07 شهریور 99

سلام دوستان.

سه شنبه بود که خواهرم اینا از ساوه اومدن. عصر رفتم خونه ی مامان اینها و شب اونجا موندیم. اما از فردا شبش هرشب برگشتم خونه ی خودم. آخه کوروش اون شب دو بار جیش کرد تو رخت خواب.دیگه گفتم روزا با خانواده باشم و شبا برگردم خونه ی خودم بهتره. هم خوشحال تر و راحت تر بودم هم نگران نبودم.
واقعا سعی کردم کنار خانواده کیف کنم اما خوب این قابل انکار نیست که من قدرت نرنجیدن ندارم.وقتی خواهرم تو چشمم میگه از هم سن و سالای تو آخه مادر در نمیاد... یا یکی میگه بچه رو با گزنه کتک بزن تا گریه کنه حسابی اما حرص نخور و داد نزن (به لطف مامانم و احمد،کوروش هر جا میرسه بی تعارف اونجاشو درمیاره و جیش میکنه.هر چی باهاش حرف میزنم نمیفهمه.چون دفعه بعد این کارو کنه خنده و تحسینای مامانم بیشتر از حرفای من روش اثر میذاره انگار)،یا وقتی مامان میگه از وقتی رفتی ساوه زندگی کردی خودتو از چشم من انداختی... من تمام این وقتها احساس شکنجه میکنم.احساس غریبگی میکنم. احساس جدایی میکنم.

مائده میگه مهم اینه حس من تو تمام این ماجراها به خودم چیه.ولی خوب تو این مورد که تحت تاثیر نظرات دیگران نسبت به خودم قرار نگیرم هنوز خیلی جوجه ام و هیچ سر رشته ای ندارم.

چهارشنبه بود که کوروشو برداشتم و رفتیم دوچرخه سواری. ده کیلومتر... و اصلا خسته نبودم وقتی برگشتم...
بعدش هم دو روز رویایی رو تو ییلاق گذروندم.اونجا یه پیاده روی یه ساعت و نیمه کردم که جسم و روحمو صفا داد...
فکر کن وسط مه راه بری و اون دونه دونه های آبکی بشینن رو صورتت... آخ قلبم از اونهمه لطافت زنده شد...
شنبه و یکشنبه ساعتها پای سنتور بودم... کتابم رو به پایانه. خیلی از وضعیت الانم راضی ام. تمرینام مرتب و طولانی ان... فقط هنوز نتونستم کلیپ ضبط کنم...

