29 سال و 8 ماه

تو رو خدا گذر زمان رو میبینید؟ امروز 29 سال و هشت ماهه شدم!

 

خوب سلام.

 

نشسته ام رو بروی پنجره ای که رو به دریاست و هوا عالی و خنک و بی نظیره و صداهایی که به گوشم میخورن تق تق کیبورد و صدای ریزش بی امان بارونه... گاهی هم ماشین از تو کوچه رد میشه و صدای پاشیده شدن آب از زیر چرخ هاشو میشنوم...

 

حالم تقریبا خوبه. مرسی که هی احوالمو جویا میشید بچه ها.مرسی که سراغمو میگیرید.من هنوز عالی نیستم و باز از یه دوره ی سخت برمیگردم.اصلا جدیدا بد حالی هام و تو خودم فرو رفتن هام تنها دلایل زود به زود ننوشتنم میشن.و برای همینه هر بار که مینویسم خبر از تازه از زمین بلند شدنم میدم.

 

حالا خوبیش اینه که هر بار حالم بهتره و هر بار بیشتر حس میکنم چیزی دستگیرم شده...

 

این روزها دارم با خودم ور میرم که ببینم چجوری آدم بهتری بشم؟ تو هر نقشی که دارم چطور بهترین خودم باشم؟

خوب این هم خیلی برام سخته هم خیلی لذت بخشه. هم گاهی لجم از خودم درمیاد که چموش میشم و کارایی که نباید رو میکنم و خلاف جهت جریان وجودم شنا میکنم.همیشه همینجوره.این یه قانونه به نظرم. برای هممون... اگه حالت خوب نیست حتما داری خلاف جهت جریان وجودت حرکت میکنی... ما باید با اصلِ بودنمون با هستیمون با وجودمون با منبعمون با اصالتمون و با ارزشهامون در یک جهت حرکت کنیم.... وقتی غیرشو انجام بدیم تا هستیم باید بد حال و بی حال و خسته و افسرده و استرسی و ناراضی باشیم... قشنگیش به اینه قطب نمای قلبمون همیشه درست کار میکنه و همیشه درست و غلط رو نشونمون میده. گاهی که اشتباهی رو انجام میدیم هممون ته قلبمون میدونیم اون اشتباهه اما انتخاب میکنیم به دلایل مختلف انجامش میدیم. در واقع میشه گفت بد حالی ها و سرگشتگی هامون اکثرشون نتیجه ی انتخاب های خودمونن. نتیجه ی توجه نکردن به اون قطب نمای قلبی هستن...

 

من فهمیدم خانواده ام برای من نقطه ضعف هستن. من نمیتونم رهاشون کنم کاملا. دلم نمیاد. و دلم نمیاد برای همیشه دوری و کم محلی کنم. از طرفی نه میتونم اشتباهاتشون نسبت به خودمو تصحیح کنم نه میتونم از اشتباهات حال حاضرشون در حق خودم باز بدارمشون. من فقط میتونم خوب باشم. من سعی میکنم اگه کاری براشون میکنم و اگه حرفی باهاشون میزنم از ته قلبم باشه و اگه نیست انجامش نمیدم که عذاب نکشم...

این روزها زیاد تر به مادرم سر زدم. براشون آشپزی کردم.و از نگاه کردن بهشون موقعی که در هیئت یه خانواده کنارم نشستن و دستپختمو خوردن لذت بردم... 

امروز با مامانم برای غصه ای که میخورد اشک ریختم. امروز با داداشم حرف زدم و عاشقشم خوب. امروز برای خواهرهام پیامهای عاشقانه فرستادم...

