سلام :)
+ اصلا انگار قرار داد بستن منو هی با صدای زنگ و اینا بیدار کنن :/ خوب بذارید آدم تا لنگ ظهر بخوابه دیگه... عجبا... البته هفت صبح با صدای همسر که از سر کار برگشته بود بیدار شدم..
بلاگر بیدار شو ببین چی تو دستمه
من ناله کنان: چی تو دستته؟
ببینش!
چشم نیمه باز و ..... یه پرستو که شوهرم گرفته بودش..
از جا میپرم اما تو خواب و بیدارم انگار.. میگه گیر افتاده بود تو کانال نورگیر..
میگم برو از بالکن آزادش کن.میگه مطمئنی؟ میگم پ ن پ ^_^
میره و برمیگرده.میگم آزادش کردی؟ میگه کردم اما الان گیر افتاده تو بالکن.بالش آسیب دیده..
دلم طاقت نمیاره و میرم کنار بالکن نگاش میکنم که چجوری بال بال میزنه :((
میگم تو رو خدا بیا این بنده خدا رو درست آزاد کن اینجوری هی میخوره در و دیوار زجر میکشه.. و خلاصه آزادش کرد :) بعدشم که تا خوابیدم صدای زنگ و ....
+ آقا چقدر سینما رفتن دسته جمعی خوبه ^_^ من نمیدونم چرا بادیگارد انقدر زود اینجا از تب و تاب افتاد و من هنوز ندیدمش.امروز من سالوادور نیستم دیدیم.
+ زشت نباشه برای چندمــــــــــــــین بار فیلم "Nine Months" رو دیدم و دوباره کلی خندیدم و لذت بردم که حالم بهتر و بهتر بشه؟
+ فردا تولد خواهر زادمه.به آبجی گفته بودم کیک نخره من میپزم و این یعنی خیلی اعتماد به نفس :| بعد طبق رسپی طیب شف یه کیک ماست پختم که افتضاح شد.. یعنی نوشته بود زمان پخت 20 دقیقه که تو بیست دقیقه کاملا نیمه جامد بود هنوز.. بعدم که بعد دو ساعت دیگه خام نبود دیدم اصلا خیلی بد شده.همه چیز رو هم طبق دستور انجام دادماااا اما نمیدونم چرا اونجوری شد.کلا انداختمش رفت :/
بعد تصمیم گرفتم وا نَدَم و یه دستور دیگه کیکی اسفنجی امتحان کنم.. کلی بدو بدو همه ی وسایل رو آوردم چیدم بعد دیدم شکرم تموم شده :/ دستگاه خرد کنمم چیزای سفت آسیاب نمیکنه و این شد که در کمال شرمندگی اس دادم گفتم خواهر جان کیک رو خریداری کن فردا ^_^
و اینگونه شد که عنوان پستم شد مایوس نوشت !
+ به این ایمان آوردم که مناسبتها از اونچه که فکر میکنید به شما نزدیک ترند.. الان من از هیچ نظر آمادگی تولد خواهر زاده ندارم که :/
ولی خوب بخاطر خواهرمم که شده فردا باید زود بیدار شم و کارای خودمو بکنم که بعد نهار زود برم خونه ی آبجی براش موهاشو درست کنم و کمکش کنم و این حرفا..
+ شب دوستان به خیر :)