نهار دوشنبه رو خونه ی آبجیم بودیم و بعدشم که من برگشتم خونه و آماده شم و رفتم کلاس. خیلی هم بهم خوش گذشت...
سه شنبه هم نهار خونه ی آبجی بودیم. بعد باز من برگشتم خونه و سنتور تمرین کردم. جوجه هم خونه ی خاله اش خواب بود. بعدش رفتم بیدارش کردم و رفتیم دوچرخه سواری. یعنی هفده کیلومتر و نیمو درنوردیدم :/ شبش حس میکردم لگن و ران و ساق پام دارن از هم میگُسَلَن اصلا....
چهارشنبه روز جالبی شد. با شیرین زبونی های کوروش روزمو شروع کردم. یعنی اونچه میگه رو نوشتن، کفایت نمیکنه.باید باشید اون چشم و ابرو اومدناش، لب غنچه کردناش، دست تو هوا تکون دادناش و ناز و عشوه هاشو ببینید قشنگ که متوجه بشید. چکش گرفت گردوی صبحانه بشکنه،اشتباهی زد رو کاسه ی ارده شیره و شکوندش. بعد خودش چکشو داد دستم گفت الان عصبانی هستی؟ گفتم نه. اتفاقی بود. گفت عصبانی نشی ها،وگرنه من از دستت ناراحت میشم... بعد اینو معمولی نمیگفت که. خودشو کرده بود عین گربه ی شرک...
نهار خونه ی خواهر بزرگه بودیم و عصر که تصمیم گرفتن بریم دریا من از ذوق بال دراورده بودم. شنا نکردم. فقط با پای برهنه لب ساحل قدم زدم و از نرمی و خیسی ماسه ها و صدای صدف ها زیر پام حظ بردم.کنار آبجی ها نشستم و گپ زدیم. و کوروشو تماشا کردم و روی ماسه ها نقاشی کشیدم و اسم خودم و سیاوشو نوشتم و .... خیلی خوب بود خیلی....
بعد از اون هم آبجی صاحبخونه ام میخواست مبل بخره منم بردن برای انتخاب ...
نگم که هر چی به دل من مینشست خیلی گرون بود براشون و آخرش دیگه آبجیم میگفت یه مبل دیگه بپسندی و گرون باشه میزنم لهت میکنم... خلاصه مبلشو خرید و یه میز تلویریونم جو گرفتش خرید و عسلی هم برداشت و برگشتیم.شبش به این فکر میکردم چقدر خوبه خانواده ی آدم دستشون به دهنشون برسه.به نظرم یکی از سختی های زندگی اینه تو خانواده ات یکی مشکل مالی داشته باشه... خدا رو شکر خواهرام همشون راحت زندگی میکنن و یه جاهایی که میگن نداریم از ذهن فقیرشونه.ولی خوب یه آبجیم همیشه اوضاع زندگیش قلب منو به آتش میکشه.با خودم خیال که میبافم میگم با ثروتی که تو راه به دست آوردنشم یکی از کارهایی که دوست دارم انجام بدم خونه دار کردنشون و عوض کردن همه ی وسایل زندگیشونه.کلا خیلی کارها دلم میخواد برای این خواهرم که دارم ازش میگم بکنم.
شبش کوروشو که خوابوندم خودم کمی کتاب خوندم و دم پنجره رفتم و دیدم یه مردی داره تنها قدم میزنه. نمیدونم چرا یهو غم تو دلم دوید... یه کمی گریه کردم و رفتم دم یه پنجره ی دیگه و به ماهِ نیمه ی نارنجی نگاه کردم.از خدا شادیِ زیاد خواستم و بعدم با سیاوش جیک جیک کردیم...
کوروش تب کرده بود.بیدار شده بود ناله میکرد.احمد رفته بود براش دارو بخره.من برگشته بودم تو تخت و کوروش تو بغلم بود.گوشی رو گذاشتم رو آیفون که کوروش صدای باباشو بشنوه.سیاوش شروع کرد نوازش کلامی.. کوروش با ناله میگفت خیلی خسته هستم بابا سیابَش . براش غش کرده بودیم. چند دقیقه ای سه نفری حرف میزدیم.انگار که یه جا باشیم.. خیلی خوب بود خیلی.
دارو که رسید به جوجه خوروندم و تو بغلم نوازشش کردم تا دوباره خوابید...
نهار پنجشنبه دوباره خونه ی خواهرم بودیم. برای همین من صبح تا ظهرمو فقط به صبحانه ی مفصل و تمرین سنتور اختصاص دادم. از یه طرف تو دلم میگفتم چه خوبه همش مهمونی هستیم برای شام و نهارا. از طرفی از ته قلبم دعا کردم این مهمون بازیا تموم شن زندگیم به روال عادی خودش برگرده. که خوب تقریبا همینجورم شد. بعد نهار بچه ها تصمیم گرفتن برن ییلاق که ماشین برای من جا نداشت و من برگشتم تمام عصر و شب خونه ی خودم بودم. دوش گرفتم. به خودم رسیدم. به خونه رسیدم. به گلهام رسیدم و به جوجه ام... به جوجه ی نازنینِ بیحالم. و باز خوشحال شدم که تو جمع نیستیم. اینجوری کوروش استراحت میکرد. آخه هنوز تب داشت. شبم قبل ساعت نُه خوابوندمش و برای خودم خلوت کردم... با خودم حرف زدم و کمی هم دو دو تا چهارتا کردم. خدا رو شکر کردم که بی حساب از هر دری بهم روزی میرسونه. من ساده اما تقریبا راحت زندگی میکنم و این برای من خیلی جای شکر داره... ولی خوب خیلی طول نکشید که کوروش مدام بیدار شد و ناله کرد و گریه کرد و بونه گرفت... تا شش صبح نخوابیدم. همش چرت میزدم.شش صبح جفتمون عمیق خوابیدیم تا ساعت نُه. آخه قرار بود ساعت نُه درِ خونه ی بابا اینا باشیم برای ییلاق رفتن.
ولی خواب موندم و با تماس بابا بیدار شدم. زودی جمع و جور کردم و رفتیم و نهار ییلاق بودیم. هوا خوب بود. منم مثل مرغهای چُرتی بودم. فقط نشستم کتاب خوندم.بعدم نهار خوردیم و کوروش که خوابید منم چپه شدم. آی خوابیدم،آی خوابیدممممم هاااا...
خواب های عصرو خیلی دوست دارم من.البته که به ندرت میخوابم اما مزه میده.
بعدشم کوروش بیدار شد و برای احمد گریه میکرد. احمد از کنار من تکون نخوره.احمد بهم بچسبه.احمد کار نکنه.کسی با احمد حرف نزنه.اصلا یه وضعی... دیدم اینجوری لذت نمیبره گفتم بریم خونمون.هرچند اولش گریه کرد اما تو ماشین خیلی زود آروم شد.با مامان و بابام برگشتیم.الانم داره شامِشو میخوره. تمام امروز لب به هیچی نزده بود.خدا کنه زود حالش خوب شه.دورش بگردم امروز سرشو تو ماشین گذاشت رو پام گفت مینا خیلی دوستت دارم... قبل شامشم کلی بغل و بوس بازی کردیم و بلند بلند خندیدیم.

