سلام همراهای خوبم :)
شنبه تون بخیر و خوشی :)
به به به این وقت ظهر. هرچند که هوا خیلی پاییزی نیست و اتفاقا اگه الان بری بیرون آفتاب دمار از روزگارت درمیاره اما خوب هوای خونه مطبوعه.نه اونقدر سرد که لباس غیر تابستونی بپوشی نه اونقدر گرم که کولر روشن کنی...
من هنوز مساله ام با بیرون رفتن از خونه حل نشده و فقط وقتی یه کاری خیلی ضروریه میرم بیرون.
اما این هفته و تو بیمیری هاش مثل سابق نیست.
یه کم برگردیم عقب...
چهارشنبه بنا بود که اولین جلسه ی کلاس زبانم بشه اما از سفیر تماس گرفتن و گفتن تشکیل نمیشه و شنبه برم.
از طرفی هم حالم جالب نبود و همینجور که تصمیم گرفته بودم دراز به دراز بیفتم بلکه خوابم ببره همون دوست مشترک من و آبجی که قبلا بارها از رفت و آمدهامون نوشته بودم زنگ زد و گفت بیا پیش من.منم از سر بازش کردم و گفتم که خوب نیستم اما اتفاقا بیشتر اصرار کرد که خونه نمونم..
منم به همسر زنگ زدم و اطلاع دادم رفتنمو.
میدونستم ته دلش راضی نیست .شوهرمم زیاد با شوهرش جور نیست .اما خوب من واقعا نمیخوام با دوستم کلا قطع رابطه کنم. و دیگه همسر هم که دید واقعا دوست دارم برم مخالفت نکرد.
و اینگونه شد که رفتم اونجا و عصر تا هشت شب اونجا بودم.
وقتی این دوستم باردار بود چون زیاد میومد خونه ی من و خیلی هم سفارشات ویاروونه داشت طفلی میخواست برای جبران هر چی تو خونه داره رو یه روزه به خورد من بده ^_^
برای شامم آبگوشت بار گذاشت و دیگه وقتی شوهرش برگشت سهم منو تو ظرف ریخت و زحمت کشیدن منو رسوندن خونه.
حالم اون شب خیلی خوب بود و دیگه برای استقبال از همسر که ده شب برمیگشت یه کم به خودم رسیدم :)
پنجشنبه شب حالم بقدری بد بود که همسر بیچاره فقط میگفت بذار ببرمت بیمارستان... اما خوب کی حالشو داشت واقعا؟ فقط میخواستم بعد اونهمه حروم کردن همه ی چیزایی که در طول روز خورده بودم , بخوابم و صبح حالم خوب باشه...
دیروز هم خدا رو شکر شیفت همسر عوض شد . دیگه این هفته از ظهر تا صبح فرداش پیش خودمه
آخ جون شامهای همسر پز
آهان دیروز رو داشتم میگفتم که خیلی خسته بود و از شرکت که برگشت بعد یه کم جیک جیک خوابید.
بعدش هم فرستادمش بیرون که نون بگیره و یه سری خرید دیگه و خودمم یه کوکو سبزی پختم و حمامم رو رفتم و دیگه ساعت حدود نه بود که داشتم از گرسنگی میمردم و همسر نیومده بود. زنگ که زدم گفت با دوستامم و من دیگه قاطی کردم چه قاطی کردنی
خوب گفتم دوستاتو یه وقت دیگه میدیدی حالا من باید از گرسنگی بمیرم که تو قرار گذاشتی؟ ما نون نداریم >_<
و دیگه همسر هر چی زنگ زد من جواب ندادم .چیزی نداشتیم به هم بگیم.من گرسنه بودم و تو خونه نون نبود و اگه میخواستم تااازه برنج بذارم تلف میشدم تا آماده شدنش..
دیگه نیم ساعت دیگه اش برگشت و دیدم رفته از رستوران کباب مورد علاقه ی منو گرفته که یعنی بعععله من یه همچین شوعری هستم
دیگه بد اخلاق بودم خیلی هم بداخلاق بودم.. اما توضیح داد که با دوستاش قرار نذاشته و اتفاقی دیده بودشون و یه توضیحاتی که چرا کارش طول کشیده و منطقی هم بود اما من اصلا حرف نزدم و با یه من عسل هم نمیشد قورتم داد
بعدشم عذر خواهی کرد . از من جدا .از تو دلی جدا .منم دیگه وقتی شام خوردم و دلم سیر شد اصلا یه آدمی شدم جیگر و خوش رو ^_^
امروز هم سرحال بیدار شدم و رفتم دانشگاه.یه کارهایی داشتم اونجا.وای تو بازار زالزالک دیدم ^_^ چیقده من دوست دارم آخه ^_^
بعدشم که دیگه خونه ام و کوکو سبزیمو خوردم و الاناست که همسر برسه از راه
عصر هم میرم اولین جلسه ی کلاس زبانم و دعا میکنم یه معلم خوب داشته باشم این ترم :)
خوبیش به اینه تونستم تایم کلاسمو عوض کنم و یه ربع به پنج تا شش و ربع برم که دیگه به هشت شب و مصائبش برنخورم :)
هوم هفته ی جدید.. ساعت جدید.. سیستم جدید.. کتابای جدید ...
به به به این هفته ^_____^
خدا نگهدار همتون باشه