهرم اونقدر غصه خوردم.من در کنار گریه هامم میگفتم خدایا بازم شکرت اما گریه هم میکردم.ناراحت هم بودم.. نمیدونم اینا در جهت مخالف همن؟ که ایمان من به حرفم موردی داره یا نه به قول دوستم غم واکنش طبیعیه...؟
کلاسهای دانشگاه رو میرم.نه همه ی همشو... خیلی با بیدار شدن و کلاسای هشت صبح مشکل دارم.امروز خواب موندم :|
کلا خوابم زیاد شده... حالا بر خلاف دیشب که استثنائا خوابم نمیبرد هر شب از یازده دوازده خوابم میاد واقعا... بعد مثلا یازده ساعت اینا رو میخوابم.حالا یه وقتایی هم نه و ده ساعت...
فکر کن هم خوابم زیاد شده هم اشتهام ^_^ دیگه چی قراره بشم؟
شکم جانم دیگه تو لباسهای خونگی و پیراهن هام . بافت ها قشنگ معلوم شده^_^
پری روز آرایشگاه بودم و خیلی نسنجیده و یهو از آرایشگره که اولین بارم بود میدیدمش پرسیدم شما بارداری؟؟
شکمش دقیقا از زیر سینه هاش شروع شده بود تا اون پایین مایینا و خوب نوکش خیلی منحنی بود :|
بعد گفت وا نه :| من مجردم :| یعنی اون لحظه تو دلم گفتم خاک وچوک ... به من چ اصن حامله بود یا نبود :|
بعد که بلند شدم انگار که بزنه رو هندونه محکم زد به شکمم و گفت بلا ! تو که خودت اینهمه شکم داری :|
منم گفتم والا من تا همین چند لحظه پیش حامله بودم بعد زدن شما رو دیگه نمیدونم :|
بعد اونم تعججججب ! مگه تو ازدواج کردی آخـــــــــه ؟؟؟ خوب پ ن پ !
آهان شب مهمونی رو که یادتونه؟من تا ظهر بی حوصله و کسل چرخیدم اما دیگه از نزدیک ساعت دو بلند شدم و دونه دونه با یه آرامش و اسلو موشن خاصی مشغول شدم :|
همسر هم که دو و نیم اومد دستش درد نکنه نه یه لحظه نشست نه خوابید :) خیلی کار کرد برام...
غروب هم مامان اومد و مرغ رو پخت.چون من مشغول خورشتم بودم...
سفرمون رنگی و قشنگ شد و به جز خودم که تو این دوران بادمجون دوست ندارم هیچکس مرغ نخورد :|
یه بار دیگه با کلی تعریف و تمجید از دستپختم خوشحالم کردن :)
نشستنم خیلی سخت شده.هرچند من میدونم که حالا سخت ندیدم >_< مثلا موقع نشستن نمیتونم زانومو تو شکمم جمع کنم.فورا دلم درد میگیره.حتی چهارزانو که میشینم اگه پشت کمرم صاف نباشه و یه کم خم باشه شکم درد میگیرم.یا رو صندلی که میشینم انتهای ران یکی از پاهام تیر میکشه و خیلی دردم میاد باید فورا بلند شم... موقع خواب هم دیگه سه شبه با چهارتا بالش سعی میکنم تو وضعیت راحت باشم وگرنه همش دلم میخواد برگردم رو شکم و باز دل درد میگیرم...
اما وضعیت ویارم خیلی بهتر شده.
تهوع دارم اما بالا نمیارم دیگه. حتی اغ هم تقریبا نمیزنم. تازه دیگه یه غذاهایی هستن که واقعا با ولع میخورم و لذت میبرم و مثل قبل با قیافه ی درهم نمیخورم :) خدا رو شکر :)
خیلی دلم میخواد ورزش کنم.اما باشگاه قبول نمیکنه حامله بره.کلاس مخصوص حامله ها هم نداریم.تا یکی دو روز آینده میخوام ببینم میتونم سی دی سفارش بدم؟ بعدم استخر رفتنمو شروع کنم. اما گاهی میرقصم و با تو دلی کیف میکنیم :) اگه باباشم باشه که سه تایی قر میدیم و کنارشم کلی میخندیم...
