سلام دوستای گشنگم ^_^
خوب میبینم که غیبتم طولانی شده بود :)
من از وقتی خبر اومدن تو دلی رو به این خاله اش دادم فورا گفت یا بیا تهران ببینمت یا میام خونتون...
دیگه منم که تهران برو نبودم و قرار شد ایشون قدم رنجه کنه :)
من و همسر دو سال پیش برای اولین بار باهاش تهران قرار گذاشتیم و دیدیمش و گشتیم و پیتزایی رفتیم و دیگه هم همیشه دوست موندیم..
حالا بچم ذوق کرده بود از خاله شدنش و گفت حتما باید بیام ببینمت...
و قرارمون روز یکشنبه بود که البته من بعدش دیدم اصلا نمیتونم اونجوری برای فاینال زبانم آماده بشم و خواهش کردم بعد امتحانم بیاد.
روز یکشنبه که رو به موت بودم از شدت حال بد و فقط یکی دو صفحه خوندم و با خودم گفتم اصلا نمیخونم.. حداقل میدونم نمیفتم اما دیگه نمره خوبم نمیگیرم.اما دوشنبه که شد سه ساعت قبل امتحان نشستم به خوندن.اما با چه حالی؟ با چه وضعی؟ افتضاااح!
قبل رفتن هی میرفتم تو آسانسور هی باز برمیگشتم طبقه ی خودمون چون همش حس میکردم الان بالا میارم..
خلاصه با فلاکت رفتم سر جلسه و حسابی پریشون احوال بودم..
و تو امتحان هم خیلی تلاش کردم که وسطاش تو سطل جلو پام بالا نیارم :|
اما خیلی جو کلاس بد بود.
یه مراقب برامون گذاشته بودن که واقعا نمیدونم در وصف خودش و وجدان کاریش چی بنویسم؟
برام مهم نبود کاملا صدای مشورتی امتحان دادن بچه ها رو میشنیدم.
اصلا مهم نبود انقدر سر و صدا داشتن که من داشتم دیوونه میشدم.
اما اعصابم از اونجا بهم ریخت که یکی از دوستان که همیشه سر امتحان باهاش مشکل دارم و دانشجوی زبانم هست شروع کرد سوال پرسیدن از معلم.. خوب تمام سختی ریدینگ ها به واژه هاییه که با درک مطلب معنیشونو میفهمی ممکنه ترجمه دقیقشو ندونی اما ایشون میپرسید و معلم معنی ها رو میگفت..
و آخر سر هم که دو سه نمره سوال رو همکلاسیم سوال کرد و گفت جوابشو بگید بهمون هیچ کدوممون ننوشتیم و معلم با اینکه پرسید هیچکس؟ و من گفتم که چرا من نوشتم باز جوابا رو گفت.. وای اون لحظه میخواستم واقعا به همشون بد و بیراه بگم..
دوست داشتم بگم خیلی شعورشون کمه..
بگم من خیلی با بدبختی خوندم و امتحان به این سختی شاید همین چند نمره که من نوشتم و کس دیگه ننوشته شاید کمکم کنه تازه هم سطح کلاس بشم بعد جلسه پرسش و پاسخ راه انداختن :( اما خوب نگفتم دیگه.. نمیدونم چرا نگفتم.. اگه شروع میکردم حرف زدن حتما حالم بدتر میشد و حتما میزدم زیر گریه .همون طور که وقتی همسر اومد دنبالم و پرسید چرا رنگت اینجوری شده فورا زدم زیر گریه :(
و اگه نبود. اگه دستمو نمیگرفت.اگه منو نمیبرد کافه و برام خوراکی نمیخرید و باهام حرف نمیزد دق میکردم تا تنها برسم خونه

سه شنبه که شد دیگه من از صبح بیدار شدم و با تو دلی قشنگم صحبت کردم و گفتم مهمون تو راهه و گفتم تو دلی خوبی باشه تا مامانش بتونه پذیرایی کنه و عجیب اینکه حالم خیلی خوب شد و قورمه سبزی بار گذاشتم و دیگه ظهر که دوست جان رسید خوردیم و این حرفا..
تا عصر که یکسره حرف زدیم و غروب هم رفتیم سینما و لانتوری رو دیدیم :)
شام هم از اون مرغ مجلسی ها که دستورشو گذاشتم تو آشپزی درست کردم.
چهارشنبه خیلی دیر بیدار شدیم و دوست جان برای نهار پیشنهاد آب دوغ خیار داد و منم تا حالا نخورده بودم و چون خودمم بیشتر دوست داشتم غذای سرد و آبکی بخورم درست کردیم و خوردیم.. هوم دوست نداشتم زیاد :| عصرش رفتیم کافی شاپ محبوب من.
بستنی اوشمزه خوردیم ^_^ و خوب چون شب تولد همسر محسوب میشد رفتیم و من براش یه کیف پول ایستاده عسلی چرم خریدم ^_^
و سه شاخه رز ...

و وقتی برگشتیم خونه دیدم یادم رفته کیک رو بگیرم :| و خوب هیچ جوری هم دوباره نمیشد بیرون رفت و اینگونه شد که ما اولین تولد بدون کیک رو گذروندیم :)
یعنی فقط دوست جان یه آهنگ تولدت مبارک گذاشت و من با دسته گل و ساک کادو وارد شدم ^_^ و تموم شد و رفت :)
الان که فکرشو میکنم میگم خوب شد مغز خر نخوردم تا حالا صبر کنم برای خبر دادن تو دلی :)
والا چجوری میخواستم حال خرابم رو پنهان کنم ؟ اصلا نمیشد..
دیگه امروز بعد دو روز که فکر میکردم پرونده ی ویارم بسته شده باز حالم خیلی بد شد :( یعنی من نفهمیدم پاییز چجوری اومد اصلا :)
نهار کتلت خوردیم اما برای شام دیگه اصلا توان نداشتم همون قارچ سوخاری و پیتزا خوردیم باز...
الانم نشستیم بستنی سنتی و فالوده میزنیم و من پست میذارم و همسر هم که رفته عروسی و همین دیگه... اینم از پست من ^_^
نمیره ی زبانمم شد نود و سه و TOP شدم و همسر کلی بهم گفت جگرش خنک شده که اونا تقلب هم میکنن باز نود هم نمیشن :|
رقیب جانمم نود و دو شد..
آهان خبر آخر هم اینکه مترجمی زبان رو قبول شدم و خوب دیگه باید ببینم میتونم برم یا نه ...
وای وای وای خیلی حالم خرابه و دیگه میرم که بستنیمو بخورم و ولو شیم و راستی! من از فردا دیگه نت ندارم تا برم باز ثبت نام کنم و یه دوره یه ساله بخرم. نگران نشید خلاصه.
خدا نگهدار