سلام دوستای خوب :)
دیشب دهمین شبی بود که سرمو دور از خونه ی خودم زمین گذاشتم :) عجیب اینکه خیلی دیر گذشته برام.. مثلا احساس میکنم یه ماهه اینجام..
دلم واقعا برای روزهای خودم کارهای خودم برنامه ریزی هام وب گردی هام و همه چیزهای بلاگری تنگ شده..
اینجا کماکان خوش میگذره.
همسر جانم سه شنبه شش صبح رسید.چقدر این شمال رسیدن هاش خوبه :) وقتی اون میرسه دیدارمون خیلی حس بهتری داره نسبت به وقتی که من بعد یه دوری از راه میرسم..
گفته بودم که اونشب من و دو تا از خواهرهام رفته بودیم خونه ی یه آبجی دیگه ام.. صبح که مثلا ساعت نه اینا همه بیدار شده بودن برگردن خونه ی مامانم من و همسر همچنان خواب بودیم...
من یه چیز بین خواب و بیداری بودم و یهو با شنیدن اینکه *مامااااان ! خاله بلاگر چرا سرشو رو شکم عمو گذاشته خوابیده * دیگه کاملا هوشیار شدم.. :))
اما همسر جان تقریبا یه ساعت بعد رفتن آبجی هام بیدار شد و وقتی برگشتیم خونه ی مامانم دیگه همه میگفتن این فسقلی چی میگه؟ جریان چیه ؟؟ و کلی سوژه شدیم :/
همش دلم میخواست با همسر در مورد بعضی چیزها حرف بزنم و مثلا یه قراری بذاریم که این بار اولین دفعه ی بدون گیس کشیمون تو سفر باشه و سعی کنیم بهمون خوش بگذره اما نمیدونم چرا فرصتش دست نداد ؟ اما خدا رو شکر به جز شب اول که رسما دلم میخواست پرتش کنم خونه ی همسایمون بخوابه مشکل دیگه ای پیش نیومد...
کلا خیلی کنکاش میکنم ببینم دلیل این یهو بد شدنها چیه؟
شوهر آبجیم یهو به شوخی یه سیب میده دستش میگه بیا بخور بلاگر که فکرت نیست مثلا این خودش میشه یه سوژه که بگه تو یه رفتاری کردی دیگران این فکرو بکنن و اصلا نمیفهمه میگم بابا شوخی بود :|
اصلا میگم گاهی ممکنه یکی بخاطر حسادت و دقیقا به نیت شکر آب کردن رابطه ی ما یه چیزی بگه تو چرا اونو به هدفش میرسونی؟
حالا اینبار من خیلی نسبت به تمام حرف و حرکاتم دقیق تر و آگاه تر بودم و اگه داشت شرایطی پیش میومد که دعوا و قهری پیش بیاد مدیریتش میکردم.واقعا گاهی یه چیزایی پشت گلوی آدمن که آدم دوست داره دقیقا تو همون لحظه بگه و سبک بشه.اونا رو نگفتم.نادیده گرفتم یه چیزهایی رو.. اما میدونم خیلی راه هست تا به اون سفری برسیم که مد نظرمه. یه سفری که واقعا استراحت جسم و روح باشه.خوشی عشق و حال باشه.دور خیز برای پرش به رابطه ی صمیمی تر باشه..
امسال برای بار دوم تو زندگی شش سالمون با هم رفتیم دریا برای شنا ^___^
بار اول حدود سه سال پیش بود که اول یه دعوای افتضاح کردیم سر چی پوشیدن من تو آب :|
اون روز من مطابق میل ایشون با مانتو و روسری رفتم تو آب.خوب ساحلی که ما برای شنای خانوادگی و بصورت زن و مرد قاطی میریم دور از شهر و بسیار خلوته و اصلا باید اینجا زندگی کرده باشید تا بفهمید وقتی میگم کسی نمیشینه به یه دختر یا زن بلوز شلواری زل بزنه یعنی چی ؟
شمال رو بخاطر همینش دوست دارم.چشم مرداش سیره.شما میری تو دهکده ساحلی انزلی و دخترا رو میبینی با شلوار خیلی کوتاه مثلا دارن بدمینتون بازی میکنن اما کسی مزاحمشون نیست. اما امان از یه سری شهرها که حتی به یه مانتوی رنگی عکس اعمل های وقیحی نشون میدن :( البته اینی که میگم در تایید حجاب یه جا مثل انزلی نیستا.. صحبتم سر مردهاست !
خلاصه که دریا رفتیم و عالی بود. البته بیشتر با خواهرزاده هام بازی کردیم و هی سرشونو زیر آب کردیم بچه پر روها رو ^_^
یه روز هم کوه رفتیم از صبح تا شب و اونم خوب بود..
یه روز هم با همسر و یه آبجی رفتیم بیرون یه پاساژ باحال رفتیم و یه کافی شاپ خوب و لذت بردیم..
آهان یه شب دیگه هم دریا رفتیم اما نه برای شنا.. رفتیم یه ساحل جنگلی و شام خوردیم و موتور صحرایی سوار شدیم و اولین بارم بود و خیلی جالب بود :) بعدشم رفتیم گیم نت ساحل و من دارت زدم و بعدش هم با همسر و دو تا شوعر خواهر مشغول فوتبال دستی شدیم و خدا میدونه چقدر لذت بخش بود :)
دیگه همسر شنبه برگشت سر کارش و من دارم تعطیلات رو تنهایی ادامه میدم دلمم براش تنگ شده یه ذره ^_^
احتمالا ده روز دیگه برمیگردم خونه ی خودم :)
آهان یه چیز مهم رو یادم رفت بگم هاااا... ترم پیش نمره ی زبانم شد 90.5 و شدم سوم. نفر اولمون شد 94 و نفر دوممون 91
این ترم رو هم ثبت نام کردم و سه جلسه مهمان گرفتم برای رشت که از دست ندم این ترم رو و عقب نمونم.
وای خدای بزرگ جلسه اولمو رفتم رشت.اصلااا با اون واحدی که من توش میخونم قابل مقایسه نیست.اصلا هاااا
والا دلم خوشه سفیر میرم :(( اصلا انقدر لهجه ی معلمش خوب بود و انقدر سطح بچه ها خوب بود انقدر کلاس پویا و شاد بود که هی دارم بال بال میزنم تاریخ جلسه دومم برسه...
آهان و یه چیز مهم دیگه هم بگم.. ما قبل از اینکه بیایم شمال شهر دیگه ای زندگی میکردیم.من 5 سالم بود که برای همیشه اومدیم شمال.
بهترین خاطرات کودکیم برای همون دوران قبل 5 سالگیه.
تو یه کوچه ی با صفا با همسایه های خوب.
تو تمام این سالها که شمالیم خیلی اوقات یه تعدادیشون اومدن و بهمون سر زدن.
همین چند روز پیش هم یکی از بهترین ها اومدن و دو روز مهمونمون شدن.فکر کن دوست خیلی صمیمی همبازی بچگیم رو بعد 20 سال دیدم..
ای خدا چقدر حس خوبی بود..
جالبیش به این بود که تا منو دیدن همش میگفتن واااای این بلاگر کوچولوئه؟؟؟ :)) چپ میرفتن راست میرفتن قربون صدقه ی من میرفتن ^_^
خلاصه که خبرا همین بود :)
ما هم بعد شونصد روز خط تلفنمون درست شد بالاخره و نت داریم دیگه..
الانم من از دست خواهر زاده ها یه گوشه پناه گرفتم و دارم مینویسم ^_^
دیگه به خدا میسپارمتون.
شاد باشید...
+ بزرگترین خیانتی که انسان میتواند به خودش بکند
ترس از این است که حالا دیگران درباره ی من چه فکری میکنند؟؟؟