سلام به همگی :)
چهارشنبه بچه ها خیلی زود اومدن. گمونم هشت و نیم نشده بود. با صدای آیفون از خواب پریدم و بدو رفتم پایین. موهام از دیشبش گوجه شده بود بالاسرم و چشمام پف پفی و خیلی گوگولی طور بچه ها رو تحویل گرفتم.
وقتی رسیدیم بالا متاسفانه مایا یه اسباب بازی جدید آورده بود و کلا دو ساعت اول با گریه و فریادهای کوروش برای خواستن اون گذشت. خیلی عجیبه ما از کنار هزارتا اسباب بازی فروشی هم رد بشیم و من بگم کوروش جان ما قرار نیست اسباب بازی بخریم، تموم میشه میره.اصلا اذیت نمیکنه از این بابت . ولی خوب اون وسیله رو انگار با تمام سلولهای بدنش میخواست. خیلی زود بساط صبحانه رو چیدم و یکی دو ساعت که گذشت مایا خودش وسیله شو گذاشت پایین و کوروش برش داشت و قائله ختم شد .
برای نهار جوجه کباب درست کردم تو فر و کیف کردم از شکمو بودن جوجه بزرگه. تا ذره آخر غذاهاشو میخوره و عاشق دستپخت منم هست. بعد احمد اومد سیفون و چند تا از رادیاتور ها رو درست کنه و باز گریه های کوروش شروع شدن که نرو و بمون و ابنا. آخر سرم با احمد رفت . دیگه بعد رنگ آمیزی و کاردستی اینا بچه ها رفتن خونشون و وقتی من فهمیدم شنبه هم تعطیلیه پله ها رو در حال قر دادن و بندری لرزوندن رفتم بالا !
شماره دوزی کردم.خونه رو مرتب کردم. به گلها رسیدم و سنتور زدم و بعد شام خوبی که خوردیم ، شبونه تو خنکی مطبوع هوا که انگار پوست صورتمو ناز میکرد، قدم زنان رفتیم منزل پدری... و شب اونجا بودیم. کوروش که خوابید با سیاوش یه ساعتی حرف زدم و خیلی عالی بود.خاطره بازی کردیم و کمی هم منو در چند و چون مخارج زندگی اونجا قرار داد... بچه ها با تمام جانم از خدا میخوام خدا به کسب و کاری که زندگیتون ازش میگذره چه مال خودتونه چه همسرتون چه پدرتون برکت بده.من این روزها همش دارم فکر میکنم نقطه ی پایان تورم های کشورمون کجاست؟ یعنی تا کجا میخواد پیش بره و قراره تکلیف مردم چی بشه؟
پنجشنبه صبح مامان از ساعت هشت و نیم یکسره میگفت پاشو به کوروش صبحانه بده. منم انگار که همه ی خستگی های چند هفته مو برده بودم که اونجا به در کنم از تن و اصلا نمیتونستم بیدار شم.صداش وسط دوباره عمیقا به خواب فرو رفتنم محو میشد.آخرم خودش بهش صبحانه داد.بعد فکر میکنه من هر روز به کوروش گرسنگی میدم.میگم خوب عزیز من خیالم راحته تو هستی بابا هست داییش هست و بالاخره با یکی میشینه صبحانه شو میخوره دیگه این چه فکریه؟
برای نهار زرشک پلو با مرغ مامان پز خوشمزه خوردیم .البته کوروش بچه ها که میان خونمون هر روز خودش میشینه سر سفره و حسابی نهار میخوره اما روزای دیگه من باید بهش بدم! گاهی میگم ولش کنم بذارم گرسنگی بکشه تا خودش بیاد بشینه بخوره باز دلم نمیاد :/
دیگه تمام بعد از ظهر هم نشستم پای سفارش شماره دوزی ام و به نود و نه درصد رسوندمش.و بعد آبجی صاحبخونه اومد و سبزی پاک کردیم و برنامه ی ییلاق چیدیم و غروب راه افتادیم :) من و آبجی و کوروش تو ماشین آبجی و آبجی بزرگه و شوهر و بچه هاشم تو ماشین عقبی.وقتی رسیدیم هوا حسابی تاریک بود. بعد حسابی خنک بود. راه میرفتم که به در خونه برسم و دونه های مرطوب مه مینشست رو صورتم و میخواستم از ذوق غش کنم اونجا...
خیلی خوش گذشت و خیلی هم دسته جمعی بیدار موندیم.شبم با اینکه بخاری داشتیم انقدر سرد بود که زیرمون هم تشک بود هم پتو.رومونم لحاف و پتو بود.
دیگه نگم چققققققققدر مزه داد.
بعد خیلی وقتم بود با خواهرام جمع نبودیم خیلی به من چسبید...
