چقدر این روزها برای من و اطرافیانم پر از غافلگیری های جالبه :)
من دیگران رو با خبر مادر شدنم غافلگیر میکنم و دیگران منو با عکس العمل هاشون...
تو اینهمه نفری که خبر دادم فقط شاید چهار پنج نفر بودن که قشنگ خشک و خالی و بی روح و ذوق بودنِ تبریکشون خیلی معلوم بود و یه ذره پشیمون شدم که چرا انقدر تحویلشون گرفتم و لایق شریک شدنشون تو شادیم دونستم.
دیروز دیگه نوبت خانواده هامون بود...
خیلی سخت بود. خوب از طرفی دلم میخواست اولین نفر به مادرم بگم.از طرف دیگه اگه مستقیم بهش زنگ میزدم دیگه باید قید اون ویدئو گرفتنا رو میزدم.. از طرفی اون آبجیم که اینجاست همین چند روز پیش گفته بود اگه یه روز مادر شدی و من آخر از همه فهمیدم من میدونم و تو :|
این شد که نهایتا تصمیم گرفتم ویدئو رو تو گروه آبجی هام بفرستم و قبلش هم به آبجیم زنگ بزنم بگم بیاد تو گروه هم به اونیکی آبجیم بگم تو که خونه ی مامانی حتما با مامان نگاه کنش..
بعدش دیگه تبریک ها بود که روونه شد و بهترینش عکس العمل همین آبجیم که اینجاست بود..
وای یه voice فرستاد با تمام وجودش جیغ میزد و میگفت خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم خیــــــــــــلی خوشحالم...
از اون عکس العمل ها بود که منو به گریه انداخت :)
بعد هم به مادر شوهرم زنگ زدم.. طفلی بیرون بود اصلا اینم از اون عکس العمل های به یاد ماندنی بود... انقدر ذوق کررررد که خدا میدونه..
قطع نمیکرد که ... یکسره داشت قربون صدقه ام میرفت :)
بعد هم به عمه ی تو دلی خبر دادم و اونم خیلی خوشحال شد...
دیگه فعلا فکر کنم جز خواجه حافظ شیراز و یه تعدادی از بستگانم بیشتر جمعیت کره ی زمین میدونن ^___^
هوم راستش قاطی شدن سیستمم هم کم و بیش شروع شده..
از تهوع و ضعف زیاد دارم عذاب میکشم رسما... اما خوب شکایتی ندارم . خدا رو شکر میکنم.. این سختی هاش میگذره و ارزش شیرینی هاشو داره قطعا :)
آهان مادر شوهر هم زنگ زد همسر و کلی سفارشمو کرد.البته همسر از همون شب اول دیگه گفت ازت انتظاری ندارم تو خونه و خودم کمکت میکنم اما دیگه مادرش هم که زنگ زد واقعا حسابی حواسشو جمع کرده و من خوشحالم :) البته مرد جماعت که قابل پیش بینی نیستن و مدت بارداری هم کم نیست.. امید ندارم تا آخر اینجوری بمونه و البته توقعی هم ندارم.. اتفاقا دلم نمیخواد یه مامان همیشه افقی باشم.. دوست دارم حالم خوب باشه و خودم کارامو انجام بدم و انرژیمو حفظ کنم.. کلا خوشم نمیاد از اینکه به بارداریم به چشم ضعیف بودنم نگاه کنن...
این وسط امیدوارم یه خوراکی پیدا بشه که از خوردنش لذت ببرم و کیف کنم.. خوب من از هیچ چی بدم نمیاد و امیدوارم تا آخر هم بدم نیاد اما خوب از خوردن چیزی هم لذت نمیبرم.. دلم یه چیزی میخواد با ولع تمام بخورم و کیف کنم... هووم الان گمونم برم هندونه قاچ کنم و به بدن بزنم ^_^
با عشق زیاد به خدا میسپارمتون :)
+ آنچه هَرگِز شَرح نَتوان کَرد , یعنی حالِ مَن !