من از دیروز نت نداشتم. سیاوش الان زنگ زده بود.هر وقت عصبانیه از مدل پلک زدنش میفهمم.با اینکه دیروز بهش گفتم شب میمونم خونه و فردا صبح میرم ییلاق نمیدونم چرا اعصاب نداشت. زود قطع کرد.امروز حالم یه جوری بود.از اینکه حس کردم اون شورِ عاشقی و عاطفه ی غلیظم برای سیاوش خیلی توم کمرنگ شده ترسیدم.

از زندگی باهاش میترسم.همونقدرم دلتنگشم.دلتنگ یه دوره ای از سیاوشم.یه دوره ای که عشقش بهم از در و دیوار میچکید پایین.البته که هر بار از سیاوش برای مایده حرف میزنم میگه این رابطه از جانب سیاوش محکمه.میگه با همه ی چیزهای آزاردهنده ای که ازش سر میزنه اما حرفایی که بهت میزنه همش از عشق بی قید و شرط و کاملا امنه... من نمیدونم چرا نمیتونم این بخشو از سیاوش ببینم.یعنی همونقدری که سیاوش دقیقا تو هر نفس با منه همونقدر ازش احساس دوری میکنم.(منظورم دوری تو ابعاد فیزیکی نیست)

ولی الان میخوام بهش زنگ بزنم و ازش بپرسم برای چی ناراحته؟ و باهاش نرمش پیشه کنم و از ته قلبم سعی کنم ببینمش.. 

من خیلی احساساتی بودم یه زمان. نمیدونم چرا همش حس میکنم تو رابطه با سیاوش اون محیط برای ابراز عشق بی پروا و اون دیوانگی های سبک خودم دیگه وجود نداره. همش خشکی و بی حرفی و فاصله شده...

 

دلم میخواد خودمو وصل نگه دارم... هرجور هست خودمو بهش وصل نگه دارم...

ای بابا داره غمگین میشه پستم :/

 

من میرم فعلا بچه ها جون ها :) مواظب خودتون باشید.

 

* تا حالا شده یه رابطه ای که فکر میکردید از دست رفته رو احیا کنید؟ چجوریا مثلا؟

از اول تا آخر پست قلبم هزارتیکه شد برای کوروش مهربون و قشنگم 

الهی خیلی زود حالش خوب بشه..

 

مینا میخوام بازم بگم خیلی قشنگ مینویسی

عزیزم بوس به قلب خوبِت...



ممنون :)

من هیچی هیچ دقت نتونستم درست کنم 

اما مبنایی که چند ساله داره تنهایی مادری می کنه با کلماتش با عشقش معجزه می کنه 

و رویاهاش را میسازه ...

مرسی از دلگرمیت آبان...  عشق از کل وجودم کم شده انگار

برای کوروش اشک توی چشمام جمع شد.

پسرِ خودمو میبینم که چقدر به پدرش وابسته ت دلم برای کوروش ریش میشه عمیقا.

و تحسینت میکنم که تنهایی هم پدری و هم مادر. کاملا میفهممت مینا. از هر نظر.

انگار منو مینویسی.

میدونی من چجوری هر روز با دل ریش شده براش زندگی میکنم؟ 


عزبزم :( 

سلام خانوم نویسنده چقدر زیبا توصیف کردی شبنم روی پوست صورت و جیش در رختخواب اون هم دو بار و شکستن ظرف شیره عالی در مورد احساسات اتشین باید بدونی که بخش احساسی کاملا دو طرفه اس تا پاس گل نگیری نمی تونی گل بزنی بنابراین نباید انتظار  بیش از حد داشته باشی ولی مثل تمام مادرها باید با احساس عالی یا بدون احساس ادامه بدی و پسرت رو بزرگ کنی در هر صورت برات موفقیت ارزو می کنم باز هم بنویس با جزییات وقتت بخیر کوروش رو می بوسم 

خانوم نویسنده :))


سلام به شما

خوب نمیتونم بگم پاس گل نمیگیرم. بیشتر شبیه اینه فقط توانایی گل زدن ندارم :(
بهناز چند ساله منو میخونید.من آخه بی احساس کِی میتونم ادامه بدم.همیشه فکر میکنم اگه یه روز توانایی عشق ورزیدن نداشته باشم بهتره بمیرم.دقیقا حسم به اون سبک زندگی پوچیه ... 
مرسی جانم

سلام مینا جان

می دونی من همیشه برای اینکه خودمو آروم کنم به شرایطی بدتر فکر می کنم

مثلا الان کورش پدرش نیست ولی نهایتا از یه سال دیگه پدرشم هست

من به این فکر می کنم که مثلا بچه من وضعش بدتر از اون بچه معصومی که پدرشو دور از جون کلا از دست داده یا اینکه خدای نکرده تو زندان حبس ابد خورده نیست

پس شرایط شما الان از خیلیها بهتره

 

نمی دونم این دیدگاه درسته یا نه 

ولی روش من برای قابل تحمل کردن شرایط همینه

چون با این روش به آرامش می رسم فعلا ترکش نکردم و دارم ادامه میدم

مثلا من الان قوانین قرنطینه رو هنوزم دارم اجرا می کنم

کامل کامل

خودمو مقایسه می کنم با اون اسیر جنگی که مثلا 10 سال تو عراق گیر افتاده بوده و تو اون شرایط سخت باید زندگی میکرده در حالی که من الان تو خونه زندگی خودم هستم و به طور اختیاری خواستم که قرنطینه باشم

 

یا اونایی که ازشون کلاهبرداری شده و مبلغ زیادی بدهی دارن و الان زندان هستن

میگم قرنطینه از زندان که بهتره پس الان وضع من از خیلی ها بهتره

 

و البته برای همشون هم دعا می کنم از این وضع خلاص بشن

 

در مورد همسرت

شما درسته گفته بودی میری ییلاق ولی اون حتما اون شب به صحبت نیاز داشته و وقتی دیده شما نت نداری شاید پیش خودش فکر کرده چه جالبه که اون داره تنهایی می کشه و شما مثلا برای خوش بودن رفتی ییلاق

یه خرده بهش برخورده

 

ولی کلا اینکه وقتی با آدم با بی مهری صحبت بشه کمی حس عشق بی رنگ بشه هم طبیعیه ولی گذراست

فکر کنم برای همه این نوسانات پیش بیاد

 

به امید تعیین تکلیف هر چه سریعتر شما 

 

در مورد خانواده هم 

راستش من هم باشم بدم میاد 

شاید اگه من بودم و اون حرفها رو می شنیدم مثلا فرداش نمی رفتم

و احتمالا در جا هم یه مقدار ناراحتیم رو نشون می دادم

مثلا به خواهرم که می گفت از تو مادر در نمیاد می گفتم مادر خوبی بودن یا نبودن فقط نباید بر اساس معیارهای تو باشه

 

یا مثلا اگه مادرم به در اوردن شلوار بچه ام می خندید حتما عکس العمل نشون می دادم شاید بچه رو بر می داشتم و می گفتم بار آخرت باشه این کارو می کنی و به عنوان تنبیه می آوردمش خونه و خطاب به کل جمع هم می گفتم لطفا وقتی این بچه بی ادبی کرد نخدید تا من بتونم تربیتش کنم

 

راستش در مورد تربیت بچه هام خیلی رک هستم

یه بار به مادرشوهرمم تذکر دادم 

و گفتم اگه موقعی که من در یک زمینه دعواش می کنم نازشو نکشید وگرنه من دیگه پامو تو خونتون نمی ذارم

 

به مادرمم هر وقت پیش بیاد میگم

ولی من مادرم خودش خیلی جدیه تو تربیت و زیاد ناز نمی کشه 

سلام سارینای عزیزم.

منم نمیدونم این روش که میگی درسته یا نه ولی اصلا با من جور نیست. و همش ته قلبم حس میکنم درست نیست. 

