سلام سلام.
جمعه رو کیف کُنان و بستنی خوران و سنتور نوازان گذروندم. کتابم خوندم،یه فیلمم دیدم به اسم Babel که هی بدک نبود و این حرفا...
بعد رفتم زل زدم به خودم تو آینه. به خودم نگاه کردم که تیپم دوست داشتنی بود،به گوجه ی پیچیده شده بالای سرم نگاه کردم و گفتم آخ جون ، تو انگلیس بیشتر اوقات موهامو گوجه میکنم و حالشو میبرم... به لبخندم نگاه کردم. به چشمهام دقت کردم. من قیافه ی خودمو دوست دارم. همیشه از زیبایی هام لذت میبرم یه رژ زرشکی هم برداشتم و لبا رو جیگر کردم و همه ی کارامو مثل خجسته ها انجام دادم. با شوری در دل و لبخندی به لب.
شنبه هم همونجور شنگول و منگول از خواب پا شدم.میخواستم کوروشو حتما ببرمش دکتر. خوب صبح که نبود ، نوبت برای عصر گرفتم و صبح با خواهرم رفتیم اداره ی تیپاکس و یه سم که با قیمت سی هزار تومن اینترنتی سفارشداده بودم برام شصت و پنج هزار تومن تموم شد و یه ذره اونجا عصبی شدم... از بی دقتیِ خودم. بعدم یه خرید کوچولوی هدیه طوری کردم که به وقتش جریانشو میگم براتون و نهار رفتیم خونه ی مامان.
ما یه اصطلاحی داریم تو خوهریا که وقتی میخوایم بگیم مامان فلان کارو بهمون تحمیل کرد،میگیم فلان کارو داوطلبانه انجام دادم !
حالا ما اون روز نشسته بودیم. مامان پرسید میشه یه هفته برم خونشون بمونم اونا برن ییلاق؟ من گفتم نه. یه هفته خیلی سختمه. بعد اینا در حالیه که با آبجی بزرگم از قبل تمام اینها رو هماهنگ کرده بود و خواهرم گفته بود میره میمونه. بعد نامان به من میگفت اون سختشه گناه داره تو بیا بمون.بعد نیم ساعت هی گفتن و گفتن و فشار و فشار آخرش گفت خوب جوابت چیه؟ که من گفتم چاره ای دارم جز قبول کردن؟ اونم بهم فهموند چاره ای ندارم :دی
هیچی دیگه نهار خوردیم و مامان اینا رفتن.
بعد اینا هیچی خواهر بزرگم گفت من به بچه هام قول دادم بیام اونجا تو چه باشی چه نباشی من میام اونجا :/ بعد خوب من دیگه به فال نیک گرفتم. گفتم یه هفته بهمون خوش میگذره بابا... و دیگه باز شنگول شدم تا عصر که کوروشو بردم دکتر.
جریان مسخره اش اینه که وقتی من تصمیم گرفتم کوروشو ببرم دکتر،دکتری که اخیرا میبردمش و نزدیک خونمونه نبود.من تصمیم گرفتم ببرمش انزلی پیش یه دکتر خوب دیگه که قبلا هم برده بودمش. نوبتشم گرفتم برای پنجِ عصر. اما یکی از آبجیا زنگ زد و اصرار که همه ی دکترا برای عفونت گلو یه دارو میدن این بچه تب داره نگهش ندار تا عصر الان ببرش دکتر عمومی خودمون.من یه کم سعی کردم بهش توضیح بدم که کوروشو تا حالا فقط متخصص اطفال دیده و من همچنان دلم میخواد ببرمش متخصص.اما آبجیم میگفت کارم بیهوده است و بچه داره اذیت میشه و الان برسونش که زودتر داروهاشو شروع کنه. هیچی دیگه تو زمانی که من داشتم تو سرم با خودم میجنگیدم بابام زنگ زد گفت حرف آبجیت منطقیه حاضر شید میام ببرمتون دکتر خودمون. و خلاصه رفتیم و کوروش پنج روز دارو خورد و خوب نشد تا شنبه ببرمش متخصصی که اون روز قرار بود ببرم. بعد گلوشو که نگاه کرد گفت اوضاع گلوش داغونه و اسم داروشو که گفتم یهو پرسید شما این بچه رو پیش متخصص نبرده بودی؟ من گفتم نه. گفت خوب این آنتی بیوتیک اصلا مخصوص این عفونت نبوده و برای همین خوبش نکرده بود.و خلاصه داروهای جدید داد. کوروشم کلی براش شیرین زبونی کرد و دلشو برد و یه پازلم ازش هدیه گرفت. ولی من از همون لحظه حالم گرفته شده بود. تو سرم میگفتم چرا آدما مجبورم میکنن؟ چرا فقط یه پیشنهاد نمیدن و ول کنن؟ بعد میگفتم چرا من انقدر ضعیف بودم؟ چون کوروش خیلی عذاب کشید .بعد دیگه کوروش کلی اذیت کرد تا پام رسید خونه. کلی برای بستنی و یخ در بهشت و نوشابه و همه چیزای بد دنیا گریه کرده بود... یعنی وقتی رسیدم حس میکردم از گوشام داره دود در میاد... برای همین به خواهرم پیام دادم شب نمیرم خونه ی بابا. شبم که کوروش خوابید تا چهار و نیم صبح با سیاوش حرف میزدم.. دیگه جفتمون داشتیم بیهوش میشدیم که خدافظی کردیم.
صبح یکشنبه به زور و بلا بیدار شدم.
تمام صبح تا عصرم به جز یه قسمتیش که مشغول تمیز کردن خونه شدم، به بطالت تلف شد... عصر رفتم یه مقدار خرید کردم و قرار شد،خواهرامو تو خونه ی بابا به پیتزای مینا پز مهمون کنم.البته پول خریدامو دادن بهم ولی خوب منم کلی زحمت کشیدم و حال دادم بهشون.
شب ساعت دوازده و نیم بود که خوابیدم.یعنی واقعا خسته بودم...
شبایی که خونه مامان میخوابم مامان معمولا زود بیدارم میکنه هی میگه پاشو صبحانه آناده کن برای کوروش. حتی گاهی کوروش هنوز خوابه اما مامان گیر میده صبحانه آماده کن بیدارش کن. یه وقتایی هم بیداره باز مامان حوصله اش نجیشه بهش صبحانه بده.ولی دوشنبه صبح بعد مدتها با لذت تمام بیدار شدم.فکرشو کن کوروش پا شده بود رفته بود جیششو کرده بود بعد داداشم نشونده بودش براش لقمه ارده شکلاتی درست کرده بود با شیر داده بود بهش... خلاصه خیلی بهم لذت داد. صبح رفتم تو حیاط پدری. با یه حس غریبی... من عاشق اینجام خوب... وقتی مامان اینا یه درختی رو بیخود و بی جهت قطع میکنن ، باور نمیکنید انگار دست و پای منو میبرن... دیگه از حیاط بچگیام چیزی نذاشتن البته... مال خودشونه ولی خوب من تو این حیاط قد کشیدم.تو این حیاط قدم زنون درس خوندم.تو این حیاط از درختا بالا رفتم. تو این حیاط رویابافی کردم.تو این حیاط شبای عشق و عاشقی نشستم زیر پله و ماهو تماشا کردم و چیزای عاشقانه نوشتم.حتی بارون که میبارید چهار زانو میرفتم وسط همین حیاط مینشستم تا خیسِ آب بشم...
نهار رو خواهرم درست کرده بود و من دم گذاشتمش فقط و وقتی از سر کار برگشت نهارمونو خوردیم و من چند ساعت نشستم پای سنتور و عشق کردم...
اتفاقای قشنگی افتاده تو کلاسم.
یک اینکه هفته ی پیش من زودتر رسیده بودم و وقتی استادم اومد تو ، گفت صدای سنتور زدنت تا پایین پله ها میومد. با خودم گفتم این حتما خانم فلانیه که انقدر قشنگ میزنه. خبر بعدی اینکه کتاب اولم امروز تموم شد ...
بعدی اینکه استادم امروز به مدیر آموزشگاه معرفیم کرد و میگفت خانم فلانی استعدادش عالیه، هر هفته کلی راه میاد برای این کلاس و خیلی از عملکردش راضی ام و صدای سنتور زدنشو میشنیدی چند دقیقه پیش؟؟؟
من ؟؟ هیچ ... من شادیِ محض!!
آقا تازه من یه مسابقه اینترنتی هم شرکت کردم بچه ها 😁 وهمین روزا میام میگم برید تو صفحه ببینید و بشنوید و اگه مورد پسندتون بود رای بدید بهم :)
تازه این وسط مسط ها غمگینم هستم و نمیدونم چرا... ولی به روی خودم نمیارم و خودمو از تک و تا ننداختم. دارم بهش نگاه میکنم و کنارش میسازم فعلا.و ادامه میدم...
راستش اینه من امروز خیلی منتظر خبر وکیلمون بودم اما خبری نشد . دیگه نمیدونم ^_^
من فعلا میرم بخوابم. فردا آشپزی با منه و خواهرم اینا هم اینجان :) ببینم به آشپزیم ایمان میارن یا نه...