این قلب منه و من اگه بهش بگم سیاه شو خوب نباش یادت باشه فلان و بهمان حرف و جریانو در واقع خلاف جهت وجودش حرکت کردم. چون حرکت قلب من به سمت عشقه و من اینو میدونم و در خودم میبینم که یه عاشق تمام عیار درونمه... چجوری میتونم عاشق باشم و به خانواده ی خودم نفرت بورزم؟ 

من عاشق این قلب طلایی خودمم.. آره بذار یه کم از خودم تعریف کنم و دوست بدارم این من جدیدو که عشق رو جور دیگه ای داره میشناسه و مزه میکنه و میپراکنه :)

 

برای این ماه جدید برنامه ریزی کردم و امشب به خودم قول دادم با خودم منعطف باشم درمورد کارهایی که میخوام تو خودم بگنجونم و استمرار بورزم و اصرار کنم رو چیزایی که میخوام. و انقدر آدم یهو قلمبه یه چیزو خواستن نباشم.

سه روز از شروع ماه میلادی گذشته و نه جدولِ خاموشی 9 شب تیک خورده نه جدول بیداری 5 صبح. 

شاید بهتر باشه به جای یهو از ده صبح پریدن روی پنج صبح یه ساعت یه ساعت ِ؛ ساعت خوابمو عقب ببرم... باید آزمون و خطا کنم خلاصه تا دستم بیاد...

عوضش هر سه روز جدول سنتور زدنم پر شده... و کارهای روزانه مو تقریبا خوب انجام دادم...

 امشب یه چیز قشنگی میخوندم که گفته بود هدفت نباید حرکت به سمت کمال باشه... باید حرکت به سمت پیشرفت باشه. همین که هر روز بهتر از دیروز باشی خوبه.

هنوز دو روز تمرین کردم بدون نت بمونم. به هیچ برنامه ای سر نزنم.ولی قرارمو خراب کردم.عیبی نداره. امروز میدونم آخر هفته احتمالا میریم ییلاق. درسته چون اونجا نت ندارم این دیگه انتخاب نمیشه و میشه اجبار اما احساس میکنم بازم خوبه. هفته ی بعد تلاشمو بیشتر میکنم. عوضش این هفته سیزده کیلومتر تو یه روز دوچرخه سواری کردم. و میخوام که دو روز در هفته دوچرخه برم و دو روز پیاده روی اما امروز بارون گرفته و احتمالا دیگه نشه.... آخه من باید با پسرم این کارا رو کنم.

 

هفته ی پیش دو سه روزی رو نبودم خونه و با دوستام رفتیم ماسال و آستارا... اونجا یه کم به پر و پای کوروش پیچیدم و روز آخرم واقعا کلافه بودم و میخواستم برگردم خونه اما ناچار بودم تو جمع ظاهرمو حفظ کنم. حالا خدا رو شکر برگشتیم. ولی اون شب کوروش که خوابید من رفتم تو اتاق یه عالمه گریه کردم.

یکی از دلایلش سیاوش بود. دو روز بود پیام هاش قلب منو به درد میاورد.از اون وقتها بود که کم طاقت شده بود.

میگفت تو باید فقط شاد باشی مینا. تو اگه ناراحت باشی من اصلا دلم به هیچ چیز زندگی خوش نیست.

با مشت میزد به سینه اش و میگفت آخه تو چرا نیستی سرتو اینجا بذاری من آروم بگیرم.

و من تو دلم انگار جیغ میکشیدن... از اینکه میخواستم حالشو خوب کنم. میخواستم دستمو دراز کنم و قفل کنم به دستاش... میخواستم سرشو بذارم رو دامنم و یه کاری کنم دلتنگی هاش تموم شه . تو دلم صدای جیغ بود چون هیچ کدوم اینها ازم برنمیومد...   من فکر میکنم این قصه ی رفتن طولانی و غم انگیز شده اما باز فقط میتونم صبر کنم...

 

حالا دو روز در هفته همزمان با هم زبان میخونیم. یه دوره ی ابتدایی از سایت یلدا علایی خریدم . برای سیاوش و برای تشویقش خودمم باهاش میخونم. ولی خوب تا حالا برام چیزی نداشته.دلم میخواد کتاب زبانای دوره ی زبان آموزیمو دوباره بخونم... اینکه چرا من زبان نمیخونم رو هنوز دانشمندا کشف نکردن!!! از اون کاراست که حالمو خوب میکنه اما عقب میندازمشون!

 

این دو هفته دو تا قطعه ی *زِ من نگارم* و *بهار دلکش* رو با سنتور زدم و عاشقشونم... به زودی میخوام چندین تا ویدئو ضبط کنم از نواختن هام و تو اینستا و کانال تلگرام بذارم براتون... خوب حیفن که ضبطشون نکنم... 

و دلم میخواد زود به زود تر از اینها بنویسم... 

حالا این پست این جا باشه تا ببینم دیگه کی میتونم بیام و براتون از زندگی بگم :)

 

 

 

چقدر این باهدف بودنت،این اگاه بودنت به آدم حس خوب میده

عزیزم :) برای همین زنده ایم هممون... نجنبیم ضرر میکنیم و ضرر میزنیم... 

۱۴ مرداد ۱۰:۱۸ نرگس بیانستان
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

پستات همیشه بوی تلاش و جنگیدن برای زندگی (بهتر) میده

عزیزدلم... قلبم ب درد اومد اما پر از عشق شد وقتی تیکه ی مربوط به سیاوش رو خوندم. یکی از آرزوهام برات اینه که خیلی زودتر بهش برسی

 

مینای عزیزدلم... دلم برات تنگ شد. حتی با اون حرف نزدنای کوفتیت 🥴 

 

سلام ب **** و احمد آقا برسون جانم

دوستت دارم 

 

:)

 
الهی آمین نرگس جانم

😁😁 حرف نزدنای کوفتیمو ببخش دیگه خاله اش. مدلم اونجوریه

مرسی گلم :) منم دوستت میدارم


قبل از اینکه بیام اینجا به کامنت هات تو وبلاگم جواب دادم و چه جالب و عجیب که بدون ربط به حرفهای تو تو کامنت، من از مادرهامون نوشتم بخونش

و تو مینا یه سری خصلت داری که باعث میشه دیگران نتونن باهاش کنار بیان و نمی پذیرن و ناخودآگاه آدم رو در برابرت برانگیخته میکنه و دلش میخواد بزنه نابودت کنه احتمال میدم واکنش نادرست خانواده ات به تو و آسیبی که داری ازشون می بینی از همون خصلت ها بلند میشه و اون رو هم خودشون در تو ایجاد کردن البته به خاطر ته تغاری بودنت یه سری خودخواهی های ناجور که خودت اصلا متوجهشون نیستی

اما با تمام اینها با تمام خصلت های خوب و همونطور نادرستی که ممکنه داشته باشی داشتن یه قلبی که بتونه عاشق باشه تمام چیزیه که یه آدم نیاز داره داشته باشه تا بتونه همهء همهء زندگیش رو درست کنه و بسازه و تو اون قلب رو داری

قلب طلایی بزرگترین سرمایهء تو توی زندگیته بیشتر بهش بپرداز بیشتر بهش رسیدگی کن بذار عشق بیشتری درش متولد بشه و بشکفه بذار مثل یه گل رز باز بشه

و در عین حال مدیریت کردن این قلب طلایی برای نشکستنش هم خیلی سخت میشه

اما به قول خودت دستت میاد که باید چه کار کنی

 

من هم قبل اینکه بیام کامنتها رو تایید کنم رفتم ببینم کامنتهامو تایید کردی یا نه :) و اتفاقا با خودم گفتم چه مربوطه به پستم...


همشون درست میشن یه روزی نسیم... اینو میدونم خودمو دوباره تربیت میکنم... 

:)

وای گذرِ زمان ... خیلی ترسناکه گاهی!

پستِ تولدِ آرزو رُ که میخوندم و نوشته بود 31 ساله شده، باورم نمیشد! هِی زوم میکردم رو نوشته ـش ببینم درست میخونم یا نه؟!

آخه ما همه ـمون تقریباً توی یه رنجِ سن و سالیم ... و این عددایی که سنمون محسوب میشه، دیگه خیلی عجیب غریب بالا رفته؛ یجوری شده!

برا من اِنقد سنگینه که دیگه خیلی وقته هرکی ازم میپرسه چند سالته؟ میگم متولدِ 70 ـَم، با تأکید َم میگم آخرِ هفتاد که یه سال َم اضافی نیاد روش :)) اصن نمیتونم عددشُ حساب کنم و تو مخیله ـم نمیگنجه! :دی همون ترجیح میدم یادم بره و نهایت 20، 25 تو ذهنم جا بیفته :دی

 

چقد خوبه آدم اینجوری بدونِ هیچ تعارف و رودروایسی ای خودشُ بشناسه و بدونه و باور کنه که کیه، چی میخواد و قلبش دنبالِ چیه!

من که فعلاً تو مرحله ی متهم بودن موندم و هنوز نمیتونم خودمُ باور کنم یا خوبیِ چندانی درش ببینم :(

امیدوارم که همچنان پیشرفت کنی برای بهترینِ خودت بودن و داشتنِ حالِ خوب ...

(دارم تلاش میکنم جمع نبندم :دی ولی هنوز یجوریه برام)

 

میتونم بگم "دوری" و کوتاه شدنِ دستایِ دو تا عاشق از دستِ هم؛ از دردناکترین اتفاقایِ یه رابطه ـس ... خیلی سخته ... اون َم انقد طولانی و نفس ـگیری که همچنان تهش پیدا نیس :(

واقعاً و از تهِ دل براتون بهتر شدنِ اوضاعُ آرزو میکنم و میخوام اون روزی که دوباره کنارِ همید و تنهاییاتون 3نفره میشه زودترِ زودتر از راه برسه ...

 

من َم خیلی از این کارایی که حالمُ خوب میکنن و عقب میندازم و دلیلش َم نمیدونم رُ دارم ...

یه وقتایی فک میکنم از تنبلیمه و از خودم ناامید میشم ... یه وقتایی َم میندازمشون گردنِ کرونا و به خودم امید میدم :دی

 

:****

مهلا جانم منم دقیقا این حس تو رو تو گذشته تحربه کردم. اینکه یه عدد خاصی تو ذهنم تثبیت کردم برای سنم و نمیخواستم باور کنم که بالاتر میره.

اما الان؟ ناراضی نیستم اصلا. همینکه خودم میدونم تو چرخه ی معیوبی نیستم و هر سال که بگذره به غیر سنم، خرد و داناییم بالا میره و بیشتر یاد میگیرم و همینکه دیگه از مرگ نمیترسم و مهم تر اینکه کودک درونم هنوز کودکی میکنه و پویاست و من جلوشو نمیگیرم و اعتقادی به دسته بندی فعالیت ها تو محدوده های سنی مختلف ندارم،همه ی اینا منو نسبت به بالا رفتن عدد سنم منعطف و پذیرا کردن...

تو به خودت کم لطفی و هنوز با خودت شفاف نیستی مهلا. و هنوز اون یکتایی خودت رو درنیافتی عزیزم. همیشه وجودت وصله. به شهرت وصلی،به خانواده ات وصلی و گاهی به زندگی مشترکت. اگه اون تنهایی رو دریابی،خیلی تو مسیرت بهتر جلو میری.

مرسی که جمع نمیبندی . منم اینجوری میتونم با رکابی و شلوار کردی راحت بچرخم پیشت :))

آره نفس گیره مهلا. ولی من الان برای خودم و از جانب خودم کمتر ناراحت میشم. چون وجود سیاوش رو در خودم جاری کردم و راحت شدم.هنیشه با منه. ولی برای سیاوش غصه میخورم.. برای فداکاری هاش و تنها بودنش و بلاتکلیفیش...
الهی آمین عزیزم. مرسی واقعا

:))  واقعا درد مشترک همه است به گمونم

۱۴ مرداد ۱۳:۰۲ سایه نوری

مینا من یکی از اون حسهای عجیب رو حین خوندن پستت تجربه کردم.. اشتراکهای عمیق عجیب.. 

شگفت آور نیست که تو ویس ۲روز پیش من این جمله ی تو بود: نقطه ضعف من خانواده م هستند.. و میدونی چرا وقفه افتاده بین پستهام، غیر از کتاب دست گرفتنم ، چون میخوام از عمق وجودم از قصه ی زندگیم که تو دفترهام شروع شدن و از خانواده م بگم، مقاومت دارم خیلیی. یه پاراگراف نوشته مو پیش نمایش رو زدمو تمام.. منم این روزها درگیر بازی خاصی با خودم و خانواده م بودم.. که حتی خودشون نمیدونن. و با وجود همه ی حسها و غمها زندگی کردم.. این خیلی خوشحالم میکنه؛ تعطیل نکردن زندگی وقتی گره می افته..رسیدن به این خیلی واسم زمان برد اما شد و بی نظیره.. اگر با وجود همه چیز زندگی میکنیم و لذت میبریم معرکه ایم و معرکه ست.. اینو تو پستهای توام میبینم.

پاراگرافهای اولت واسه ی منی که خیلی وقتها در دوراهی عشق و بی تفاوتی نسبت بهشون قرار میگیرم، بی نظیر بودن..انگار جواب سوالام بودن و پاک کردن یکی از راهها و افتادن تو یک ته راه مستقیم که اولش قلبمه و آخرشم قلبم.. 

کامنت نسیم هم عالی بود، منم ایمان دارم ماها خودمون یه بخشهایی رو در دیگری میاریم بالا.. و کمال نه ولی شفا میرسه شک ندارم.. 

ممنونم ازت مینای عمیق و پیشرو و خاص.. 

گاهی انگار کائنات دست به کار میشن جوینده رو به یه چیزهایی برسونن سایه.

من هم بارها با یه مساله ی خاص درگیر بودم و تو نوشته ی کسی جوابمو پیدا کردم. و چقدر خوشحالم این اتفاق برای تو اینجا افتاد...

من برای شجاعتت تحسینت میکنم سایه جانم. 
جواب نسیم به کامنتی که تو وبلاگش برای من نوشته رو هم بخون سایه...

عزیزمی سایه ...  

چقدر حالمو بهتر کردی دختر.

🌹

همیشه خوب باشی جانم ❤

سلام مینای عزیز امیدوارم حالت همیشه خوب باشه و هر چ زودتر به وصال یار برسی مینا جان میشه آیدی و شماره دکتر نقیایی رو برام بزاری؟خیلی خیلی لازممه

سلام دوستم. 

09383553636 شماره واتساپشونه.

تو اینستا هم اسمشونو عینا سرچ کنی پیجشون باز میشه . دکتر مائده نقیائی

اول صبح تا چشممو باز کردم یادم اومد تو قرار بوده پست بگذاری...

اومدم خوندمت و جیگرم شعله ور شد برای سیاوش با اون حرکتش🔥

 

و جون به تو ... عشق به تو با این تلاشهات و جلو رفتنهات.

بنظرم حتی خزیدن به سمت جلو هم ارزشمنده

با تموم سختیهاش.

یه دنیا عشق یه دنیا آرامش یه دنیا آسایش و سلامتی برات آرزو میکنم، شاخه ی ترد و ظریف⁦❤️⁩

عزیزم.. اره منم جگرم براش شعله ور میشه...


مینای خوبم... مرسی دختر

ای خدا تعبیرت منو کشت که 😍

مینای عزیزمممم

کسی رو مثل تو ندیدم که اینقدر تلاش برای خودشناسی و خودسازی بکنه. نمونه ای عزیزدلم

 

عشقی که بینتون هست مقدسه و ارزش صبوری کردن رو داره مینا جونم. الهی هیشه برای هم باشید 

مرسی باران جان. 


الهی آمین باران. مرسی از تو دخمل

این که نوشتی حرکتت باید به سوی پیشرفت باشه نه کمال روخودت به نتیجه رسیدی یا از جایی کشفش کردی، بهش فکر کردی؟

میدونی چرا میپرسم !چون همیشه انگار نوک زبونم این جمله رو برات داشتم اما واقعا این دوتا کلمه رو پیدا نمیکردم بهت بگم برای همین اکثرا سکوت بودم 

خیلی پستت دوست داشتم من با بیشتر حرفات رو خودم کار میکنم چون همه ما این کشمکش ها رو داریم تو ذهنمون اما وقتی یه نفر دیگه برامون ترسیمش میکنه از دید دیگه میگه انقدر قشنگ هضم میشه اصلا میره تو وجودمون 

دلم رفت گفتی سیاوشی میگه جات وسط قلبش خالیه با همه وجودم براتون دعا میکنم کارتون بصورت معجزه وار درست بشه 

مهتاب جون تو پستم گفتم اون جمله رو جایی خوندم و به دلم نشست...

چقدر جالب. که این پیامو زودتر میخواستی بدی. حتما من آماده ی درکش نبودم و حتما باید اونحا میخوندمش مهتاب..

مرسی عزیزم. خدا صداهامونو بشنوه الهی.. من یه روزایی با نسیم حرف میزدم،مثلا پارسال میگفتم وای من اصلا آماده ی رفتن نیستم .اما خوب الان واقعا آماده ام. خدا کنه زودتر بشه ..

ممنون مینای عزیز بابت آدرس میبووسمت

خواهش میکنم جانم. 

۱۶ مرداد ۰۰:۱۴ اون روی سگ من نوستالژیک ...

ان شالله 120 ساله بشی  و تولدت رو کنار سیاوش جشن بگیری عزیزم.

عاشق مینا هستم چه در روزهای بی حالیش که تلاش میکنه و بلند میشه وچه روزهای که این چنین پر انرژی و خیرش به همه میرسه:)))

 

قربانت نوستال جانم.‌‌



مینا هم عاشق توست دختر جاااااان ...

وای اون قسمت مربوط به تو و سیاوش اشکم درآورد خداوند بهترینها را براتون بسازه

عزیز با احساسم... 

مرسی از تو 

مینای عزیز من چطوره؟

یهویی بدجوری دلم هواتو کرد :*

 

عزیز دلم من بد نیستم شکر . 

جیگرتو برم خوب :*

۰۸ شهریور ۱۲:۴۱ اون روی سگ من نوستالژیک ...

مامان مینا منم خیلیییییییییییییییی دوستتدارم کصافط:)))))))))))

خوشحالم که داری حداقل سنتورتو خوب پیش میری همچنان کتاب میخونی، واسه کوروش بهترین مادر دنیای، و مدام داری سعی میکنی بهتر از روز قبلت باشی چه با سیاوش چه با کوروش چه با دنیا و ادمهاش.

دنیا خیلی به ادمهایی مثل تو نیاز داره مینا احساساتی با قلب پاک که ازش عشق می باره، من عمیقا از داشتنت رفیقی مثل تو واقعا خوشحالم و هر وقت میخونمت یا باهات حرف میزنم به خودم میگم چه خوبه مینا هست بااین احساسات غلیظ وپرنگش یاد ادم میاره عشق هست واقعا.

ببین خیلی خودتو درگیر هر حال بد وخوب سیاوش نکن که خودتم بهم بریزی، اونم مرد زود خودشو جمع میکنه، اینکه تو این همه مدت رابطتون رو زنده و پویا نگه داشتی خیلی خوبه و خسته نشو مینای مهربون.

اون کوروش رو بجای من بچلون حسابی فداش بچسبم من.

مرسی خوب :) منم دوستت دارم .

واقعیت اینه یه مدت تقریبا طولانیه حس میکنم هیچ روزی بهتر از دیروز نیستم نوستال.‌
تو واقعا بهم محبت داری خوب ... 

خسته ام نوستال اما همش به خودم نهیب میزنم که مینا الان وقت جا زدن نیست. خیلی درگیرم با خودم...

مرسی خاله اش. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان