بچه ها جونا سلام سلام . من اومدم
خوب جونم براتون بگه که مهمون بازی ها تموم شدن و خواهرم اینا دو روز پیش برگشتن ساوه... دم دمای رفتنشون کوروش مثل مرغ سر کنده شده بود. آخر اومد بهم گفت مینا پاشو بَسایلتو جمع کن بریم سابِه :))
من منتظرم کتاب سنتورم تموم شه. اون وقت به احتمال زیاد یه سفر چند روزه برام ساوه. البته تصمیمم قطعی نیست. یه دلمم میگه صبر کنم جوابمون که اومد اون موقع یه باره برم. باز وکیلمون قول خبر قطعی جواب گرفتن یا نگرفتن رو برای چند روز دیگه داده...
وای بچه ها میشه من بیام اینجا جیغغغغغغغ بکشم بگم هووورررررا درست شد؟ بگم داره تموم میشه این دوری؟ بگم تکلیفمون با زندگی روشن شد؟ بگم وصال و صفحه ی جدید زندگیمون تو راهه؟ بگم چقدر خوشحالم؟ بگم میخوام وسیله هامو بفروشم؟ بگم میخوام خرید جدید کنم؟
اصلا قلبم به بلند بلند تاپ تاپ کردن میفته اینا رو مینویسم.... خدایا خدایا این شادی عظیمو به من و سیاوش و کوروش ببخش لطفا
خوب کوروش همچنان مریضه بچه ها و این چند روز خیلی حالش بد بوده طفلکم... تب پیوسته.خس خس سینه.عفونت گلو....
چند شبه مثل دوران نوزادیش شده خوابمون. اگه فردا احساس کنم رو به بهبود نیست دوباره میبرمش دکتر.
دیگه بخاطر کوروش دوچرخه سواری هم نرفتیم...
این مدت خودم یه روز حال روحی خیلی خیلی بدی داشتم. خواهر زاده ام خونه ام بود. میخواست برگرده که کوروش دیوانه وار بهش چسبید. یعنی اصلا توانشو نداشتم آرومش کنم راضیش کنم یا بعد رفتن خواهرزاده ام گریه هاشو تحمل کنم. روز یکشنبه بود.مامان ظهرش زنگ زده بود که بچه رو بیار اینجا یه کم بازی کنه.دیگه زنگ زدم مامان و گفتم حالم خوب نیست. کوروش سه ساعت بیاد پیشتون؟ گفت باشه.
دیگه وقتی کوروش رفت منم دیوونگی ها و غم هامو هر جور که بلد بودم سعی کردم آروم کنم.دو ساعت و نیم بعدش رفتم داروخانه شبانه روزی و اومدم کیف پولمو درارم که دیدم بابام زنگ میزنه و بالای گوشیمم علامت میس کال هست و سایلنتم بود
دیگه وقتی جواب دادم فریااااد بود که بابا میزد پای تلفن.اولش گوشی رو که برداشتم گفتم ده دقیقه دیگه میام و بابام شروع کرد فریاد زدن.و حرفایی زد که نه در شان منه نه در شان خودش.صدای گوشیمم بلند بود آدمایی که نباید میشنیدن هم شنیدن...
حالم هزار برابر بدتر از قبل رفتن کوروش بد شد...
سریع رفتم خونه ی بابا.قرار بود شام اونجا باشم.بابا با کوروش اومده بود رو تراس و من فقط سلام دادم. کفشای کوروشو پوشوندم و بابا گفت مگه شام نمیای گفتم نه و بچه به بغل خیلی سریع برگشتم خونه...
خیلی عجیبه من روزی ده بار مامانم اونجوری باهام حرف میزنه. عین ده بار جوابشو میدم.راحت باهاش حرف میزنم اما بابام چپ که نگاهم کنه من چند روز افسرده میشم.دیگه چه برسه به اون داد و بیداد و حرف ها...
قلبم شکسته بود.عصبانی هم بودم از دستش.یعنی عالم و آدم میدونن من بابایی ام خودش نمیدونه؟ اصلا نمیدونم پدر سالهای بچگی و نوجوونیم کجا جامونده؟
من نصف بدبختی های الانم بخاطر عشقم به بابام و اتفاقاتیه که تو بچگیم افتادن.مثلا بابام یه شب که من هفت ساله بودم ساک سورمه ایشو بسته بود و بعد شام یهو بلند شد گفت من میرم... من اصلا نمیتونم یه بار بهش فکر کنم وبه پهنای صورت اشک نریزم که اون شب چجوری یه بخشی از روحم صدمه دید و سالهای آینده اش هر بار میومد و دوباره قرار بود بره چجوری باز روح من هر بار سخت در هم میشکست.... (بابام برای کار رفت یه شهر دیگه چون حقوق بازنشستگیش کفاف زندگی پرجمعیت ما رو نمیداد)
یه ساعتی از خونه بودنم گذشته بود که مامان زنگ زده بود. با بابام دعوا کرده بود حسابی.به محض اینکه بابام اونجوری بهم زنگ زده بود مامان باهاش دعوا کرده بود.(اشکمو پاک میکنم و میگم چقدر منو میشناسه ) بعدم گفت تو ناراحت نشو. بهش گفتم مامان من نمیتونم با بابا حرف بزنم اما لطفا از جانب من بهش بگو از این رفتاراش خسته شدم.هر بار با من میاد بیرون من استرس دارم .چون چندین و چند بار تو بانک و اداره جات بیخودی سرم داد زده و حال منو بد کرده و منو خجالت زده میکنه جلو مردم.و اینکه کوروش همش هفته ای یه بار سه ساعت میاد خونتون که من کلاس سنتور برم .من همش یه روز اضافه آوردمش اونجا چون حالم بد بود باید بابا حال منو بدتر کنه؟
مامان هی بهم میگفت تو بخاطر سنش ببخشش دخترم. تو غصه بخوری من میمیرم از غمت. (عجیبه من هی تو خانواده ام از این به اون پناه بردم تو سالهای سال .هی یکی بهم صدمه زده پناه بردم به یکی دیگه.بعد همون آدم دهنمو سرویس کرده و من سرمو گذاشتم رو دامن یکی دیگه و این شده چرخه ی زندگی من )
دیگه مامان گفت اگه راضی نیستی من دق کنم از غمت فردا نهار بیا خونمون... که منم کوتاه اومدم.گفتم باشه. فرداشم سعی کردم زود رفتارمو معمولی کنم. قیافه نگیرم.
سیاوش اوایل داماد خانوادمون شده بود بابام هنوز صدام میزد *مینایی* بعد سیاوش حسادتش میشد. میگفت میشه بهش بگی فقط من بهت میگم مینایی؟
بعد ماجرای اون روزو که بهش میگفتم داشت آرومم میکرد میگفت مینا با تمام اینها اینکه بابات تو رو یه جور متفاوت از بچه های دیگه اش دوست داشته همیشه و این کاملا تو رفتارش محسوس بوده همیشه و تو غصه نخور و فلان...
با سیاوش خیلی خیلی بهترم.حس و حالم بهش بهتره. نمیدونم حس میکنم سیاوش یه جورایی اون فاصله گرفتنای منو حس کرده بود و شاید با خودش قرار گذاشت درستش کنه.حس و حال آدما معلوم میشه به هر حال. سیاوش هم چند روزیه دیگه از اون آدمی که اخمو و افسرده از تو رخت خوابش هر بار باهام حرف میزد شده یه مردی که زنگ میزنه و برام حرفای خوب میزنه. میبوسدم از راه دور . آشپزی میکنه و باز از آیندمون حرف میزنه.تو پست قبلی هم سایه کامنت گذاشته بود ترمیم یه رابطه به اشتیاقت مربوطه.به محض اینکه خوندمش با خودم گفتم معلومه که من مشتاقم. من به سیاوش و ارتباط باهاش و زندگی باهاش مشتاقم و هنوز امید تو من نمرده. نمیدونم چجوری ولی دلم میخواد از زیر سایه ی اون ترس زندگی دوباره با سیاوش بیرون بیام.دلم میخواد رو همه ی اتفاقات بدی که ممکنه بینمون بیفته و همه ی اختلافای محتملمون خط بکشم...سیاوش هنوز منو سر شوق میاره. انگیزه داشتنش به من انگیزه میده.غمش قلب منو به درد میاره.یه بار یکی به خواهرم میگفت سیاوش مینا رو جا میذاره پشت سرش.اون دیگه رفت... خواهرم بهش گفته بود تو که نمیدونی مینا و سیاوش عاشق و معشوقه ان. اینجوری که تو فکر میکنی نمیشه... هنوز این یه جمله کلی منو مغرور میکنه.کلی منو خوشحال میکنه.کلی دلمو گرم میکنه...
چهارشنبه دوستم و دخترش اینجا بودن.چقدر دلم دوست و رفیق بازی میخواست.یه قسمت جیگرم خنگ شد و اما خوب باز کلی دلم میخواد...
دیروز روز رسیدگی به گل ها بود.هزار ماشالا انقدر گلهام زیاد شدن دیگه برای رسیدگی بهشون کلی باید وقت بذارم.دیروز دونه به دونه گلدون ها رو بردم دم ظرفشویی.نازشون میکردم و میبوسیدمشون و برگای زرد و گلای خشک و شاخه های ضعیفشونو هرس میکردم.شکل بدشونو اصلاح میکردم . قلمه ی جدید میگرفتم.پاشون خاک تازه ریختم .گلهای داخل خونه که تمو شدن گلهای تو راه پله رو هم به همین ترتیب دلبر کردمشون و بعد کل سه طبقه رو با جارو دستی تمیز کردم تا رسیدم به در ورودی خونه. خیلی وقت بود هیچکس اونجا رو تمیز نمیکرد.دیگه حسابی خسته و کوفته شده بودم.ولی چشمم هر جا میچرخید از کارم احساس رضایت میکردم. دیگه در حالیکه گلهای بالکن موندن به حال خودشون تا یه روز نوبت اونام بشه ؛ یه گلدون دانه ی چیا کاشتم و دوش گرفتم و مرتب شدم.بعدم برای شام رفتیم خونه ی آبجی صاحبخونه.بعد مدتها الویه خوردیم و برگشتیم...
امروز دارم قطعه ی *رسوای زمانه منم * رو با سنتور تمرین میکنم. برای نهار امروز به قول سیاوش مرغ منفجر شده پخته بودم.و کل پروسه ی آشپزی و نهار خوردن و شستن یه عالم ظرف داشتیم با سیاوش تصویری حرف میزدیم.دیگه ظرفا که تموم شد من برنامه داشتم کوروشو بخوابونم ولی دیدم خودش رفته خوابیده. منم فورا لپ تاپو راه انداختم و اومدم اینجا :) برای باقی روزمم حسابی برنامه دارم.حسابی که میگم منظورم اینه میدونم میخوام چه کارا کنم نه که یه عالمه کار داشته باشم...
الان فعلا اینجا رو ببندم و کتابمو باز کنم و ادامه بدم به خوندنش. صد سال تنهایی رو میخونم
خدا رو شکر وبلاگمو دارم
به خدا میسپارمتون....