جمعه:
سلام :)
جانم براتون بگه که بعد از شب بسیار مزخرفِ جریان رستوران کمی تا قسمتی دمغی در جان من باعث شد این چند روز تعداد خیلی معدودی پست بخونم و چیزی هم ننویسم..
کلاس زبان چهارشنبه عالی بود.. دیگه بهم ثابت شده باید نزدیک به نیم ترم بشیم تا من یخم کاملا تو کلاس باز بشه و بلبلی بشم که بیا و ببین :)
آقا ریا نباشه اما خیلی عشق میکنم وقتی تیچرم میخواد یه غلطی که اصلا غلط نیست رو ازم بگیره بعد من محکم می ایستم میگم من مطمئنم دارم درستش رو میگم بعد من ازش یه اشتباهی میگیرم بنده خدا به خودش شک میکنه بعد جلسه بعد با لبخند میاد میگه حق با تو بود در مورد فلان چیز :) اصن یه حس خُلیسم بهم دست میده انقدر لذت داره برام :)
تو این ترم چهار بار برام پیش اومده :)
البته اینم بگم منم اشتباهاتی دارم و درباره چیزایی که بهشون مطمئن نیستم اصلا سر خود بازی درنمیارم و زود ممنون میشم که غلطمو تصحیح میکنه:)
خوب از هر چی بگذریم سخن جریانات امروز خوش تره ^_^
شهری که توش هستم آب و هواش گرم و خشکه و واقعا گاهی آدم حس میکنه تو بیابونه.. بومی های اینجا یه عده ایشون باغ میوه دارن اطراف اینجا و کلی هم بهش مینازن..
ما یه سال رفتیم یکی از این باغ ها.آبجیم از شمال اومده بود و خواستیم بهش خوش بگذره.. آبجیم اما بهش خوش نگذشت هیچ گفت یه وجب حیاط بابا رو به این باغ ها نمیدم ^_^
اما دیشب قرار گذاشتیم که امروز بریم یه عدد روستا که حدودا با اینجا 50 کیلومتر فاصلشه...
بعد دیشب لحظه ی خواب تازه خواهرم میگه کاش کیک هم داشتیم :/
هیچی دیگه منی که ساعت دو و نیم بود و خوابیدم امروز 7 صبح نمیدونم با کدوم امداد غیبی تونستم بیدار شم ^_^
یه عدد کیک عالی درست کردم.
بعد هم رفتیم بسوی روستا.. و اونجا بود که ما تازه فهمیدیم معنی باغ چیه :/
ساعتی چند از جای گیریمون نگذشته بود که من احساس کردم معجزه ی طبیعت شامل حالم شد و باز منو شاد و خندان کرد..
اونجا احساس کردم واقعا نمیتونم تو اون لحظه ها از کسی متنفر باشم .حتی اگه اون آدم شوهری باشه که این چند روز بسیار بد بوده.
خصوصا وقتی رفت برام یه سوسک پیدا کرد اومد با عشق تقدیمم کرد دیگه نمیتونستم فراموش نکنم چند روز اخیر رو :)
واقعا از بهترین گردشهای عمرم بود..
خدایا واقعا شکرت... خیلی شکرت... عاشقتم که یه چیزایی آفریدی که نماینده ی زیبایی تو باشن.. عاشقتم که قدرت درک این زیبایی ها رو به من دادی..
همین که بین یه روستای یه عالمه کاه گلی یهو یه استخری که از یه چشمه ی طبیعی درست شده و توش کلی ماهیه ببینی و و از رنگ سبز آبیش خیره بمونی ...
همین که بشینی کنار رود خونه ای که از همون سر چشمه روونه پاتو بکنی تو آبش و جیگرت خنک شه..
همین که نم بارون لطف گردشتو صد چندان کنه..
همین که لذت ببری از نهار و عصرونه و رو نمایی کنی از کیکت و لذت ببرن همه...
همین که تو راه یه درختایی ببینی سرسبز و تنومند که حس کنی چقدر عاشق این موجود هستی ...
همین که صدای آهنگ گوشی رو ببندی و صدای پرنده ها روحتو به وجد بیاره...
همین که یه شقایق بزنی گوشه ی زلفت و حس کنی زیبا شدی..
همه ی اینا جای نماز شکر داره...
خدا جانم؟ تو خیلی باصفایی
آخر وقت گردشمون موبایل همسر به علت تمام شدن شارژ رفت تو کیف بنده..
خونه که رسیدیم گوشی رو قایم کردم^_^ خودمم رفتم تو دستشویی و حداقل بیست دقیقه اونجا موندم و سه بار صورتمو با صابون شستم که خیلی طول بکشه :)
بعد ایشون اومدن در زدن و پرسیدن گوشیم کو؟
گفتم تو کیفمه بردار.
دو دقیقه بعد باز اومد : گوشیم نیست
گفتم دوباره بگرد.
گفت ده بار گشتم..
وقتی اومدم نشسته بود رو مبل.. احساس کردم کوسن بغل دستش جا به جا شده.شایدم من از ترسم که دقیقا موبایل همون پشت بود توهم زده بودم که جا به جا شده..
یه ذره پیچید به پر و پام و منم گفتم لابد جامونده اونجا.. اما گفتم اگه موبایل رو دیده باشه خیلی تابلو میشه من اصرار کنم جا مونده که :/
خلاصه بهش گفتم موبایل رو میدم اما تو خونه بازی کنی یه بلایی سرت میارم بالاخره...
هیچی دیگه دستی دستی موبایل رو دادم رفت :|
الان احساس ترسو بودن میکنم.. خوب نمیدادم نمیدادم دیگه... کی به کی بود؟ فوقش یه کم داد و بیداد میکرد .فوقش میفهمید به قصد و غرض گم و گور شده..
البته موضوع این هم بود که اصل بازی ها سر جاشون بودن و راحت رو گوشی دیگه میشد با همون اکانتها بازی کرد باز :/
خوب دیگه اینم از پست :)
ممنونم که خوندید..
در پناه خدا باشید :*