سلام عزیزانم.
درسته که ساعت همه اش نزدیک به دهه اما من کاملا پتانسیل بیهوش شدن دارم الان و اول به عشق آش ترش (شکمو ام؟ بله ) و بعد به عشق وبلاگ نخوابیدم.
خوب اگه بخوام در مورد چند روز گذشته گزارش بدم باید خدمتتون عرض کنم که هفته ی گذشته مامانم بابا رو گذاشت و با دوستش رفتن ییلاق و چند روزی موندن. منم هر روز دلم پیش بابا بود.ولی خوب چون روزای اول کارم بود نتونستم مدیریت کنم حال و احوال و شرایط خودم و خونه و زندگی رو و به بابا هم سر بزنم.
فقط پنجشنبه خودش زنگ زد و گفت دوست داری بیای که واقعا با یه عالم کاری که داشتم باز دلم نیومد روشو زمین بزنم و بگم نه.گفتم میام و رفتم. برای نهارمون میرزا قاسمی پختم و سر میز غذا با هم گلپونه های وحشی گوش دادیم و بابا یه کم هم خوانی کرد و خیلی اون لحظه رو دوست داشتم.
گاهی شدیدا دلم میخواد زمان رو بشکافم و برم به همون چهار پنج سالگی ام توی همدان که شبها سرم رو روی پای بابا میذاشتم و بابا دستشو میکرد تو لباسم و برای خوابیدنم کمرم رو میمالید.بعد چشمامو میبستم و بابا بغلم میکرد که ببردم توی رخت خواب که خنده ام میگرفت از اینکه خودمو به خواب زده بودم. وای اگه بدونید من چقدر تشنه ی اون دستهاش و اون ماساژهاش و اون خنده هامونم.... چقدر وحشتناکه که انقدر ازم دوره الان :(
دیگه باقی روز پنجشنبه رو به گشت و گذار تو حیاط پدری و خیالات بچگی هام گذروندم و بعدش برگشتیم خونه. جمعه خودم رو به تمام کارها رسوندم.و خوشحال بودم که آماده به استقبال شروع هفته میرم.
این چند روز اخیر رو روز به روز نمینویسم و تا حافظه ام کار میکنه بذارید چند تا موردی طور بگم براتون.
خوابم بهتر شده.کلا مقاومتم برای نخوابیدن کمتر شده و چون برام مهمه صبح ها انرژی داشته باشم کم کم دارم یاد میگیرم چجوری بخوابم و بیدار باشم که برام خوب باشه. زمان استفاده از گوشیمم خیلی کمتر کردم.اینستا از سه ساعت و نیم در روز به دو ساعت رسیده و دلم میخواد تا یه ساعت پایینش بیارم.
یه کتاب جدید شروع کردم از دکتر وین دایرِ بی نظیر که نمیتونم چند صفحه یه بار براش یه گوشه ی کتابم یادداشت نذارم و قربون صدقه اش نرم.(اسم کتاب : زنده باد خودم)
بعد دارم رو سفارش جدید شماره دوزیمم کار میکنم.بازم تقویم سالگرد ازدواجه :)
بعد دیگه صبح ها معمولا بین هفت تا هشت بیدار میشم و کوروشم بیدار میشه.اون شروع میکنه بازی کردن و من چون اکثر شبا زود میخوابم یه سری کار مثل چند تا تیکه ظرف شستن و یه نظم کلی به خونه دادن و بار گذاشتن نهارمون رو همون تایم قبل اومدن بچه ها انجام میدم.
مهد کوچکم همیشه در جهت رضای من پیش نمیره و گاهی خیلی چالش برانگیز میشه.
من اولش فکر میکردم مساله و تمرکز اصلی من باید روی دخمل کوچک و پسر خودم باشه اما الان سه روزه فهمیدم عمده ی مسایل و چالش ها و ناخوشایندی ها رو دخمل بزرگ رقم میزنه.سعی میکنم از در دوستی و خوبی باهاش تا کنم اما اینو بین خودمون بگم که واقعا ساعت دو که میشه دلم میخواد زودتر بگذره و تموم شه و خودم و کوروش بمونیم.
مثلا دو دقیقه یه بار میگه من حوصله ام سر رفت چه کار کنم؟ بعد یه مگنت از شیراز گرفته بودم به یادگار بمونه من نمیدونم با مگنتای رو یخچال چه کار داشته اونو شکونده و زیر بارم نمیره .البته من مستقیم بهش نگفتم من میدونم کار توست. چه کنم بچه است خوب.در کل خوبه ها ولی یه موذی بازی هایی داره.مثلا امروز تو یه یواشکی پاییدن فهمیدم به عمد یه مسایلی رو درست میکنه که من برم به کوروش تذکر بدم :/ من ساده هم تا حالا فکر میکردم آتیشا زیر سر کوروشه در حالی که خونه از جای دیگه ویران بود :) حالا خوبه که امروز فهمیدم. و کلا شاخکهام از روزی تیز شدن که دخمل بزرگه یه صبح تا ظهر نبود و کوروش و مایا تنهایی بازی کردن و آی من کیف کردم باهاشون... هیچ صدای اعتراضی از هیچکدومشون نمیومد و به بهترین راه ممکن خودشون دو تایی یه راهی برای سرگرم شدنهاشون پیدا میکردن و تو خونه صلح و دوستی و شادی برقرار بود... از اون روز من متوجه مسایلی که در حضور دخمل بزرگه اتفاق میفتن شدم و حالا همش فکرم اینه من چه جوری از پس این چالش بربیام که هم خودم آرامشمو به دست بیارم دوباره هم بچه کوچکا اذیت نشن هم خود دختر بزرگه آسیب نبینه.
واقعیت وجودم اینه هر چی هم اذیت بشم واقعا تو این چند روز امانت دار بودم و حواسم به جسم و روح بچه ها بوده که تو نبود مادرشون اذیت نشن.و از این بابت از خودم خیلی راضی ام.ولی میدونم که باید راههای بهتری پیدا کنم که بیشتر خوش بگذره و حال هممون با هم کنار هم خوب باشه.
خلاصه اینم از جریانات من و جوجه ها.
امروزم روز کلاس سنتور بود و صبحمم با بچه ها بخاطر کارای زیاد آشپزی یه کم به سمت فرسایشی بودن رفت.الان دلم میخواست یه موزیک ملایم پخش میشد و شمع روشن بود دور تا دورم و یه آدمی هم بود خیلی قشنگ ماساژم میداد... ماساژهااااااا
اما خوب الان فقط میرم تو تاریکی اتاق و کوروش قشنگمو بغل میگیرم و میخوابم.هفته ی اول پاییزمونم که تموم شد...
خیلی مواظب خودتون باشید. خوب باشید و خوب زندگی کنید. الهی که خبرای خوش تر بهتون بدم به زودی...
*** داشت ساق پامو ناز میکرد.دیدم دستشو از پاچه ی شلوارکم آروم در جهت پشت رانم میکشه بالا.بهش میگم کوروش دستتو بالا نیار فقط میتونی پایین پامو ناز کنی.میگه فگط میخوام گوربون باسنت برم :/ یعنی یک آدم سکسی از آب درومده که اون سرش نا پیدا.... جدیدا هم توجهش به آلت تناسلی خودش جلب شده و یک حرفهای باحالی میزنه دربارش که جاش نیست اینجا بگم ولی به سیاوش میگم و با هم میمیریم از خنده... میدونم که خیلی زود باید درباره تربیت جنسیش مطالعات دقیق و عالی بکنم تا از دست نرفته :)
روزگار بر شما خوش :)