بالاخره چشمام دارن خودمو در حالی که نشستم پشت لپتاپ عزیزم و اینجا برای خودم و شما مینویسم میبینن!!!
سلام به همه تون...
من که در تلاشم تمرکز کنم ببینم کی به کیه اینجا .کوروشم لم داده به پام و در حالی که پاپ کورن میخوره یکسسسسسسسره هم حرف میزنه...
مینا مرسی برام تُفیلا درست کردی... مینا مرسی تُفیلای خودتو بهم دادی... مینا اسباب بازیمم دوست داره تُفیلا بخوره...مینا مرسی میذاری منم میوه بخورم... مینا بعدا منم دکمه ی لپ تاپو دست بزنم؟ مینا ببین این شلیل شبیه گایِخ شده (قایق).
تا فردا میتونم بشینم جمله هاشو بنویسم و همچنانم حرف داشته باشه برای گفتن... بیشتر اوقات میگم خدا رو شکر صدای نازنینش توی خونه ام میپیچه... یه وقتایی هم بهش میگم کوروش بلدی سکوت کنی؟؟ میتونی با دهن بسته نفس کشیدنو تمرین کنی؟ ولی خوب خیلی هم فایده نداره این بازی ها چون متعاقبشون حرفای جدید میریزه تو مغزش... رسما داداش آنشرلیه :)
خیلی وقته ننوشتم نه؟؟؟ وای حالم خیلی بد بود. خیلی روزای بدی رو گذروندم... رابطه ام با سیاوش یهو منفجر شد... یهو همه چی داغون شد.چند روز از هم بی خبر موندیم. .یه روز تا جون در بدن داشتیم درحالی که تو واتس اپ تایپ میکردیم یه بحث شدیدا فرسایشی کردیم... بعد از اون چند روزی من خوراکم گریه شده بود... تو یه هفته دو بار با مایده حرف زدم تا دووم آوردم و گذروندم...
الان دو روزه دوباره با سیاوش حرف میزنیم و اوضاعمون آرومه. البته من قراره درباره یه چیز خاصی باهاش حرف بزنم اما فعلا وقت مناسبش نشده.خیلی حساسه باید وقت مناسبشو پیدا کنم...
مایده میگه باید این دوری رو یه شرایط گذار در نظر بگیری .فقط کارت تاب آوردنه تا بری پیشش.تا دوباره با هم زندگی کنید.با خود جدیدتون زندگی کنید.بعدشه که میتونید به حل کردن یه سری مشکل فکر کنید یا حتی تصمیم جدا شدن بگیرید... الان وقت آروم نشستن و صبوری کردنه...
این روزا همش به خدا دعا میکنم من و سیاوش دچار بحران نشیم... یعنی فقط دنبال آرامشم دیگه... حال و حوصله و اعصاب درگیری ندارم...
این روزها کتاب چهار اثر اسکاول شینو میخونم و همزمان دو تا احساس متفاوت بهش دارم... یکی اینکه حوصله مو سر میبره یه جاهاییش.یکی اینکه یه جاهاییش بهم آرامش میده. مثالای عینیش یه جوری ان. مثلا یه زنی بدبخت بود بعد شروع کرد به گفتن جملات تاکیدی خوشبخت شد! ولی خوب با این حال یه سری قسمتای خدا محورش بهم آرامش میده... مثلا یکی از چیزایی که خطاب به خدا میگه اینه که من بارمو زمین میذارم تو برام به دوش بکش... که این خودش توکل و ایمانه.
یا اینکه میگه وقتی به فقط و فقط یه نیرو ایمان داشته باشی همه چیز تو زندگیت اوکی میشه. حالا اون یه نیرو چیه؟ خدا! مشکل وقتی به وجود میاد که غیر اون ما به نیروی شر هم ایمان داشته باشیم در حالی که دو تا قدرت تو یه اقلیم نمیگنجن.و جایی که حس خوشبختی نداریم و زندگی باهامون ناسازگار شده یادآوردن اینکه فقط یه نیرو حاکم به جهانه و اون حق و خداست و تو ذات الهی فقر و بیماری و نگرانی و مشکل وجود نداره و ما هم که خدایگان کوچکیم و از همون ذات الهی هستیم چیزی که تو خدا وجود نداشته باشه در ما هم نیست کمک میکنه به مسیر شادی و سلامتی و وفور برگردیم...
(کوروش در این لحظه داره گلوی خودشو پاره میکنه با وانمود کردن به سرفه :/ )
یه مدتی بود همش غش میکردم.. پام سست میشد میفتادم.چشمام همینجور که داشتم راه میرفتم سیاهی میرفت. یه بار هوشیاریمو کاملا برای چند لحظه از دست دادم.دیگه تازگیا جواب آزمایشمو گرفتم.تو آزمایشم هم قند خونم پایین بود هم هماتوکریت هم هموگلوبین خونم . دکترم مجموع اینها رو گفت کم خونی... خلاصه در حال درمانم الان... یکی میگفت همین فقط آهن و کم خونی و فلان خودشون به آدم حال افسردگی میدن.. حالا نمیدونم چقدر صحت داره اما اگه اینجوری باشه یه کمی حال و هوای این یکی دو ماه اخیرم برام جا میفته...
خواب شبمم نتونستم درست کنم بچه ها... یعنی وسطای هفته ی سوم آگوستیم و نتونستم این عادتو در خودم ایجاد کنم که گوشیمو 9 شب خاموش کنم و تا ده بخوابیم...
یوگا هم نکردم. با این که دوره ی ابتداییشو خریدم اما اصلا انجامش ندادم. زبان خوندنمون هم بخاطر این بحران جدید طولانی وسطاش ول شد یه مدت...
ولی خوب یه سفارش شماره دوزی جدید دارم مشغول اونم... سنتورمو تقریبا مرتب تمیرین میکنم و استادم خیلی ازم راضیه.کتابم به زور اما تقریبا هر روز میخونم.
یه مدتی بود هوای اینجا فوق العاده سرد شده بود... یعنی من همه ی در و پنجره ها رو بسته بودم. امروز دیگه پکیجم روشن کردم.همین که رادیاتور ها داغ شدن هوا هم خوب شد ^_^ حالا اونو روشن گذاشتم اما پنجره ها رو باز کردم. چون که لباس شستم و باید خشک شن.دیگه امروز بعد چند وقت برنامه روزانه هم نوشتم برا خودم و این ساعتم خالی گذاشته بودم برای وبلاگ :)
دیگه الانم میخوام برم تا ساعت هشت شماره دوزی انجام بدم... کوروش هم مشکوکه خیلی خوابش گرفته... یه کم سرحالش کنم که دووم بیاره تا ساعت نُه...
شاممونم آش ترش دستپخت خواهره... و اگه امشب بره انزلی شاید فردا نهار احمدو دعوت کنم. آخه همیشه شام میاد اینجا ولی خوب من خسته ام و حوصله شب نشینی ندارم.باز ببینم چی میشه...
فعلا همتونو به خدا میسپارم...
* بچه ها ما از نظر اقامتی هم تو زمان خیلی حساسی هستیم. شدیدا منتظریم تا ده دوازده روز دیگه یه خبری بشنویم که یا جوابمونه یا شکایت کردنمون از هوم آفیس به جرم اهمال تو رسیدگی به پروندمونه... من و سیاوش شدیدا خسته ایم.. برامون دعا میکنید که تموم شه ؟؟ فقط تموم شه؟