جمعه صبح ساعت شش بیدار شدم و رفتم تو بالکنی که رو به یه رشته کوهِ فوق زیباست. از اینا که یه عالم درخت توشونه و از دور پف پفی ان.بعد آفتاب در حال طلوع بود و آسمون سرخ بود و من چند لحظه به تمام معنا زندگی کردم... کف بالکن چوبیه و حاصل زحمت های من و احمده. چوب ها رو احمد با کمک من برید پارسال و بعد چید سر جاشون. من از یه طرف دریل زدم و سوراخ کردم از اون طرف پیچ گذاشتم و باز با دریل پیچ ها رو بستم و مثل سگ خسته شدم اما تا اون خونه پا برجاست من هم کیفشو میبرم و هر بار اون چوب ها زیر پام بیان یاد اون روز میفتم ... هرچی پروسه ی ساختن چیزی سخت تر باشه و آدمو بیشتر خسته کنه لذتش هم بیشتر میشه انگار...
دیگه از بعد صبحانه خواهری ها رفتن تو باغچه و مشغول برداشت سبزیجات شدن و منم تو سنگر آشپزی فعالیت کردم. نهار پختم در حد عالی و بعدم تا جان در بدنم بود نعنا و سبزی های دیگه واک کردم و شستم و ... اصلا یه کوزت به معنای واقعی..
عصرش هم کوروشو برداشتم رفتیم قدم زدیم و ترانه های کودکانه ی انگلیسی خوندیم و با گاو و گوسفند ها حرف زدیم و درباره ی پاییز حرف زدیم و برگای زرد و قرمز و نارنجی دیدیم. تازه کوروش به گفته ی خودش برگهای آبی هم میدید :/ وسطهای پیاده روی هم بابا با ماشین سر رسید و ما برگشتیم خونه و باز تو راه رنگ برگهای درخت ها رو در نظر داشتیم و تو ماشین شعر پاییز خوندیم و کوروش A B C D خوند و بیل مکانیکی تماشا کردیم و خلاصه فکر کنم کیف کردیم...
فقط من تمام روز رو با سیاوشم تماس میگرفتم و پیام میدادم اما جوابی نمیداد و پسِ همه ی این لذت ها یه ولوله ای بیخ گلوم بود...
خوب یه چیزی رو هیچوقت اینجا نگفتم که الان یه اشاره ی کوتاهی بهش میکنم...
سیاوش از بهمن اسفند پارسال دچار یه عارضه ی حرکتی شده متاسفانه که هنوز درگیر اونه.
من میدونم و مطمینم و ایمان دارم تنها دلیلش فکر و اعصاب و استرسشه و اینم مطمینم ما که بریم خیلی زود خوب میشه.
ولی خوب دیشب که دیگه پریشون و غم زده تو تخت بودم که بخوابم و دیدم پیام داد که مینایی من امروز حالم خیلی بد بود انگار سرب داغ تو گلوم ریختن...
گفت خیلی درد داره و نمیتونه حرف بزنه و منتظر باشم خودش زنگ بزنه که امروز هم نزده متاسفانه...
غمگینم برای سیاوش .دردش رو به جون میخرم ولی دلم میخواد شاد و سرپا و اوکی باشه دوباره.
راستش قرار هوم آفیس این بوده که تا 30 اکتبر جواب مصاحبه دوم سیاوشو بدن که حالا ما منتظر اون تاریخیم .تو زندگیم دیگه هیچی در حال حاضر اندازه ی این نمیخوام که برم پیش سیاوش .کنارش باشم.کمکش کنم.زیر بال و پرشو بگیرم و زخم این دو سال سختی که که کشیده رو مرهم بذارم...
بچه ها یه دلیل اینکه همه چیزو نمیتونم بنویسم وصل بودن اینجا به اینستاست. خواهش میکنم امین من باشید و مسایل اینجا رو همینجا دربارش صحبت کنید خلاصه.
لطفا برای همسرم و احوالش و برای جواب مصاحبه اش چند ثانیه از ته قلبتون دعا کنید...
خدایا خدایا خدایا منتظرمون نذار دیگه. خیرمونو تو کوتاه کردن دوریمون قرار بده لطفا.
امروز هم که روز آخر تعطیلی بود و من سعی کردم به کوروش خوش بگذره. صبحانه رو براش پنکیک درست کردم که عاشقشه و رفتیم تو بالکنمون نشستیم و خوردیم.
نهار رو هم بردیم تو بالکن و بعدش همونجا رو تخت بیرون چپه شدیم و مادر پسری زیر آفتاب ملایم پاییزی بغل به بغل هم خواب عصر کردیم.
بعدش میوه خوردیم و مرتب کردنی ها رو انجام دادیم و کار دستی درست کردیم و الانم که من دارم مینویسم رفته تو اتاق خواب من و درم بسته و من الان قلبم داره تند تند میزنه که این بار چه کار داره میکنه؟ آخرین بار که قیچی برداشته بود و برای دومین بار تو هفته موهاشو قیچی زده بود...
احتمالا امشب دیر میخوابیم چون خواب عصرمون زیاد بود... الان میخوام برم به سیاوش زنگ بزنم ببینم جواب میده یا نه و شام بخوریم و شماره دوزیمو تموم کنم و سنتورمم تمرین کنم...
مواظب خودتون باشید شما هم.مرسی که با منید :)