جالبیش اینه که همسر اصلا از دست من ناراحت نبود.از دست یکی اونجا عصبانی بود. زنگ زده بود سی ثانیه برای من اخم کنه و حرف نزنه فقط :)) لعد که ازش پرسیدم چرا ناراحته تونست بگه از یکی دیگه عصبانی بوده. خندم میگیره اصلا از این جریان. نمیدونم یعنی این مردها راه دیگه ای برای آروم کردن خودشون نمیدونن که باید دقیقا سر زنهاشون خالی کنن. (جمعیت غالبشون)

خوب من اینجا از چیزایی که آزارم دادن گفتم، از عکس العمل خودم نگفتم.اره من هم جواب میدم.اون روز به خواهرم گفتم الان کوروش به این خوبیه گفت اره خوبه اما خوبی هاش ذاتیه،تو کاری نکردی براش ... بعد من فکر کردم این تفکر تباه بذارم همونجوری بمونه.بعضی بحثا بی فایده است سارینا
با مادرمم بارها سر این چیزها بحث کردم تندی کردم حرف زدم با منطق جلو رفتم... اونقدرها هم زیاد نمیرم اونجا... ولی خوب رو مامانم اثر نداره. 

۰۹ شهریور ۰۰:۳۱ آیدا سبزاندیش

وای من خیلی دلم میخواد ببینم چطوری با کورش میری دوچرخه سواری یعنی کجای دوچرخه کورش سوار میشه تو خیالم که تصور میکنم دلم ضعف میره ! تو رویاهامه منم یک بچه داشته باشم با هم دوچرخه سواری کنیم خدا پسرت رو حفظ کنه نعمتی داری که نمیشه روش قدر گذاشت حسابی مراقبش باش ، در رابطه با همسرت شاید اگر از لحاظ فیزیکی بری پیشش و بعد از مدتها همدیگرو ببینید و با هم زیر یک سقف باشید و دوباره زندگی کنید، دوباره اون حس عشق و محبت رو بهش پیدا کنی به نظرم طبیعیه ادم وقتی از کسی دوره به این دوری عادت کنه و عواطفش نسبت به اون کمرنگ تر بشه.

عکس دوچرخه رو گذاشتم اینستا. دقت کنی یه نشیمن چ بی درست کردیم دقیقا جلوی زین دوچرخه زدیم. پاشم میذاره نزدیک چرخ جلو.


عزیزم چه رویای باحالی. حالا برم انگلیس اونجا دوچرخه بگیرم باید براش از اون صندلی ها که پشت دوچرخه سوار میشن بخرم.هم کوروش راحت تر میشه هم خودم.اواین بار تو پیج شادمهر عقیلی دیدم ازشون. الانم مهره برای پیچ خریده. اینجا هفتصد هشتصد هزار تومنه. 

آیدا امیدوارم همینجور بشه. البته تو دراز مدت. چون اون همخونگی اولش انقدر هیجان داره آدم ناخوداگاه شنگول میشه. باید دید بعد اینکه هیجانها فرو نشست ما چجور همسرایی میشیم.

دوباره سلام

آره خوب هر کس روش خودشو داره برای آروم شدن که شاید برای بقیه قابل اجرا نباشه

 

میگم آخر پیامم رو خوندم دیدم چقدر جای سو برداشت داره

 

من به مامانم نمی گفتم دفعه آخرت باشه منظورم به بچه بود

برای تذکر به مامانم یه مطلب کلی خطاب به جمع می گفتم نه الزاما شخص مادر یا مادرشوهرم

 

و البته راست میگی بعضی بحثها بی فایده است در مجاب کردن طرف مقابل

ولی به نظرم یه عکس العمل سنجیده شاید باعث بشه اون طرف با اینکه همچنان داره به خودش حق میده ولی برای اینکه میدونه شما حساسی اون مطلبو دیگه تکرار نکنه

و خوب روی بعضی افراد شاید در همین حد هم اثر نداشته باشه

من قبلنا فوق تخصص جواب ندادن و آروم برخورد کردن بودم

اونقدر از خواهرشوهرام حرف شنیدم و به روم نیاوردم و حتی پیش شوهرم هم اشاره ای بهش نکردم

مثلا می خواستم برخورد بزرگوارانه داشته باشم

خوب یه بار خواهرشوهرم دوست من رو به عنوان یه دختر مناسب به فامیلشون معرفی کرده بود و هی توضیح میداد که زنداداشم خیلی باشعور و با فرهنگه حتما دوستشم مثل خودشه

این تعریف شاید تنها دستاورد اون برخوردهای بزرگوارانه بود

 

ولی معایبش خیلی زیاد بود

اینکه همیشه به عنوان یه فرد پوست کلفت امن هرچی میخوان میگن

می دونن شکایتی نمی کنی

 

ولی بعد از تولد بچه هام، خوب من روی بچه هام دیگه با کسی شوخی نداشتم 

کوچکترین تحقیر یا تمسخری رو در موردشون تحمل نمی کردم که خانواده همسرم خیلی اهل این کار هستن

الان همشون میگن فلانی رو بچه هاش حساسه

مراقب هستن تا حدودی البته

که پا روی دم من نذارن در رابطه با بچه هام

 

البته آدمهای مقابل آدم هم خیلی مهم هستن 

مثلا خانواده شوهر من اگه یک قدم در موردشون بری عقب، اونا یه ده قدم میان جلو

ولی خوب بعضی افراد هستن که وقتی برخورد بزرگوارانه می بینن و متوجه میشن بعد برخورد تندشون شما سکوت کردی یا بحث نکردی وجدان درد میگیرن و به خودشون میان و حتی این سکوت از بحث هم بیشتر اثر داره

 

و چقدر سخته که گاهی آدم حرف تند از خانوادش بشنوه

مثلا من یه بار با برادرم اینا رفته بودیم مسافرت البته مسافرت خاصی بود

دو تا برادرام اومده بودن وسط راه خونه ما دنبال مادرم

یعنی نصف راه مادرم با ما بود و نصف راه اونا بردنش

بعدا یک شب هم شمال موندیم

اون ایام برادرم سر یه موضوعی تو خانواده همسرش عصبی بود

و پی در پی ترکش هاش به من می خورد

خوب همونطور که گفتم من رو بچه هام حساسم

از این خونه های کنار دریا گرفته بودیم

البته یه خیابونم بین ما و دریا فاصله بود

از نظر من هم دریا خطرناک بود هم اون خیابون

من ظهر که بچه ها بیرون بازی میکردن کامل نشسته بودم مراقبشون بودم، بقیه رفتن خوابیدن

البته خود برادرم یکی از بچه هاش رو آورده بود

من مراقب هر سه بودم

 

بعدا یکهو گفت ول کن بابا چه خبره همش نشستی اینا رو نگاه می کنی

تو نگاه نکنی هم هیچ اتفاقی نمی افته

و یک سری ایرادهای دیگه رگباری ازم گرفت

 

خوب جلوی شوهرم گفت 

دیگه نمی دونستم از کی باید به کی پناه ببرم

 

البته شوهرم هم جواب داد خوب خانم من مراقب هست به جاش اتفاقات کمی برای بچه های ما می افته 

انقدر که بقیه بچه ها مریض میشن اینا سالمن

و اینکه شما هم الان خانمت اینجا نیست و مطمئنا بقیه جاها خانمت مراقبه وگرنه با این سطح از بی خیالی هم برای بچه ها هزار تا اتفاق می افته

 

خوب به نظرم جالب نیست که آدم بخواد از برادرش پناه ببره به شوهرش

انگار خانواده باید به عنوان آخرین سنگر آدم همیشه باشن

 

ولی خوب به قول روانشناسای امروز آدم باید فقط به خودش تکیه کنه ظاهرا

 

راستی کورش چه شیرین زبون شده

تا میتونی ازش فیلم بگیر 

دوره صحبت معصومانه این مدلی زیاد طولانی نیست 

 

اوف چقدر نوشتم سرتو درد آوردم

سلام دوباره به تو...

اره منم اشنباه برداشت کردم.نه بابا من به مامانم میگم.اینجوری که مامان من دوست ندارم به اونجای پسر من دست بزنی.یا داری نازش میکنی اسم اونجاشو بیاری. (تو این قوم پسر دوست اینجور نوازش ها شدیدا مرسومه) مامانم که بخوام ازش بنویسم مثنوی میشه. گاهی میگم خدا رو شکر پسرم با زن های مسن خوب نیست خیلی سمت مامانم نمیره.وگرنه مامان باید کار خودشو میکرد. 
مثل وقتی بهش میگم این زمین ارث پدر ما نیست.محترمه.توش آشغال نریز. تو وقتی شمالو کثیف میکنی من چجوری به مسافرا بگم نریزید. هر بار یه بهونه ی چرتی میاره. کلا پلاستیک زباله تو ماشین زیر پاشم باشه باز عشق میکنه زباله شو بریزه بیرون. 

