سلام سلام :)
الهی که حال همتون خوب باشه.منم خیلی خوبم .اومدچهار کلوم حرف بزنم و برم.
سه شنبه نهار مهمون خونه ی مامان بودیم.موقع رفتن متوجه شدم آبجی صاحبخونه مریضه حسابی، بعد رفتم خونه ی مامانم فهمیدم آبجی شماره یک هم مریض بود.خیلی طول نکشید که حس کردم گلوم درد میکنه و شروع کردم آب نمک قرقره کردن. نهارمون خوشمزه ترین قورمه سبزی دنیا بود.
بعد از نهار هم من به یکی از علایقم تو خونه ی پدری پرداختم. **خواب رو تخت مامان و بابام**
نمیدونم رو چه حسابی خواب بعداز ظهرها خونه ی بابام انقدر بهم میچسبه... دیگه بعدش حسابی رو سفارش جدید شماره دوزیم کار کردم و غروب هم برگشتم خونه. کوروش هم شدیدا سرفه میکرد و هی میگفت مینا نمیتونم نفس بکشم.دعا کردم خدا ما دو تا رو با هم مریض نکنه. چون کوروش عزیزم رو چجوری باید بهش رسیدگی میکردم اگه خودم بی حال میبودم؟
دیگه غروب بود که برگشتیم خونه.خدا رو شکر شام از یه جایی برامون نازل شد و آشپزی نداشتم.بعدش هم میخواستم ادامه ی صد سال تنهایی رو بخونم.این شد که مادر پسری رفتیم تو بالکن. من نشستم رو تخت و ریسه ی نورو روشن کردم و کتاب خوندم.کوروش بازی کرد و به سر و روی من دست کشید .
بعدم رفتیم تو رخت خواب و من قبلش کلی آب نمک دوباره قرقره کردم و قرص انداختم بالا.ولی خوب خیلی توفیری نداشت و من تقریبا شب تا صبحشو بخاطر بینی بسته شده و یهو ترکیدن و آبریزشش بیدار بودم و تو راه دستشویی به اتاق خواب در حرکت!
صبحش دیگه صدام درنمیومد...
یعنی اصلا نمیخوام درباره چهارشنبه حرف بزنم انقدر که روز بدی بود.یعنی کوروش کوچکترین درکی بابت اینکه مامانم مثل همیشه نیست از خودش نشون نمیداد در حالی که من چشم و صورتم انگار ورم کرده بود و قرمز بود و صدامم که اونجوری.... حالا خوشبختانه کوروش با اینکه خیلی سرفه داشت حال عمومیش خوب بود و یه فندک برداشته بود با شمعای مراسم نیایش من مشغول میشد اما باز میخواست من سر پا شم ، عین کولا از پاهام بگیره خودشو بکشه بالا و من حالم بده امروز نمیتونمم حالیش نبود. تا ظهر رفت پیش خواهرم و من رفتم دکتر.
بعد از ظهرشم کوروشو بردم دکتر و خلاصه اون روزمون گذشت.
پنجشنبه شماره دوزی و سنتور رو تو دستور کارم قرار دادم 😎 نهارمو برام آوردن.شامم همینطور و حالمم بهتر بود.
یه عالمه هم با کوروش بازی کردم.سیاوش هم رفت برای مصاحبه اش و به جز اینکه میگفت مترجمش یه آقای افغان بود که بعضی کلمات فارسی رو متوجه نمیشد و معادل میخواست تا بتونه ترجمه کنه، مشکل دیگه ای نبود...
بعد پنجشنبه یکی از دوستای خوبم تو پیجش گذاشته بود یه نفر دنبال یه پرستار کودکه که تو ساعت اداری دو تا دخترشو براش نگه داره. نمیدونم چی شد ولی من یهو انگار کلی خوشحال شدم.اعلام آمادگی کردم.اولا که احساس کردم از پسش برمیام. بعدم کاملا حس کردم به زندگیم جهت تازه ای میده و تجربه ی جالبی میشه،برای کوروشم که مهد نمیره خوب میشه.خلاصه گفتم من هستم و دیگه گفتم خدایا اگه به نفع من و اون بچه هاست ، جور بشه... هر چی تو بخوای.
