26 مهر 99

سلام به همگی :)

 

چهارشنبه بچه ها خیلی زود اومدن. گمونم هشت و نیم نشده بود. با صدای آیفون از خواب پریدم و بدو رفتم پایین. موهام از دیشبش گوجه شده بود بالاسرم و چشمام پف پفی و خیلی گوگولی طور بچه ها رو تحویل گرفتم.

وقتی رسیدیم بالا متاسفانه مایا یه اسباب بازی جدید آورده بود و کلا دو ساعت اول با گریه و فریادهای کوروش برای خواستن اون گذشت. خیلی عجیبه ما از کنار هزارتا اسباب بازی فروشی هم رد بشیم و من بگم کوروش جان ما قرار نیست اسباب بازی بخریم، تموم میشه میره.اصلا اذیت نمیکنه از این بابت . ولی خوب اون وسیله رو انگار با تمام سلولهای بدنش میخواست. خیلی زود بساط صبحانه رو چیدم و یکی دو ساعت که گذشت مایا خودش وسیله شو گذاشت پایین و کوروش برش داشت و قائله ختم شد .

برای نهار جوجه کباب درست کردم تو فر و کیف کردم از شکمو بودن جوجه بزرگه. تا ذره آخر غذاهاشو میخوره و عاشق دستپخت منم هست. بعد احمد اومد سیفون و چند تا از رادیاتور ها رو درست کنه و باز گریه های کوروش شروع شدن که نرو و بمون و ابنا. آخر سرم با احمد رفت . دیگه بعد رنگ آمیزی و کاردستی اینا بچه ها رفتن خونشون و وقتی من فهمیدم شنبه هم تعطیلیه پله ها رو در حال قر دادن و بندری لرزوندن رفتم بالا !

شماره دوزی کردم.خونه رو مرتب کردم. به گلها رسیدم و سنتور زدم و بعد شام خوبی که خوردیم ، شبونه تو خنکی مطبوع هوا که انگار پوست صورتمو ناز میکرد، قدم زنان رفتیم منزل پدری... و شب اونجا بودیم. کوروش که خوابید با سیاوش یه ساعتی حرف زدم و خیلی عالی بود.خاطره بازی کردیم و کمی هم منو در چند و چون مخارج زندگی اونجا قرار داد...  بچه ها با تمام جانم از خدا میخوام خدا به کسب و کاری که زندگیتون ازش میگذره چه مال خودتونه چه همسرتون چه پدرتون برکت بده.من این روزها همش دارم فکر میکنم نقطه ی پایان تورم های کشورمون کجاست؟ یعنی تا کجا میخواد پیش بره و قراره تکلیف مردم چی بشه؟ 

 

پنجشنبه صبح مامان از ساعت هشت و نیم یکسره میگفت پاشو به کوروش صبحانه بده. منم انگار که همه ی خستگی های چند هفته مو برده بودم که اونجا به در کنم از تن و اصلا نمیتونستم بیدار شم.صداش وسط دوباره عمیقا به خواب فرو رفتنم محو میشد.آخرم خودش بهش صبحانه داد.بعد فکر میکنه من هر روز به کوروش گرسنگی میدم.میگم خوب عزیز من خیالم راحته تو هستی بابا هست داییش هست و بالاخره با یکی میشینه صبحانه شو میخوره دیگه این چه فکریه؟

برای نهار زرشک پلو با مرغ مامان پز خوشمزه خوردیم .البته کوروش بچه ها که میان خونمون هر روز خودش میشینه سر سفره و حسابی نهار میخوره اما روزای دیگه من باید بهش بدم! گاهی میگم ولش کنم بذارم گرسنگی بکشه تا خودش بیاد بشینه بخوره باز دلم نمیاد :/ 

دیگه تمام بعد از ظهر هم نشستم پای سفارش شماره دوزی ام و به نود و نه درصد رسوندمش.و بعد آبجی صاحبخونه اومد و سبزی پاک کردیم و برنامه ی ییلاق چیدیم و غروب راه افتادیم :) من و آبجی و کوروش تو ماشین آبجی و آبجی بزرگه و شوهر و بچه هاشم تو ماشین عقبی.وقتی رسیدیم هوا حسابی تاریک بود. بعد حسابی خنک بود. راه میرفتم که به در خونه برسم و دونه های مرطوب مه مینشست رو صورتم و میخواستم از ذوق غش کنم اونجا...