میخواستم حجم بی منطقیشو بگم. که چجوری من مجبورم مستقیم بتوپم بهش که با بچه ام کاری نکنه که درست نیست.وگرنه جواب نمیده

منم قبلا خیلی حرف شنیدم و چیزی نگفتم.از وقتی رک و راست و چشم در چشم حرفمو به خانواده شوهر میزنم هم حالم بهتره هم بیشتر بهم احترام میذارن.سارینا درمورد اون جریان برادرت و شوهرت هم خوب من همیشه فکر میکنم سیاوشه که خانواده ی منه .تو مورد تو هم خانواده ی اصلی حال حاضرت ازت در برابر خانواده ی درجه دومت دفاع کرد و این خیلی هم عالیه. غمشو نخور.هرچند که خودت نکته رو گفتی.آدم تنها تکیه گاه خودشه.


آره کوروش عالی شده. مرسی جان

مینا جانم سلام

وقتی اون قسمت پستت رو خوندم که بچه رو با گزنه بزن.... یهو بدجوری بغض کردم. اخه چطور میتونه کسی چنین پیشنهادی بده؟ اگر قرار باشه بچه هیچ اذیت و دردسری نداشته باشه که بهش بچه نمیگن. 

خدا همیشه پشت و پناهش باشه این عزیز دل خاله رو 

میتونم درک کنم که تو هم از این برخورها چقدر اذیت میشی. کار خیلی خوبی میکنی که بهشون تذکر میدی. اینجور مواقع سکوت اصلا درست نیست

 

این دوری که متاسفانه طولانی شده باعت ترس از آینده و بودن کنار همسرت شده مینا جانم. نگران نباش. تو از پس خییییلی مسائل تو زندگیت براومدی. 

یادت باشه شما همون زن و شوهر عاشق و دلباخته ی همدیگه هستید. هیچ چیزی این رو تغییر نمیده. 

از ته دل دعا میکنم هر چه زودتر بری کنار همسرت 

مواظب خودت باش عزی مهربونم 

سلام عزیز دل.



اون روز همون روز بود که کوروش تو حیاط جیش کرد من خیلی عبانی شدم و حرص خوردم. آبجیم مثلا میخواست بگه یه بار برا همیسه اینجوری یادش بده ولی خودتو با حرص خوردن اذیت نکن :/ 



نمیدونم باران... فقط میدونم میترسم.گاهی به خودم دلداری میدم میگم الکی میترسی سیاوشو ببینی باز همون مینا میشی... 
مرسی عزیز  دلم. عشق به دلت بباره

۱۰ شهریور ۱۳:۵۹ سایه نوری

میدونی میناا.. خیلی فکر کردم که آیا رابطه ای رو احیا کردم یا نه، چطوری کردم و.... خب رسیدم به همون اشتیاقه.. به نظرم اشتیاق که باشه، میشه هرکاری واسه یه رابطه کرد.. و اون اشتیاقو فقط خودمون میتونیم تشخیص بدیم هست یا نه..

بعد من انگار خودمو احیا کردم بارها.. خیلیم سخت بود و هنوز در راه احیای خودمم.. بعد انگار هیچی دیگه مهم و قوی نبود که از پا درم بیاره یا اصلا درگیرم کنه، انگار حل میشدن.. یعنی زنده کردن خودم، انگار خود به خود رابطه رو هم زنده میکرد؛ اینکه مسئولیت ها رو بپذیریم و... 

اینکه یه موردی داشتم که یک سری حرفایی که نباید رو میزدم؛ این به شدت مهمه به نظرم .. میتونم ازش کتاب بنویسم حتی... که چقدر اعتمادها رو سلب و آدمها رو ناامید و دور و پریشان میکنه..

بعد خب من رابطه ی عجیب طولانی گاهی به شدت فرسایشی رو گذروندم که قصه ش مثنوی بلندیه.. انگار احیاش یک بار برای همیشه نبوده،، بارها و بارها و بارها بوده..

اما حالا دیگه همینجایی که هستم با همینی که دارم در حال مراقبت و احیای خودمم.. اینجوری انگار نیازی به اصلاح هیچ رابطه ای حتی نزدیک ترین روابط ندارم

و فکر بعد رو هم بعد میکنم 😊

البته حرف و سوال تو رو میفهمم کاملا ... من فقط میتونم بگم اگر اشتیاقه باشه،، بله میشه.. حتما میشه.. عشق از اشتیاق جداست .. عشق هم ترمیم میشه اگر خودمون ترمیم بشیم.. 

روند خودشناسی و تراپی و ترمیم،، گاهی دوری و کمرنگی عشقها و یه چیزهایی دنبال داره.. 

 

جوابت خیلی به جا و به درد بخور بود سایه جانم...


بله من اشتیاقشو دارم که شدیدا رابطه ی خوبی با سیاوش از سر بگیرم. اما اون ترس از من جدا نمیشه و اینو نمیدونم چکارش کنم. تو ذهنم همیشه به جای خیر و خوشی (در مورد رابطه ام با سیاوش) فقط ترس و ترس و ترس از بدترین اتفاقاته. حالا میدونمم اینجوری بیشتر جذب میکنم ها ولی مغزم فرمان ایست نمیده.فقط داستانای مزخرف و دلخراش میتراشه...

عشق ترمیم میشه اگه خودم ترمیم شم. درسته. من هر جا به مسایل اینجوری میرسم حسابی دست و پا میرنم و فکر میکنم و فلان، بعد میفهمم مساله فقط خود منم...  


مینا برای دختر منم پفیلا درست میکنی فردا؟ تفیلا نمیخوام پفیلا😂

حتما درست میکنم جان. 

۱۱ شهریور ۱۳:۲۲ سایه نوری

مینااا میدونی من زنی رو میشناسم که رابطه ش، یه رابطه ی تمام شده ی داغونه.. یعنی اصلا شوهرش از هیچ نظر هم پا و هم ردیف و هم فکر و... نیست باهاش. 

اصلا هیچ عشقی نسبت به اون مرد نداره،، کتک خورده.. آسیب دیده از اون مرد و....

یه پسر به شدت باهوش و شیرین و با استعداد و خوش بیان هم داره که با هر جمله ش آدم رو میبره به آسمون.. اون زن عاشق پسرشه و پسرش عاشق اونه..

ولی اون زن.. یه زن عجیب بی نظیر خاصه.. نمیدونم دلیلش برای طلاق نگرفتن چیه. اما با همین رابطه ی داغون، حداقل تو ۷ تا هنر برتره.. ۲ تا زبان رو عالی صحبت میکنه.. درس میخونه و  شاگرد اول دانشگاهه.. ساز میزنه.. و هزار تاا کار دیگه.. ترکیه نمایشگاههای زیادی برگزار کرده. اسمش بارها و بارها تو مجلات هنری و ... دنیا آورده شده.. کشورهای اروپایی کارهاشو دیدن و ازش خواستن بره به کشورهاشون و حتی اونجا زندگی کنه اگر میخواد و خیلیی چیزهای دیگه..

این زن قدرت عجیبی داره و درگیره خودشه و کارهاش.. 

عین اون درخته ی پست دیشبه.. اصلا واسش رابطه هه، بقیه بفهمن رابطه ش بده و... مهم نیست.. 

من هدفم از این حرفها قیاس و... نبودهاا.. فقط دیدم تو وبلاگتم و دارم اینا رو مینویسم..

تاب آوردن زیبا، کنار انتخابهایی که میکنیم.. تاب آوردن با خود خود خودمون به همراه خلق.. گرفتن قدرت از اونچه در کنترل ما نیست و.... پذیرش.. آزادی.. 

خودت و زندگی ای که داری رو پذیرفتن و بعد قدمهای زیبا برداشتن... 

زندگیمون و حالمون هر روز یه شکله.. بهتره راحت تر بذاریمش.. و هرطور میتونیم خلق کنیم.. 

سایه باورم نمیشه. چجوری آدم باید انقدر قوی باشه آخه. من تو شرایط مشابه قطعا دق میکردم. البته اینو به عنوان ضعفم میگم. مائده بارها و بارها تلاش کرده اینو به من بفهمونه که رابطه کل زندگی تو نیست. بفرستش بره حاشیه و خودت و توانایی هاتو بذار وسط... ولی چی بگم... هنوز نتونستم


درسته کاملا

سلام مامان مینای قشنگم خوبی؟

خیلی وقته چون با گوشی میام حس کامنت گذاشتنم نمیاد🥰

الانم فقط اومدم یه سلامی کنم و یه سوال بپرسم.

یه پرس از این کوروش خوشمزه ات میشه بدی ما بخوریم؟ک😂😂

والسلام

 

سلام به شما. ممنونم من خوبم دوست جان ِ تنبل تنبلا... من گاهی با گوشی پست میذارم آقا... 


جرا که نه 😂 کوروش متعلق به همه ی ملته 😁😁

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان