سلام دوست جان ها...
هوووم این روزها دیگه کمتر برای چندین و چند ساعت پای لپ تاپ ولو شدن و پست گذاشتن و نت گردی حال و حوصله دارم..
این روزها حالم قاطی پاطی شده.
این روزها دارم اولین نشونه های تو دلی رو میبینم که البته از نوع نشونه های ناخوشایندن :|
همه چیز مثل زهر ماااار از گلوم پایین میره..
آب دهنمم قورت میدم بالا میارم بعدش چه برسه به غذا :(
واقعا چرا یهو در این حد قاط زدم؟؟
دیشب حالم انقدر بد بود همسر که از سر کار برگشت چشماش دو تا گلوله اشک شد میگفت خدایا من اگه میدونستم تو میخوای این حالی بشی غلط میکردم بچه بخوام ... امروز تو اوج حال بدم میگه الان همش ارزو میکنی زمان عقب برگرده و باردار نشی؟؟ میگم نه... واقعا نه... عیبی نداره یکی دو ماه دیگه خوب میشم . میزنه از خونه بیرون... وقتی میاد حالم افتضاحه... اما مث این مامانا که میخوان بچه هاشونو گول بزنن تو خونه بلند بلند میگه خانومم بیاد آشپزخونــــــــه... ببینه براش انار خریدم... واقعا خندم میگیره... به اونهمه خریدش نگاه میکنم.. تو دلم میگم آخر ماهی بدبخت شدیم رفتیم پی کارمون :) ازش تشکر میکنم...
دیروز برای اولین بار بعنوان مادر ^_^ رفتم خونه ی آبجیم.. خیلی باحال بود برام یه میز تنقلات و پذیرایی چیده بود... اصلا خیلی باحال بود...
خوهر زاده ی 5 سالم میپرسه خاله از کجا فهمیدی بچه تو دلته ؟؟ خخخ چه سوالا که نمیپرسه !
بعدم شوهر آبجیم رسید و انقدر مسخره بازی درآورد که حد نداشت.. هی مامان بلاگر صدام میزد... از در که اومد تو میگفت الان تو دیگه بوسیدن داری و اصلا رقصان رقصان اومد جلو ... تا آخر شبم هر کاری میخواستن بکنن تو خونه فقط طبق نظر من انجام میداد.. مثلا کولر روشن باشه یا خاموش؟ شامو الان بخوریم یا بعدا؟ بعد میگفت دیگه ما تا نه ماه دیگه هممون خَرِ بلاگریم :)) همسر هم با دو بسته شیرینی سنتی بعنوان شیرینی بهمون پیوست...خلاصه خوش گذشت خیلی خندیدیم.
همینا دیگه بقیه اش باز همچنان بدحالی منه...
امروزم کلاس زبانمو رفتم و وااااای الان یادم افتاد که فراموش کردم ترم بعدو ثبت نام کنم... ای داد بیداد مهلت پیش ثبت نام تموم شد :(
دوشنبه ی هفته ی بعد هم فاینالمه و اصلا آمادگی ندارم...
الانه که دیگه کلید تو در خونه بچرخه و همسر برسه...
به خدا میسپارمتون :)