سلام عزیزان دل :)
بخش اول:
اول از همه رسیدن این ماه قشنگ رو تبریک میگم.
تا یه سال قبل ازدواجم بود که تمام روزه هامو میگرفتم.
تا همون موقع بود که یا مامان با اون لحنِ عجولانه ی مامانانه و با صدای بلند میومد بیدارم میکرد _که اگه میشدم خیلی خوب بود اما اگه کار به دفعه ی دوم و سوم میکشید حتما یه درجاتی ازش میگرفتم _ یا بابا میومد بیدارم میکرد که فرقی نداشت کار به دفعه ی دوم و سوم بکشه یا نه , باز با همون نرمشِ بار اول میگفت بلاگر جان؟ بابایی پاشو اذان نزدیکه :)
تا همون موقع بود که صبح ها بعدِ نماز ملحفه میپیچیدم دورِ خودم و میرفتم رو صندلی بالکن تسبیح به دست مینشستم و جلوه ی خالقم رو در طلوع آفتاب میدیدم و حظ میبردم.
افطاری های دسته جمعی پربار , نماز خوندن ها , دعا خوندن ها , ختمِ قران ها....
یه جورایی حس میکنم خیلی از چیزای خوب تو همون دوران جا موند :(
سالِ بعدش وسط ماه رمضون که از شدت سرگیجه و حال بد نتونستم از سر کوچمون خودم رو به خونه برسونم و بابا اومد منو برد دکتر دیگه باقی روزه هامو نگرفتم. فقر آهن شدید داشتم اون موقع.
بعد اون سال هرچند دیگه مشکل فقر آهن نبود اما اگه بگم هر سال ضعیف تر و بی بنیه تر شدم دروغ نگفتم.اون موقع 56 کیلو بودم اما الان بین چهل و نه تا پنجاه و یک نوسان میکنم.
حالا امروز هم روزه نیستم .. همچنان درد داره جای دندونم و مدام ژلوفن خوردم این دو روز.اما شاید فردا رو بگیرم... اگه شب احساس کنم بهترم میگیرم:)
درسته دیگه تو اون سالها نیستم.
درسته که نمیشه از اینجا طلوع رو دید,
اما شاید بتونم لذت افطار و سحری های باحال دسته جمعی رو با همین دو نفره بودنمون تداعی کنم :)
و این بار منم که تو نقش همسر اما به سبک بابا باید همسر رو بیدار کنم :)
بخش دوم:
دیروز قرار شد بریم برون و از اون جایی که تو خونه ی ما سیستمِ برعکسی حاکمه, همیشه منم که زود حاضرم و باید غررررر بزنم که دیر شد.بجنب.بسه.خواستگاری نمیریم که بیا و این صحبتا ... برای همین دیروز ساعت 6 اعلام کردم هر کس راسِ هفت و نیم حاضر و آماده دم در نباشه خره والسلام ^_^
یعنی معجزه شد و آقا هفت و ده دقیقه آماده شد که من خر باشم :)) خلاصه راس ساعت زدیم بیرون..
اول از همه یه ظرفای جینگیل پینگیل دیده بودم گرد در دار سبز روشن با توپ توپی های سفید :) اونا رو خریدم :)
بعدم رفتیم یخچال دیدیم.
میگم زشت نباشه بعدِ اون نظر سنجی باز یه ساید سامسونگ چشم منو گرفت ؟ :دی
به نظرم دو قلو خیلی برای ما بزرگ بود.مثلا برای مامانا خوبه که یه عالم بچه دارن و مواد غذایی زیاد باید فریز کنن.. ضمن اینکه قیافشونو میدیدم یاد کامنت "سارینا2" هم میفتادم و دلم به هم میریخت...
حالا یه چند ماه مونده تا تصمیم نهایی رو بگیریم و بخریم چیزی.. یه مارک هم بود به اسم "بِکُو " کسی شنیده؟ یا حتی داشته؟ خیلی تعریفش رو کردن.ساخت آلمانه.اونم قشنگ بود.دو تومن هم از سامسونگ پایین تر بود..
بعدم رفتیم قیمت خونه برای رهن اینا گرفتیم. وای خدا یعنی انگار شوهرم بدش نمیاد با تمام قوا زور بزنه که بخریم یه خونه .وقتی قیمت خرید میپرسه انگار سیخ داغ میکنن تو جگر من :((
البته ما با خودمون فکر کردیم وقتی آقای صاحب خونه زنگ نزد حتما اصلا پولشون آماده نیست و زنه بیخود بهمون زنگ زده بدون اطلاع شوهرش..
خوب اینکه میگم تعجب برانگیزه اما خانمه کلا این طوری به نظر میرسه.
مثلا وقتی میخواستن بخرنش مدام به من زنگ میزد سر قیمت چونه میزد میگفت من میخوام زنونه بین خودمون حلش کنیم :/
خوب من شاخ در میاوردم میگفتم عزیزم شما شوهرت باید با شوهرم به توافق برسن .حرف آخر رو شوهرم میزنه :) حالا اگه حتی به قول شوهرم این طور نباشه باز من احترام شوهرمو حفظ میکردم دیگه :/
دیگه بعدشم یه عالمه قدم زدیم.. مغازه لوکسا رو رفتیم گشتیم. یه عالمه چیز گرون مرون دیدیم دل و قلومون اومد بیخ گلومون :) اما حال داد.
تازه به مناسبت آخرین روز آزادی در خوردن در ملا عام بدون شلاق! دو تا بستنی قیفی خریدیم و نوش کردیم :)
تا خود 10:30 پیاده چرخیدیم و وقتی برگشتیم و شام زدیم شوهرم بیهوش شد...
اما من بیدار موندم.
تا ساعت دو.
و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم....
و برای خودم و دلم تو دفترچه ی صورتیم با اِتُدِ صورتیم قلم زدم و نوشتم و خیال بافی کردم و برنامه های رویایی چیدم و آخرم برنامه های امروزم رو نوشتم...
امروز هم از اون روزاست که منم و یه عالمه کار :))
پس دیگه خداحافظ میگم و براتون آرزوی روز شاد و قشنگی رو دارم..
+ نمیدونم این فروشنده های مواد خوراکی _میوه,سبزی,هرچی اصلا..._ که بخاطر ماه رمضون قیمت هاشون رو بالا میبرن روزه هم میگیرن؟؟ انتظار قبولی هم دارن؟ در طول سال بیشترین ظلم به مردم تو همین ماه رمضون میشه.. چرا آخه ؟؟ :((