خیلی خوش گذشت و خیلی هم دسته جمعی بیدار موندیم.شبم با اینکه بخاری داشتیم انقدر سرد بود که زیرمون هم تشک بود هم پتو.رومونم لحاف و پتو بود.

دیگه نگم چققققققققدر مزه داد.

بعد خیلی وقتم بود با خواهرام جمع نبودیم خیلی به من چسبید...

جمعه صبح ساعت شش بیدار شدم و رفتم تو بالکنی که رو به یه رشته کوهِ فوق زیباست. از اینا که یه عالم درخت توشونه و از دور پف پفی ان.بعد آفتاب در حال طلوع بود و آسمون سرخ بود و من چند لحظه به تمام معنا زندگی کردم... کف بالکن چوبیه و حاصل زحمت های من و احمده. چوب ها رو احمد با کمک من برید پارسال و بعد چید سر جاشون. من از یه طرف دریل زدم و سوراخ کردم از اون طرف پیچ گذاشتم و باز با دریل پیچ ها رو بستم و مثل سگ خسته شدم اما تا اون خونه پا برجاست من هم کیفشو میبرم و هر بار اون چوب ها زیر پام بیان یاد اون روز میفتم ... هرچی پروسه ی ساختن چیزی سخت تر باشه و آدمو بیشتر خسته کنه لذتش هم بیشتر میشه انگار...

 

دیگه از بعد صبحانه خواهری ها رفتن تو باغچه و مشغول برداشت سبزیجات شدن و منم تو سنگر آشپزی فعالیت کردم. نهار پختم در حد عالی و بعدم تا جان در بدنم بود نعنا و سبزی های دیگه واک کردم و شستم و ... اصلا یه کوزت به معنای واقعی..

عصرش هم کوروشو برداشتم رفتیم قدم زدیم و ترانه های کودکانه ی انگلیسی خوندیم و با گاو و گوسفند ها حرف زدیم و درباره ی پاییز حرف زدیم و برگای زرد و قرمز و نارنجی دیدیم. تازه کوروش به گفته ی خودش برگهای آبی هم میدید :/ وسطهای پیاده روی هم بابا با ماشین سر رسید و ما برگشتیم خونه و باز تو راه رنگ برگهای درخت ها رو در نظر داشتیم و تو ماشین شعر پاییز خوندیم و کوروش A B C D خوند و بیل مکانیکی تماشا کردیم و خلاصه فکر کنم کیف کردیم...

 

فقط من تمام روز رو با سیاوشم تماس میگرفتم و پیام میدادم اما جوابی نمیداد و پسِ همه ی این لذت ها یه ولوله ای بیخ گلوم بود...

خوب یه چیزی رو هیچوقت اینجا نگفتم که الان یه اشاره ی کوتاهی بهش میکنم...

سیاوش از بهمن اسفند پارسال دچار یه عارضه ی حرکتی شده متاسفانه که هنوز درگیر اونه.

من میدونم و مطمینم و ایمان دارم تنها دلیلش فکر و اعصاب و استرسشه و اینم مطمینم ما که بریم خیلی زود خوب میشه.

ولی خوب دیشب که دیگه پریشون و غم زده تو تخت بودم که بخوابم و دیدم پیام داد که مینایی من امروز حالم خیلی بد بود انگار سرب داغ تو گلوم ریختن... 

گفت خیلی درد داره و نمیتونه حرف بزنه و منتظر باشم خودش زنگ بزنه که امروز هم نزده متاسفانه... 

غمگینم برای سیاوش .دردش رو به جون میخرم ولی دلم میخواد شاد و سرپا و اوکی باشه دوباره.

راستش قرار هوم آفیس این بوده که تا 30 اکتبر جواب مصاحبه دوم سیاوشو بدن که حالا ما منتظر اون تاریخیم .تو زندگیم دیگه هیچی در حال حاضر اندازه ی این نمیخوام که برم پیش سیاوش .کنارش باشم.کمکش کنم.زیر بال و پرشو بگیرم و زخم این دو سال سختی که که کشیده رو مرهم بذارم...

 

بچه ها یه دلیل اینکه همه چیزو نمیتونم بنویسم وصل بودن اینجا به اینستاست. خواهش میکنم امین من باشید و مسایل اینجا رو همینجا دربارش صحبت کنید خلاصه.

 

لطفا برای همسرم و احوالش و برای جواب مصاحبه اش چند ثانیه از ته قلبتون دعا کنید... 

 

خدایا خدایا خدایا منتظرمون نذار دیگه. خیرمونو تو کوتاه کردن دوریمون قرار بده لطفا.

 

امروز هم که روز آخر تعطیلی بود و من سعی کردم به کوروش خوش بگذره. صبحانه رو براش پنکیک درست کردم که عاشقشه و رفتیم تو بالکنمون نشستیم و خوردیم.

نهار رو هم بردیم تو بالکن و بعدش همونجا رو تخت بیرون چپه شدیم و مادر پسری زیر آفتاب ملایم پاییزی بغل به بغل هم خواب عصر کردیم.

بعدش میوه خوردیم و مرتب کردنی ها رو انجام دادیم و کار دستی درست کردیم و الانم که من دارم مینویسم رفته تو اتاق خواب من و درم بسته و من الان قلبم داره تند تند میزنه که این بار چه کار داره میکنه؟ آخرین بار که قیچی برداشته بود و برای دومین بار تو هفته موهاشو قیچی زده بود...

 

احتمالا امشب دیر میخوابیم چون خواب عصرمون زیاد بود... الان میخوام برم به سیاوش زنگ بزنم ببینم جواب میده یا نه و شام بخوریم و شماره دوزیمو تموم کنم و سنتورمم تمرین کنم... 

 

مواظب خودتون باشید شما هم.مرسی که با منید :)

۲۶ مهر ۲۰:۳۲ ستاره‌ی آبی

عزیزم امیدوارم همسرت زود زود خوب بشه و خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکنی بتونی بری پیششون و همین جا بیای خبر رفتنت رو بهمون بدی *-*

الهی آمین. مرسی از دعات مهربان

۲۶ مهر ۲۰:۳۳ گیسو کمند

آقاااا من پستتو خوندم گرسنه ام شد. عجب پست خوش بو و خوشمزه ای😋

انشاءالله همسرت حالش بهتر و بهتر بشه. درک میکنم ما هم کم و بیش از این حال و احوالها داشتیم تا ۳۰اکتبر ۱۳ روز مونده اگه بخواین با استرس پیش برید براتون خیلی فرسایشی و سخت تموم میشه. توکل به خدا بکنید و مطمئن باشید بهترینها زمان خودش میرسه😇

کوروش احتمالاً از مدل موهاش خوشش نمیاد😁

من خودم الان دارم ضعف میکنم و البته خدا برام از خونه ی خواهرم کوکو گردو فرستاده الان منتظرم کوروش بیاد بخوریم.جات خالی


آمین. من فقط ناراحت سیاوشم.خودم استرس هیچی ندارم. ولی وقتی حال اونو میبینم خوب چی بخوام جز کنارش بودن .انتظار چیو جز این بکشم.

کوروش دوست داشت موهاشو ببنده و یه مدت میبستیم.بعد یهو دیگه نذاشت.الان چند وقته همش موهاش میره تو چشم و چالش... شاید بخاطر اونه

سلام بر مینای عزیز 

خدا  نکشدت همش دارم تصور میکنم اون درختا از دور پف پفی   ن چه شکلی ن :-) 

امشب از ته ته قلبم برای تو کوروش و سیاوش جونت دعا میکنم عزیزم 

سلام مهتا جان.


خوب از دور پف پفی ان دیگه 😁

ممنونم ممنونم

۲۶ مهر ۲۲:۲۳ آبان ...

خدایا مینا را برسون به عشقش 

دوری و هجران بدترین درده ..خدایا که تو می تونی ..کمکش کن ...پر از امید و عشق بشن ..رقم بزن خیر و برکت را براشون الهی امین 

آبان جانم...


خدایا نور و آرامش و قوت بریز به قلب آبان

۲۶ مهر ۲۲:۳۵ رهآ ~♡

الهی خیلیییی زود کنار هم قرار بگیرید ❤

از خدا برای سیاوش جانت حال خوب و سلامممتی میخوام ❤

الهی آمین.


عشق به قلبت بباره دختر ❤

۲۷ مهر ۰۰:۳۰ مهربان

همیشه با هر استورى و پستت از خدا میخوام کاراتون زودتر ردیف بشه و بیایی پیش همسرت 🙏 اما امشب با بغضى که خودم داشتم از دورى خونواده و خواهرام از تهههه دلم از خدا از کائنات از انرژى هاى مثبت دنیا خواستم که به زودى با کوروش اینجا باشى و به همسرت شور و شوق و دلگرمى بدى 💙 تنهایی اینجا با زمستون طولانى سخته خدایی ... 

امیدوارم دیدارتون نزدیکتر از اونچه فکر میکنى باشه عزیزم 🙏🌸 

ممنونم مهربانِ خوب و نازنینم.


عزیزم.کاملا درک میکنم. هم ما دلتنگ خواهرم و بچه هاشیم هم اون طفلی ها :(
البته میدونم احتمالا برایتو و خواهرم شرایط سخت از ماها که اینجاییم هست. (به لحاظ دلتنگی)

ممنونم که برای ما دعا کردی. یه عالمه آرامش بریزه به قلبت الهی

۲۷ مهر ۰۰:۳۵ soheila joon

عزیزم مینا:((( 

من خیلی دعات میکنم همیشه مینا هروقت که تو ذهنم بیای 

خیلی طولانی و سخت شد ولی تموم میشه و میگذره این روزا

سهیلا جانم :(


طولانی و سخت شد...
مرسی از مهر بی اندازه ی تو.

خدایا سیاوش مینا سالم و سلامت باشه و سایه ش همیشه بالای سر مینا و کوروش

خدایا از تو خواهش می کنم مینا و کوروش و سیاوش هرچه زودتر کنار هم قراربگیرن برای همیشه

الهی آمین.


عزیزم خیلی ازت ممنونم. 
خدایا به دوست بی نظیرم بهترینِ بهترین ها رو بده.

۲۷ مهر ۰۱:۱۵ نازنین

از سر کار اومدم و با تموم خستگی مثل همیشه قبل اینستا و هرچی وبلاگتو باز کردم با پستت نفس کشیدم. لحظه ای ک تو ییلاق بودین و زیر لحاف سرما و اون گرمای دلپذیر لحاف. گلاتو تصور کردم و به این فکر کردم یکم ب گلدون بی زبونم برسم.سخت کوشیت توی کار و کیف استراحت بعدشو. خلاصه باز احساس زندگی و تازگی کردم باپستت و دیدم دور از انصافه وقتی انقد حس خوب گرفتم ازت بابت امیدی ک بهمون میدی تشکر نکنم.

من برای 1دقیقه چشمامو میبندم و برای تو و همسرت انرژی میفرستم ک ایشالا زودتر بهم برسید

عزیزکم خسته نباشی.


من خیلی خوشحالم که زندگی ای که اینجا به جریان میندازم رو میتونی حس کنی.زندگیت همیشه با حس تازگی همراه باشه الهی


ممنونم از قلب سخاوتمند تو.

۲۷ مهر ۰۷:۰۱ مامانی

سلام و صبح بخیر💕💕💕

 

وقتاییکه از ییلاق مینویسی و توصیف میکنی

با تمام وجودم دلم میخواد تجربه ش کنم.

خیلی عالی و بی نظیره.

مخصوصا خوابیدن با اون تجهیزات توی ییلاق.

 

الهی الهی الهی که خدا سلامتی کامل جسم و روح رو به سیاوش جانت ببخشه و بزودی تنور دلتون کنار همدیگه گرم بشه🤲

روز و روزگارت خوش عزیزم💜💕💜

صبح بخیر جانم.


الهی که یه روز تجربه اش میکنی... کیوان که چپ و راست مرخصیه شما کاملا پتانسیل یه خانواده ی چپ و راست در سفر بودن رو دارید. 

الهی آمین.
الهی که یه عالم آرامش به قلبت سرازیر شه.

عزیز دلم

تصورت کردم یه عکس داری برام میفرستی از تو بغل سیاوش جانت  در حالی که سر کوروش کلا تو عکسه و یه نمه از گوش چپت و یه نمه از دست راست سیاوش جانت فقط برام پیداست...اونم کجاااااا رو کاناپه راحتی تو خونه رویایی انگلیست😍😍

مرسی جانم خاطر این تصویری که نشوندی گوشه ی ذهنم.‌‌

به امید اون روز

سلام و صبح بخیر بلاگر جانم.

خوبی عزیزم؟از شوهرت خبری شد؟حالش خوب بود انشاالله؟بهتر شده بود؟
 

وییی که وقتی از ییلاق و سرماش مینویسی دلم آب میشه.خودمو تو اون وضعیت تصور میکنم و کیف میکنم.لذتشو ببر مینایی جان.

 

اون لحظه که گفتی از ته دلم دعا کردم.دعا کردم زودتر جواب مهاجرتتون بیاد و پیش هم باشین.دیگه واقعا حق شما این همه دوری نیست.

 

امیدوارم پستاتو بخونم وقتی کنارش شوهرت لم دادی و داری از آب و هوای قشنگ و بارونی لندن میگی...

 

مواظب خودت باش دوست جانم.

سلام عزیزم...

آره حرف زدیم آوا و بهتر بود. شکر خدا

واقعا هم جاتون خالی میشه. من همیشه وقت کیف کردنهام یاد بچه های وبلاگ میفتم و میگم کاش میشد این لحظه رو دسته جمعی زندگی کنیم.

مرسی که دعا کردی آوا. الهی آمین

عزیزم مرسی.

تو هم همینطور جان.

۲۷ مهر ۱۰:۴۱ مامانی

چپ و راست مرخصی رو خوب اومدی😂😂😂

فعلا که کرونا زده توی کاسه کوزه ی مسافرتها

تا ببینیم خدا چی میخواد💜

 

فدای تو عشقم...

اتفاقا آرامش به قلبم سرازیر شد

حسش میکنم🥰

🙂💜


خدا رو شکر 

سلام عزیزم من یه خواننده ی تقریبا خاموشم.درست میگی درد شوهرت به خاطر استرس ،اعصاب ،دوری ،دلتنگی و سردرگمیه.ان شالله ان شالله که تا ۱۳ روز دیگه خبرخوش رو به ما میدی

سلام دوستم.


دقیقا همینه... 

الهی آمین. الهی که شادیامو بیارم براتون و شادتون کنم

سلام مینایی جان انشالله که هر چه زودتر برید کنار سیاوش و زندگی سراسر شادیتون رو کنار هم بگذرونید.

 

سلام عزیزم.

ممنونم ازت. الهی آمین

۲۸ مهر ۱۵:۴۲ سایه نوری

مینا من دیشب این پستت رو خوندم.. یعنی با اون ۲۲ مهر هی اشتباهش میگرفتم😐

و وقتی بهش گفتم که مینااینا با اینجور چیزایی مواجه شدن،، از ته دلش دعا کرد برای سلامتی همسرت و خبر خوش ۱۳ روز آینده ت.. 

منم دعا کردم که درخشان ترین و جیغ جیغی ترین پست این ۲ سال اخیرت رو ۱۳ روز دیگه بخونم. 

و بهت افتخار میکنم که با وجود همه چیز پیش رفتی. شک ندارن حالا دیگه روزهای درخشانی واست در پیش هستن. 

😂 آره وقتی عنوانها مشابه میشن آدم قاطی میکنه.


به کی گفتی ؟ همسرت ؟ سرش سلامت

دم تو هم گرم عزیزکم. الهی آمین.‌

ممنونم از تو.

۲۹ مهر ۰۸:۰۱ سایه نوری

بله، بله 😊

پستت رو خوندم و بستم، بعد واسش تعریف کردم و واسه خانواده کوچیکتون دعا کردیم 😋

ای جانم 😍


دلاتون گرم و خوش ...

۲۹ مهر ۱۳:۴۱ سارینا2

با سلام

در مورد بچه ها به نظرم تصمیمت درست بود

شاید به دلیل بی تجربگی قبول کردی شرایط رو

من که سالهای زیادی بچه هام با پرستار بودن این چاشها رو دیدم و می دونم تا میشه باید تو این موقعیتها قرار نگرفت

روزی که بچه ام رفت کلاس اول دیگه از تعامل با یه آدم دیگه با فرهنگ دیگه و روش دیگه خلاص شدم

مطمئنا شما هم چالش ارتباط مداوم با کسی که تفاوت فرهنگی داره باهات رو داشتی

ارتباط هر روزه و مداوم

واقعا سخته

حالا من مجبور بودم پرستار داشته باشم

شما که مجبور نیستی تو این وادی باشی

 

اون درست کردن غذا خودش یه داستانیه

شاید شما یه روز حال نداشته باشی و بخوای تخم مرغ بخوری

یا مثلا ته مونده غذای شب رو

 

و اون تعامل بچه ها با هم که دیگه مصیبته

مخصوصا وقتی شما نقش پرستار اون بچه ها رو داشته باشی

تعامل با بچه ها وقتی مفیده که مادرشون هم باشه و بچه ها با هم بازی کنن 

نه اینکه یکی از مادرها به تنهایی بخواد همه روابط رو مدیریت کنه و تازه بیشتر از اینکه به احساس بچه خودش توجه کنه به فکر اون یکی بچه ها باشه

اونم دو تا بچه

 

یعنی شلوغ بازاریه واقعا

 

فقط جنبه مثبتش اینه که قدر شرایطی که قبلا داشتی رو می دونی

آزادی و رهایی

 

در رابطه با همسرت

ان شاالله جواب مصاحبه مثبت باشه و دوباره نخوان مصاحبه بگیرن

 

 

سلام عزیزم.


من اگه کوروش باهام همکاری میکرد و بزرگتر بود و از این بچه آروما بود تجربه ی خوبی میشد برای هممون.ولی خوب واقعا اگه یه لحظه آروم بشه داره فکر میکنه آتیش بعدی که میسوزونه چی باشه :دی

شلوغ بازار برای یه لحظه بود . 

آزادی و رهایی کجا بود خواهر. به نظرم مادری که بیست و چهارساعته بچه اش با خودشه دیگه اون آزادی و رهایی به اون معنا رو نداره. حداقل تو این سالهای اول. بچه ها احتیاج دارن به وقت گذاشتن های ما.ولی واقعیت اینه ما با بچه های خودمون رودربایستی نداریم از سرمون بازشون میکنیم. من الان فهمیدم اگه وقت و انرژی که برای این جمع بچه ها میذارم و همین کارا رو تنها برای بچه ی خودم میکردم چقدر خوشبخت تر میبود. اما همیشه خواستم یه سرگرمی براش تهیه کنم که تنهایی سرش گرم شه. واقعا اوف بر من :(

مرسی جانم الهی آمین

مینای نازنینممم
خوندمت و از ته دل برای سلامتی همسرت دعا کردم.
در کنار اون دعا کردم که چند روز دیگه با خبر خوب هممون رو خوشحال کنی
من دعا رو باور دارم. خدا صدای بنده هاش رو میشنوه.

ممنونم ازت باران جان...


الهی همین طور بشه.

خدا صدامونو میشنوه.الهی خیر و مصلحتمونو تو براورده کرده دعامون قرار بده

۲۹ مهر ۲۲:۴۹ سارینا2

اوف بر من رو خوب اومدی

ولی خوب آخه آدم نمی تونه همش با بچه بازی کنه

همه همینجورین

کمتر کسی همش وقتشو برای بچه میذاره

زیاد وجدان درد نگیر

 

واقعیتش به نظرم اگه کورش آرومترم بود بازم تجربه جالبی نمی شد 

از نظر درآمدی که زیاد جالب نیست

کاملا هم ادمو اسیر می کنه

و تازه اگه مادر مورد نظر اختلاف روش داشته باشه که دیگه هیچی

 

ولی خدایی من هیچ موقع هیچکدوم از پرستارا برا بچه هام غذا نمی پختن

تازه دو تاشون از غذایی که من میذاشتم می خوردن

یعنی از اول اینجوری قرار گذاشته بودیم

 

ولی واقعا سخت بود

مثلا یه موقع روز قبلش غذا نپخته بودم و مثلا رفته بودیم رستوران برای نهار یا شام

بعدا باید برای پرستار غذا درست می کردم

چون با بچه خودم که رو در بایستی نداشتم می تونستم تخم مرغ بدم بهش

 

البته دیگه آخر سر دیدم داره پوستم کنده میشه 

بهش گفتم سرم شلوغ شده و نمی تونم غذا درست کنم

اونم البته یه چند روز اومد و بعدش یه کار دیگه پیدا کرد و رفت خخخخخ

فکر کنم دیگه بهش خوش نمی گذشت

 

همیشه هم از غذاهای ما تعریف می کرد 

 

کلا سخت بود

برای شما که سخت ترم هست

البته من به عنوان یک آدم تنبل در زمینه آشپزی دارم اظهار نظر می کنم

 

منظورم از رهایی، رهایی خیلی زیاد نبود

ولی همینکه شما وقتی فهمیدی شنبه تعطیله با خوشحالی و رقص از پله بالا رفتی یعنی اینکه با نبودن اونها رها تر و آزادتری

منظورم در همین حد بود

 

وگرنه که آزادی برای مادرها کلا حاصل نمیشه

من الان یه بچه کلاس دومی دارم

هم پارسال که کلاس اول بود و هم امسال خیلی سختمه

بازیگوشم هست

میدونم اینو سارینا اما فکر میکنم وظیفه ی هر مادریه که بالاخره یه تایم مشخصی رو صد در صد به بچه اش اختصاص بده.حالا اینکه کمتر کسی اینکارو میکنه برای شخص من آسودگی خیال نمیاره. 


وای خیلی باحال بود مدل شما و اون پرستارت که آخر رفت ! 

متوجه ام :)  حالا دیگه از امروز تموم شد خلاصه ^_^

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان