
من فکر میکنم همه ی ما وبلاگ نویسها موقع شروع به نوشتنِ یه پُست , تمام سعیمون رو میکنیم که چکیده ی موضوع رو تو عنوان بگنجونیم یا حد اقل یه سر نخی به مخاطب بدیم.
اما من واقعا هر چی فکر کردم هیچ کلمه ,جمله,بیت یا مصرعی نمیتونست اون بالا بشینه که حسم رو منتقل کنه.
تلاشم اینه خلاصه و زود بگم :)
دوشنبه بعد از انجام یک سری کار بانکی خیلی بصورتِ تیر زدن تو تاریکی رفتم یه آزمایش خون دادم..
حتی تا عصر که بنا بود جوابش رو بگیرم صد بار به سرم زد نذر کنم که نتیجه اش خوشحالم کنه اما واقعا با خودم گفتم من پذیرفتم هر چیزی اومدنش به زندگیم زمان مشخصی داره و سپردمش به خدا و گفتم اگه حالا این مقدر شده باشه که این موقعی که من خیلی براش ذوق زده ام و شوهرمم میتونم خوشحال تر کنم اتفاق بیفته چه بهتر اما اگه نشد هم باز عیب نداره.
عصر تو فاصله ی کلاس رانندگی و زبان رفتم که نتیجه رو بگیرم.
و راستش انقدر میرفتن و میومدن نگاهم میکردن یا میگفتن خانم فلانی شمایید؟ یا جوابتون آماده است ها الان میدیم ,
تو دلم گفتم خدایا بچه دار نشدم که هیچ ایدز هم دارم انگار :|
جواب رو که گرفتم رفتم یه جای خلوت کنار آزمایشگاه که هر عکس العملی داشتم زیاد تو دید مردم نباشم.
وقتی دیدم بتای خونم چقدر بالاست یه لبخند ایــــــــــــــــن هــــــــــــوایـــــــــــــــــــــــی صاف نشست رو لبم و تو مسیری که میرفتم تا برسم مطب دکترم یه گلوله شور و عشق بودم که راه که نه داشتم پرواز میکردم
برگه ی آزمایش تو دستم بود و دلم میخواست راه تک تک عابر ها رو سد کنم و بگم آقا ببین! خانم ببین!
دارم مــــــــــــــادر میشم ^_^
وارد ساختمان پزشکان که شدم خودمو همه جا میدیدم..
میدیدم که با یه دل قلمبه دیگه از پله ها مثل همیشه رفت و آمد نمیکنم و منتظر میمونم آسانسور پر شه و مردم با تعجب بهم نگاه میکنن که چقدر خوشحالم از این قلمبگی و چاقالوویی!
میدیدم مثل پنگوئن فاصله ی سالن انتظار تا مطب رو راه میرم و دکتر بهم میگه عاشق این انرژیتم که لبخند از لبات نمیفته
میدیدم که دارم بین مامانای قلمبه ی دیگه میلولم و هی میگم خانم شما چند ماهتونه؟ پسره؟ جدی؟ اسم براش انتخاب کردید؟
میدیدم که وقتی میگم من قاطعانه میخوام زایمانم طبیعی باشه چند نفر چپ چپ نگاهم میکنن و بهم میگن تو عقلتو از دست دادی!
با خنده نوبت گرفتم و از شانس خوبم نیم ساعته نوبتم شد.
با خنده رفتم برگه آزمایشمو به دکتر نشون دادم و تشکر کردم بابت تبریکش.
با خنده بالای ترازو رفتم.
و الانم همون خنده رو لبمه و دارم مینویسم
حس اینکه یه تو دلی دارم که دلیل وجودش عشق و آگاهیه خیلی خوبه
حس اینکه محیط خونه اونقدر آروم شده که لایق قدمای تو دلیم باشه خیلی خوبه :)
حس اینکه میدونم بی خوابی های زیاد و شرایط سخت و گریه آور زیادی جلو راهمه و ممکنه بار مسئولیتش خفه ام کنه گاهی اما نتیجه اش قراره آدمی باشه دنیا رو تو محدوده ی حتی کوچیکی بهتر کنه خیلی خوبه :)
این تو دلی قراره تو دنیای واقعی تا دو هفته ی دیگه یه راز بمونه بین من و شما :)
قراره مژده ی اومدنش رو روز تولد همسر بهش بدم و این دو هفته باید فکر کنم که چجوری و در چه موقعیتی وسط تولدش بهش بگم... چجوری به خانواده ام بگم و خلاصه چجوری بترکونم ؟
از شما هم میخوام که اگر چیزای بامزه ای به ذهنتون میرسه کمکم کنید که خیلی با شکوه برگزار شه اون روز :)
دوستتون دارم و امیدوارم بعد از نوشتن کامنت, ضربدرِ قرمزِ بالای صفحه رو با لبخند و دعای خیرتون برای دوست بلاگرتون کلیک کنید :)