سلام :)
این روزها وقتی فکر میکنم که اصلا کجا بود اون نقطه که منِ دیروز رو به منِ امروز تبدیل کرد جوابی پیدا نمیکنم.
نمیدونم از کجا به بعد تصمیم گرفتم خط بکشم رو این بهانه که :
دستِ خودم نیست اگه فلانم,اگه فلان عادتِ بد رو دارم یا اگه فلان کارِ غلط رو انجام میدم :|
و فهمیدم اصولا همــــــــــــــــــه چیز دستِ خودِ آدمه به شرطِ اینکه بخواد!
که فهمیدم مثلا هر وقت هر کسی میگه دستِ خودم نیست پرخوری میکنم و چاقالو ام,
دست خودم نیست اصلا نمیتونم سر بچه ام داد نزنم,
دست خودم نیست همیشه بی حوصله ام...
همه ی اینا یعنی من بدم نمیاد چاق باشم اما بخاطر اینکه پیش دیگران اینطور به نطر نرسم اینجور میگم.. یعنی من بدم نمیاد بد اخلاق باشم .یعنی ترجیح میدم بی حال و دائما ولو باشم ..چون من آدم ضعیفی هستم و دوست دارم هیچ سختی در جهتِ تغییر بدیهام متحمل نشم.
خوب از اونجا که من همیشه دست به اعترافِ خوبی داشتم خیلی ها میدونن تا همین گذشته های نه چندان دور من هم به اصطلاح دست خودم نبود که تنبل بودم,که شلخته بودم,که مسئولیت پذیر نبودم و خیلی چیزهای دیگه..
اما وقتی بالاخره این رو از خودم پرسیدم اگه چیزی که مربوط به منه دست من نباشه پس دست کیه؟ و اصولا اگه من نسبت به مسایلِ خودم , به شخصیت خودم اختیاری نداشته باشم پس چقدر موجود به درد نخوری هستم,و تکونی به خودم دادم و الان نتیجه ی تلاشم برای یک سری تغییرات رو در خودم میبینم واقعا از خدا ممنون میشم که منو به اون نقطه رسوند..
همونجور که یه معتاد نمیتونه وسیله یا ماده ی اعتیادش رو یکباره کنار بذاره هیچ کس هم نمیتونه عادت های بدش رو یک دفعه رها کنه و آدم بشه :دی
بنا بر این من هم ادعا نمیکنم به اونچه به نیتش شروع به تلاش کردم صد در صد رسیدم.
اما همینکه بلاگرِ همیشه تنبلِ تن پرورِ فوقِ شلخته ضرب در هفتادِ همیشه گرسنه ی دقیقه نودیِ فوقِ وابسته
و آویزون به همسرِ شب به شب آبغوره بگـــــــــیر , الان شده بلاگرِ نیمه زبلِ کمتر شلخته که بیشتر حواسش به خوراکش هست و آشپزی میکنه, که کمتر کاری رو برای لحظه ی آخر میذاره,که خیلی مستقل شده از همسرش و شاید دیگه نهایتا ماهی یه بار کم بیاره و بشینه زار زار گریه کنه خیلی خوب و امید بخشه ^_^
همینکه متوقف نمیشه و باز در تلاشه که همه ی اینها رو در خودش به جای همین نصفه نیمه گی ها, کامل و بی نقص رعایت کنه
خیــــــــــــــلی عالیه ^_^
میخوام بگم به خودم افتخار میکنم..
هر هفته و همیشه با آدمایی آشنا میشم.
تو کلاس ,بیرون, شبکه های مجازی...
در ماه خیلی زندگی ها رو از نظر میگذرونم اما واقعا کم هستن آدمایی که از یه جایی به بعد بیدار بشن..
که دیگه نذارن چیزی دستِ خودشون نباشه..
من اشتباهاتِ خُرد و کلانِ زیادی کردم.لجبازی های زیادی کردم.چموشی های زیادی...
اما همینکه تو 25 سالگی به ثبات خوبی رسیدم و دیگه در نوسان نیستم و ذهن و قلبم برای پذیرش آگاهی ها و حقایق باز شده خوشحالم...
خوب بعد کلی اعتراف به بدیهام که تا حالا انجام دادم فکر کردم تو این وجهِ مثبتم شاید حرفهایی برای خیلی ها باشه :)
بیاید بیدار شیم... و همه ی چیزایی که میگفتیم تا حالا دست خودمون نیست رو به دست بگیریم... برای خودمون چالش بذاریم که به خودمون مسلط شیم.. زندگیِ بدون سختی کشیدن در جهت خوب شدن به پشیزی نمی ارزه عزیزانم :)
+ با خودم فکر میکنم خیلی اوقات که وبلاگم چطوری بهتر و بهتر بشه؟ چه تغییراتی توش بدم؟ چند وقته به یه صفحه ی اینستا فکر میکنم که بیشتر از وب در دسترسه و خیلی ها که وبلاگی هم نیستن با جامعه ی ما آشنا میشن و هر روز میشه چند تا خط کوتاه پر انرژی پست کرد.. اما فقط و فقط در حد فکره.. نظر شما چیه؟
+ زمان , زمانِ بلوغ است و فصل, فصلِ هرس...