خانمِ خانما...
عسلِ عسلا...
دلبرِ دلبرا...
جگرِ جگرا..
مامان بلاگر کبیر وارد میشود
خودمو یه کم تحویل بگیرم جو بدم شاید تو حالم تاثیر داشته باشه ^_^
سلام عزیزانم.
از دومین روزِ هفته ی دوازدهمم گزارش میکنم^_^
همونجور که تو اینستا عرض کردم,همسر جان حالش کم کم خوب شد و خوب یه بخش عظیمی از ادا اطوارهای من خود به خود حل شدن
ولی خوب یه بخش بزرگ دیگه ای هم حل نشد دیگه..
حالا نمیخوام هی بیام بگم من امروز فلان قدر بار بالا آوردم یا یهو نشستم زار زار گریه کردم و این حرفا...
خوب بچه چش سفید نباش انقدر من بهت انرژی میدم نازت میکنم تو هم به من انرژی بده دیگه
برای همسر هم یه قاط زدم از دیشب.این دیگه ربطی به تو دلی نداره البته و خوب میخوام یه چند روزی حق همسر رو کف دستش بذارم.خوب من از اونا نیستم که قبول کنم یه آدم چون خیلی خوبی میکنه پس اگه بدی کرد به خاطر اون خوبیش باید راحت کنار اومد با بدیش...
اتفاقا من فکر میکنم آدم باید سزای هر رفتاریشو ببینه تا فرق رفتار خوب و بدشو بدونه.. همونجور که وقتی خوبی میکنه باید دورش گشت وقتی بدی میکنه هم باید جزاشو داد .نظر شما در این مورد چیه؟
خوب از کلاس زبانم هیچی نگفتم انگاری...
ترم جدیدم در حالی شروع شده که معلمم از نظر مهارت و حرفه ای بودن بعد مدیر آموزشگاه دومین مقام رو داره و من همیشه عاشقش بودم و دوست داشتم معلمم بشه :) خوب معلومه که روز اول کلاس وقتی دیدم آرزوم محقق شده خیلی خوشحال شدم...
اما خوب کلا ترم خیلی سختی هست.همین که کتابم جدیده و سیستم هم عوض شده خودش خیلی سخت ترش کرده.
آهان از دیگر خوشحالی هام این بود که رقیب ترم پیشم و رقیب دو تا ترم پیش ترم جفتشون تو همین ساعت ثبت نام کردن.البته با یکیشون خودم هماهنگ کرده بودم که یه کم جذاب بشه اوضاع اما وقتی دیدم اون یکی هم هست خوب با وجود اینکه الان دیگه با اطمینان میگم اون اصلا از من خوشش نمیاد باز خوشحال شدم.یادمه ترم پیش گفتم رفتارش اصلا مناسب نبود و همیشه نگاهاش خیلی غضبناکن ولی همگی نتیجه گرفتیم شایدم من زود قضاوت میکنم یا منم شاید به نظر اون دوستانه نیومدم اما خوب از اونجا که بچه های ترم قبل تو همون ساعت ترم قبل ثبت نام کردن و من ساعت قبلیشو گرفتم و دیدم ایشون هم تو کلاسه و عکس العملشم خیلی بدطور بود از دیدن من تو اون ساعت خوب با خودم فکر کردم که شایدم اومده یه ساعت قبل با این فکر که من دیگه نیستم و دیگه یکه میتازونه اما باز من ناخواسته چسبیدم بهش
البته خوب خوشحالی منم دیری نپایید چون حالم هر روز بدتر و بدتر شد و اصلا رو به راه نبودم.بعد برگشتنم از سفر دو جلسه رو از دست دادم بسکه حالم بد بود هفته ی پیش و خوب دیروز امتحان میان ترمم بود :(
دیروزم روز بدی بود.خوب من دیسک کمر دارم اما بعد یه مدت زیادی پریشب عود کرد و یه جوری شد که حتی برای یه دستشویی رفتن همسر بغلم میگرفت میبرد دم سرویس و بعدم میومد دنبالم.اصلا نمیتونستم راه برم.از طرف دیگه باز کار از تهوع گذشته بود و غذاها قصد موندن تو معدم نداشتن.از طرف دیگه یکی دیگه از مشکلات بارداری یبوسته که بخاطرش من دیوونه شدم رسما و دو روز گذشته از دل درد داشتم میمردم...
همه ی اینا باعث شد کتاب رو باز کنم و با خودم بگم به جهنم.یه بارم نخونده برم.و اینجوری شد که من با هیچی مطلق رفتم.فقط دو تا تست آنلاین زدم که نتیجه ی یکیش افتضاح شد...
وقتی رسیدم طبیعتا ناراحت بودم.معلمم الگوی من بوده تو این مدت.درسته که معلمم نبوده هیچ ترمی اما سر کلاسای بحث آزاد یا ورک شاپ همیشه باهاش بودم .دلم میخواست اگه یه روز معلمم شد خودمو بتونم نشون بدم.
حالا البته غصه نمیخورما.دیگه گذشت و تا فردا ببینم اصلا نمرم چند میشه...
و دیگه اینکه... به نظرم یکی از شگفت انگیز ترین های دنیا اناره! میوه انقدر زیبا ؟ انقدر دلبر ؟ انقدر با نظم و ترتیب ؟
کلا یه چند مورد هوس در من کشف شد بالاخره... میوه های قرمز! همه ی میوه های قرمز رو دوست دارم و دلم خیلی زیاد تمشک خواسته!
یعنی هوس نکردم نکردم یهو یه چیزی خواستم که موجود نیست الان
و دیگه اینکه شماها میدونید دقیقا از کجا باید مطمئن شم رژ لبی که میخرم سرب نداره؟ شدیدا رژ لب لازم میباشم
چند روزه یه کرم پا و لوسیون بدن و شامپو و یه لاک مکش مرگما و یه کرم شب از محصولات اوریفلیم سفارش دادم و منتظرم که برسن دستم.البته به تمام اینها آف خورده بود و کلا شدن صد و سی تومن .خیلی خوشال موشال میشم وقتی بگیرمشون :) مادر تو دلی لیاقت این خوشحال شدن رو داره حتما.... امروز هم حالم خوش نبود اما گفتم بذار بیام اینجا... پستای جدید همه رو خوندم و آخرشم گفتم دیگه وقت پست نوشتنه.
الحمدلله که الان حسم بهتر شده.نمیتونم فردا رو پیش بینی کنم اما دیگه واقعا همینجا قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که روحیه ام رو حفظ کنم.هر وقت هورمونای کصافد اومدن تف کنم تو روشون بگم دست از سر کچلم بردارن.که قدم هامو برای شاد نگه داشتن خودم استوار کنم..
که به جای موش غمگین شیر شاد باشم
نظرتون چیه یه شعر بخونیم؟؟
پاییز یک شعر است
یک شعرِ بی مانَند
زیباتر و بهتر
از آنچه میخوانند
پاییز، تصویری
رؤیایی و زیباست
مانند افسون است
مانند یک رؤیاست
سِحرِ نگاهِ او
جادوی ایام است
افسونگرِ شهر است
با اینکه آرام است
او وِرد میخوانَد
در باغهای زرد
میآید از سمتش
موج هوای سرد
با برگ میرقصد
با باد میخندد
در بازیاش با برگ
او چشم میبندد
تا میشود پنهان
برگ از نگاه او،
پاییز میگردد
دنبال او، هر سو
هرچند در بازی
هر سال، بازندهست
بسیار خوشحال است
روی لبش خندهست
من دوست میدارم
آوازهایش را
هنگام تنهایی
لحن صدایش را
مانند یک کودک
خوب و دل انگیز است
یا بهتر از اینها
«پاییز، پاییز است!»
ملیحه مهرپرور