سلام..
اتفاقی که برای داداش افتاد اون سستی و کسالتی که ماه رمضون و دیر خوابی ها و دیر بیداریهاش برام آورده بود و داشتم باهاشون میجنگیدم رو بدتر کرد و بالاخره مغلوب شدم :(
از همون یکشنبه که از داداش خبر دادن همه چیز رو ول کردم .
منظورم کارهای خونه است..
روحیه ی شکر گزاریم رو حفظ کردم اما خوب این رخوت و کسالت و بی حسی جایی برای شاد بودنم نذاشت.
غمگین بودم.
نه مثل وقتی آدم قیافه میگیره و با زمین و زمان قهر میکنه.
نه مثل وقتی آدم یه گوشه میشینه و زل میزنه به گُلِ قالی.
نه مثل وقتی آدم همش ناله میکنه..
از درون غمگین بودم.دچار بی حوصلگی بودم.بی انرژی بودم..
اینهمه جون بکنی برای پوست انداختن و از یه آدمِ همیشه ناله کنِ خسته کننده بشی یه بلاگر با انرژی و از درون شاد شده بعد یهو ببینی اونهمه زحمتی که کشیدی برای ساعت خواب و بیداریت یهو نیست و نابود شده .شاید الان بگید خوب؟ چه ربطی داره O_o اما من دیگه میدونم سرچشمه ی این گِل آلودگی کجاست دیگه..
میدونم وقتی تا ظهر بخوابم حتی اگه هشت ساعت ناقابل و ضروری باشه باز کسل میشم...
انقدری کار دارم و خونه زندگیم به فنا رفته که سابقه نداشته :(
تو این چند روز با همسر گشتیم دنبال خونه.
پا به پاش تو این پیاده از این ور به اون ور رفتن و شنیدن رقم های زیاد و دیدن خونه های به درد نخور شریک شدم.
فعلا که هیچی به هیچی..
البته دلم روشنه میدونم یه جایی یه خونه ی خوب پیدا میکنیم.
هی بهم میگه نگران نباش من برات یه خونه ی لوکسِ قشنگ میگیرم..
خدا میدونه شاید منو همون بلاگر سه چهار سال پیش میبینه که برای هر خونه انقدر گریه میکردم که کور میشدم :|
فقط چون دلم میخواست خونه ام فلان و بهمان باشه..
اما خدایی الان دیگه اون بچگی رو ندارم..
میخوام خونه یه جای امن باشه.بهم احساس خوب بده.و توش عشقمون رشد کنه.دلمون خوش باشه.همین..
الانم برای خونه فاکتورهایی دارم اما از جنس مادی نیستن.. خدا کنه متوجه حرفم بشید.
کتاب خریدم و هر روز یه فصلش رو با صدای بلند میخونم و همسرم گوش میده :)
اینم یه راهه برای بیشتر کردن آرامش زندگی و لحظه های مفید داشتن به جای غرق گوشی شدن..
داداش هم بهتره.خدا رو شکر..
منتظریم همین روزا یه دکتر خوب ببینتش.
خواهرم دو روزه رفت و برگشت.
نه که بی قرار داداشم نباشم.نه که زبان یا دو روز سخت گذشتن تو ماشین خواهر مهمتر باشه برام.
اما مصلحت به نرفتنم بود.
حالا که نرفتم فقط یه درد رو دل خودمه اما اگه میرفتم فقط باعث زحمت و ناراحتی و اعصاب خردی میشدم..
بازم دوست دارم بگم ممنونم..
از دوستایی که دعا کردن و میکنن.
از عزیزایی که شمارمو داشتن و تماس گرفتن.
دوستایی که کامنت گذاشتن.
و دوستایی که تو پستهاشون از دوستاشون خواستن دعا کنن برامون..
من میدونم که همه ی خانواده براش دعا میکنیم اما صدای ما چند نفر کجا و صدای اینهمه دوست خوب کجا ؟
معلومه که رسیدنش به درگاه خدای مهربونم حتمیه :)
فردا فاینال زبانمه.
در حد یه سلام علیک کتاب رو باز کردم..
میخوام تا صبح بیدار بمونم..
کاپوچینو بخورم.
و امشب آخرین شبی باشه که تا دیر وقت بیدار میمونم.
امشب باید درس بخونم.واقعا بخونم.. شاید تاپ شدنم با یه رقیب که تقریبا داریم دوست میشیم کم کم بهم اون نیرو محرکه ی برگشت به روزهای بهتر رو بده :)
حالا که نوشتم حالم خیلی بهتره :)
و آخرین نکته اینکه تو اینستاگرام "بلاگر کبیر" رو سرچ کنید و من رو با همین آدرس پیدا کنید :)
دوستتون دارم و هفته ی شادی براتون آرزو میکنم :)