بیشتر چیزای ترش میخورم... تمر هندی >_< لواشک خونگی >_< آبغوره رو که مخلصشم... تو هفته حتما چهار شبش رو کاهو با آبغوره میخورم.
آهان یه چیزی هم بگم درمورد یبوستی که داشت کلافم میکرد.من دیگه کشف کردم چی برای من خوبه.فقط و فقط اسفناج :/
راستش یهو هوس اسفناج کردم و یه عالمه خریدیم. اما من دوست داشتم خام بخورم. با آبغوره میخورمش .آی راحت شدم.. آی راحت شدم ^_^
خبر بد هم اینکه از آخر ماه امتحانای میان ترمم شروع میشن :(
خوب من اصلا آماده نیستم...
راستش من هرچند که همیشه در طول تحصیل از بچه های ممتاز بودم اما هیچوقت نمیتونم الگوی درس خوندن باشم...
مثلا الان اینجا به معشوقه میتونم لقب دانشجوی نمونه رو بدم :) خوب من هیچوقت اونجوری منظم و همیشه نخوندم...
آهان آوا رو هم همینطور... اونم بهش لقب دانشجوی درخشان میدم ^_^ خوب چجوری انقدر هر روز هر روز مث بچه ی آدم درس میخونید شماها >_< کنارشم به همه ی کاراتون میرسید :/
شنبه هم پایان ترم زبانمه... شیطونه میگه باز نخونم برم امتحان بدم :) البته الان فهمیدم چون این دوره بعنوان آخرین دوره های عمومی زبانه توی مدرکی که میگیرم میانگین ترمهای باقی مونده بعنوان نمرم درج میشه :| و خوب نمیخوام نمرم بد باشه دیگه ^_^ یعنی سال بعد تو دلی جانم اجازه میده من دوره های تخصصیمم شرکت کنم و بخونم ؟؟ یا خونه نشین میشم و هی شیر میدم و آروغ میگیرم و پوشک عوض میکنم ^_^
البته من خودمو آماده کردم اگه لازم شد یه دوره همینطور زندگی کنم... به هر حال اولویتی گفتن... تو دلی قند عسلی گفتن ^_^
همینا دیگه... اینم از پست من... یعنی الان بلند بشم باید مستقیم برم آشپزخونه و غذا گرم کنم بریزم تو حلقم ^_^
برای شبمون هم سالاد الویه درست کنم...
بعدم بیام از سر و کول این آقای پدر بالا برم و دست تو مماغش کنم گوششو بکشم هی انگشت تو نافش کنم بچرخونم پیچش باز شه تا بالاخره بیدار شه...
عزیزم صبح برای یه کاری مستقیم از شرکت رفته بود قم و ساعت دوازده و نیم بود که خوابید .... اما خوب اگه بذارم تا هفت و نیم هشت بخوابه حوصله ی خودم و این نی نی چی میشه :) هنوزم بعد اینهمه روز که از سونو گذشته وسط فیلم یا بازی یا حرف زدنای جدیمون یهو میاد لباسمو میزنه بالا با سر میره تو دلم میگه وای بابایی چقدر وول خوردی آخه تو .یادم میاد نمیتونم خودمو کنترل کنم ^_^ یه همچین باباییه :)
خوب دیگه من باید برم مواد غذایی به خودم تزریق کنم ^_^
آقا من پست رو با حوصله و عشق نوشتمااااا.... کامنتا رو با حوصله و قشنگ و جیک جیکانه و دلبرانه بنویسید یه عالم خوشال شم :)
دوستتون دارم :)