بعد با اینکه مریض بودم دیدم یه دوستی بهم پیام میده نشستم با اون چت کردم. ما با هم همکار بودیم. اومده بود شرکت چون که مکررا بارداری های ناموفق داشت و افسرده بود. اومده بود از تنهاییش فاصله بگیره و همشهری من بود. کم کم قاطی فضای کارگاهمون شد و با اینکه کلا شخصیتش خیلی اجتماعی نبود اما باز از اون پوست سختش بیرون اومد. آخراش خیلی خوش میگذشت بهمون . تا اون رفت و منم رفتم و بعد یه مدت گاهی با تماسای تلفنی از هم خبر میگرفتیم. بچه اش امسال کلاس اولیه.چند باره حس میکنم باید از لیست دوستانم خارج بشه. آدم شدیدا سمی شده. باز دلم نیومد و اون شب بهش چند تا چیز گفتم. گفتم تا وقتی مدام ناله میکنی و ناشکری همه چیزت کم کم از کفت میره. دیگه زندگی هرچقدر بد باشه آدم اگه اهلش باشه باز چندتایی خوبی هست که براشون شکر کنه.
نیست ؟؟؟ بعد مدتهاست از ده تا کلمه اش نه تاش اینه من پول ندارم! یه مدت پیش بهم گفت به دور و بریات بگو تخم مرغ بخرن ازم که منم گفتم.یه بارم خودم سفارش دادم.که نیاورد. بعد دیشب میگفت همه ی مرغام مردن دوباره دارم پرورش میدم.بعد میگفت قیمت کارای شماره دوزیت چنده؟ گفتم بین هشتاد تا صد و ده بیست. گفت یااااا خدااااااا خیلی زیاده :/ براش توضیح دادم زیاد نیست. گفت برای من خیلی گرونه. گفتم خوب از تو انقدر نمیگیرم.فقط پول وسایلمو میگیرم.با نهایت انصاف و مهربونی.
بعد گفت خوب چقدر؟ گفتم 50. باز گفت یاااا خداااااا... الان گفتی مهربونی!!! بیست یا سی بگیر!
وای من اون لحظه میخواستم خودمو دار بزنم.میدونید من اصلا خوشم نمیاد از چونه زدن. بین کارام میتونم اصلا یه چیزی آماده کنم هدیه بدم اما اینکه یکی میاد هی چونه میزنه باهام عصبیم میکنه. حس سو استفاده شدن بهم دست داد. متنفرم از اینکه به چنین آدمی حالی کنم پارچه ی شماره دوزی آخرین بار متری صد تومن بود الان نمیدونم چنده و اینکه بیست تومن حداقل فقط پول قابشه...
بهش گفتم ببخشید ولی نه.باز ول نکرد گفت چهل تومن... باز بیزارم از اینکه از روی ترحم کاری کنم و توش عشقی نباشه. یعنی من نمیدونم چه کار کنم با این جریان؟ بعد یهو گفت کاش ترشیده میموندم و ر*دم تو ازدواج !!!
اونجا بود که طاقتم تموم شد و بهش گفتم خیلی ناشکری و این حرفا...
یعنی اصلا دیگه نمیتونم چس ناله تحمل کنم من :/ ببخشید ولی فقط همین عبارت برازنده ی این قسمت بود :/
بعدش دیگه خیلی دیروقت بود که من بیهوش شدم.کوروش دیگه از نه و ده بیدار شدن دوباره برگشته به هشت صبح و خلاصه امروز به نظرم زود شروع شد.
دیشب همش خواب سیاوشو دیده بودم.خواب دیدم رفتم انگلیس و یه جای عجیبی مثل زیر سایه بون یه پل یا چنین چیزی ، اولین بوسه ها بعد این مدت دوری رو از هم گرفتیم و تو آغوش هم گریه کردیم...
بخاطر این خوابم صبحم کلا ابری و بارونی بودم. و بد اخلاق!
واقعا دلم تنگه.خیلی واقعا دیگه !
نه مثل دلتنگی های همیشه.یه جور متفاوتیه.در عین پذیرشش دلم تنگه. انگار غم به استخونم رسیده باشه ولی من هنوز سرمو بالا گرفته باشم...
تا قبل نهار فقط خونه رو رفت و روب میکردم. با خودم گفتم شاید مثلا اون خانمه زنگ بزنه بخواد بیاد خونه حرف بزنیم.بعد نهار رو که خوردیم کوروشو خوابوندم. تمام طول روزم داشتم به خوابم و به خود خود سیاوش فکر میکردم.کوروش که خوابید دیدم نشستم رو مبل و اشکام دارن میریزن... خدا رو شکر کردم.بخاطر همه چیز. و یه حسی تو دلم جا شد انگار زود قراره همه چیز درست شه... الان هم همه چیز درسته. منظورم این بود این دوری به سر بیاد!
دیگه اشکا رو که پاک کردم رفتم دستشویی رو هم برق انداختم و با خودم فکر کردم چرا بعضی آدم ها میگن دستشویی شستن حتما کار مردونه است؟
بعدش هم شماره دوزی کردم و بعدش حمام رفتم.
بعدش چی شد؟؟؟
اون خانمه زنگ زد...
اولا که اون دوستم انقدر از من تعریف کرده بود (خیلی با محبته خیلی) خانمه ندیده عاشقم شده بود. بعد پیج اینستاگراممم که دیده بودن دخترش گفته بود من فقط این خاله رو میخوام :))) کلا دخترا زود عاشق من میشن نمیدونم چرا :)
دیگه با هم حرف زدیم.خیلی جالب بود.من اصلا بخاطر پولش نخواستم کارو.یعنی دنبال پول نبودم. بعد اینجا (تو شهر فسقلی من و با اوضاع معیشتی این مردم) قیمت اینجوریه که وقتی بچه رو میبرن خونه ی کسی تحویل میدن و خودشون تحویل میگیرن و خورد و خوراکشم خودشون میدن برای این ساعت صبح تا ظهر سیصد تا 350 به پرستار بچه پول میدن. این خانمم دختر بزرگش مدرسه ایه و احتیاج به پرستاری خاصی نداره. عمده مسیولیت من دختر کوچک دو ساله اش و ارتباطش با کوروشه.بعد خانمه گفت انقدر دوست دارم بچه هام فقط پیش شما بیان با اینکه خیلی متقاضی هست که بیان خونه ی خودم نگهشون دارن باز من میخوام این زحمتو به جون بخرم که بیان پیش تو و پول پرستاری که میاد خونه ی خود آدمو با کمال میل بهت میدم :) بعد تمام اینا رو با اینکه میدونه من ممکنه خیلی زود برم میخواد انجام بده...
خیلی خوب بود اصلا . خوراک بچه ها رو هم هفتگی میاره.
بچه ها من خیلی هیجان دارم. احساس میکنم باید روح خلاقم تو این جریان بیدار بشه. روح مدیرم باید به راه بیفته. روح صبورم باید فعال تر بشه. روح زرنگم باید روشن شه.باید بچه ها رو به نحوی که شایسته است سرگرم کنم.باید به هممون خوش بگذره.
خیلی زیاد تو فکرم که سرگرمی ها شامل چیا باشه؟ چجوری جلسات اولو برگزار کنم که کوروش با مهربونی بپذیردشون؟
چه وسایلی رو از دم دست بردارم که سرش دعوا نکنن؟ البته به مادرشون گفتم برای بچه هاش اسباب بازی بیاره.دیگه شبا باید نهار فردامو آماده کنم.برنامه ی زندگیم خیلی فشرده میشه اما خوب نظم هم میگیره... خیلی خوشحالم من... یعنی هیجان زده ام :)
یکی از کارایی که دوست داشتم میدونید چی بوده؟ که مهد داشته باشم!!! بیا اینم مهد اختصاصی ...
اصلا بیبی سیتر شدم رفت پی کارش :)
سیاوش هم بهش گفتم اصلا خوشش نیومد انگار خخخ
یعنی خدا شاهده شوهر ضد حال میخوای فقققط سیاوشِ خودم :)
خوب من میبندم این پست جینگول بلا رو.برم سنتور امروزمو تمرین کنم.شام به پسرکم بدم.باهاش فوتبال بازی کنم که خرد و خمیر شه راحت بخوابه. (مادر سیاستمدار؟ فقط خودم )
همینا دیگه...
تو پست بعد میام از تجربه ی مهد کودک کوچکم میگم براتون... الهی شادی و برکت بباره بهتون :)