سلام.
دیروز که از کلاس زبان برگشتم خسته و تشنه بودم.
پایینِ آپارتمان گشتم دنبال کلیدم و نبود.زنگ زدم..
همسر درِ واحد رو که باز کرد قیافه اش مشکوک بود.اشاره کرد به قفل در.. دیدم کلید از بیرون بهش آویزونه.. آخه یه بار برگشته بودم داخل و بعد هول هولکی رفتم یادم رفته بود..
اومدم داخل میخوام جریان کلید رو به شوخی و خنده رد کنم میگه موهات چرا انقدر بیرونه.. تو رو خدا شماها الان فکر نکنید انقــــــــــدر اون الان یعنی چقدرااا! من کلا اهل مو بیرون انداختن نیستم.. محجبه هم نیستم تا بالای ابرو بیارم مقنعه مو معمولی ام.. دیروز هم بدجور باد بود..
خلاصه یه ذره بحث و دفاع من از خودم و اندازه ی حجابم و خط قرمزهام تا جایی که بالاخره داغ کنم بگم تو دو دقیقه بیا برو بیرون اگه باد شلوارتو درنیاورد بعد بیا بگو چرا موهای من بیرونه :|
دو دقیقه بعد بحث جدید اینه چرا داخل سینک ظرفشویی دونه ی برنجه.. میگم من نریختم که از قصد ته قابلمه بوده اگه خودم میشستم نمیریختم تو شستی نمیدونستی اینجوری شده.میگه من نریختم..
یه دقیقه سعی میکنم نرمال باشم.. با زبون خوش میگم از وقتی اومدم یکســــــــــره چرا این کارو کردی.. چرا اون کارو کردی... یه کم انرژی مثبت لطفا..
دراز به دراز افتادم وسط هال.. زیاد حالم خوش نبود.. اونم رو مبل بازی میکرد.. یه ربع بی وقفه نگاهش کردم..
اون تند تند پلک زدناش , اون پا تکون تکون دادناش .همه ی اینا که موقع استرس و عصبی بودن دچارشون میشه رو نگاه میکردم و میسوختم.
بالاخره نگاهم کرد..
لبخند بینمون :)
گفتم همسر؟؟ اگه بچه هر روز باباشو اینجوری ببینه سر سه سالگی ازمون تبلت میخواداا..
گفتن همین کافی بود تا خونه منفجر بشه.تا سقف بیاد پایین!
حرف اولشم همیشه اینه:
آخه من که تو خونه زیاد بازی نمیکنم!!!!!! تو باز شروع کردی.. تو فقط میخوای بچه دار نشیم :/
پاشدم رفتم تو اتاق.. تو سرم فکر بود..صدا بود.. و یه عالم چیزای ناخوشایند..
نیم ساعت بعد تازه صدای گریه هام بلند شد..
نه به خاطر یه دعوای زن و شوهری و اینا نه...
بخاطر اینکه با این همه انرژی و سر زندگی نمیتونم حس خوبی بهش بدم.یه حسی بهتر از بازی..که نتونستم کمکش کنم.. که روشنش کنم..
بخاطر اینکه همه بهم میگن تا خودش نخواد نمیشه .بخاطر اینکه من سر تربیت بچه حساسم و نمیخوام سرش باهاش اختلاف نظرای اینجوری داشته باشم..
بخاطر اینکه حس کردم بچه براش یه چیز بایدی مثل ماهیتابه است تو آشپزخونه..
انگار باید بیاد پاش کود بریزیم تا بزرگ شه و نقشمون اون وسط این باشه بگیم نکن.. دست نزن.. گریه نکن..
که با حرف و عمل متفاوتمون گیجش کنیم..
وقتی اومد تو اتاق یه دعوای بزرگتر درست شد.هرچند که آخرش عشق و عاشقی شد اما درد داشت دونستن اینکه اونهمه گریه و سر درد و بحث و چشم گفتن و ببخشید شنفتن هیچ کدوم باعث نمیشدن فردای ما بهتر از دیروزمون بشه..
دیشب که رفت شرکت حالم خوب نبود..
میخواستم باشم.. نبودم..
تا خودِ هفت صبح که برگرده و منِ مثلا خواب رو مثل مروارید تو صدف تو بغلش جا کنه بیدار بودم..
توی خونه قدم زدم..
آرزوی سیگار کردم و یه پارک خنک و یه نیمکت دنج و تنهایی...
رو به روی خودم نشستم جلو آینه و زل زدم به زنی که شش ساله داره تجربه میکنه,پوست میندازه,بزرگ میشه...
وقتی قرار بود جدا بشیم و من خونه ی بابا بودم بهم میگفت آرزومه باز با مشت بکوبی تو سینه ام وسط دعوا و بگی دوستم داری ...
دیروز بعد دو سه سال مشت کوبیدم و فریاد زدم دوستت دارم!
و این خیلی تلخه اگه من جواب این دوست داشتن رو نگیرم.. خصوصا حالا که صد چندان بیشتر از اون وقت ها دوستش دارم..
این روزها قراره بجنگم با این هیولای غمگین درونم.که کارم نشه گریه های شب به شب و روزای سیاهی که آسون نبود بیرون اومدن ازشون..
باید تلاش کنم برای پس گرفتن انرژیم از این اتفاقات تلخ.
این روزها رو میذارم به حساب Stop های موقتی.
قصد ندارم متوقف شم :)
+ تَنَم فَرسود و عَقلَم رَفت و عِشقَم همچنان باقیست....