23 تیر 99

فردای روزی که پست قبلی رو نوشتم ؛ بیدار شدم و دیدم چقدر حالم بده...

یه کاغذ چسبوندم به در کمد لباسم و خودکارمو برداشتم...

چیزی بهتر از Today I feel like shit!  از دل و دستم برنیومد که بنویسم... (حال خیلی گوهی دارم)

یه کم که نگاهش کردم و حرص خوردم بعدش ادامه اش دادم که 

and I'm asking myself what to do to feel a bit better.(از خودم میپرسم چه کار کنم یه ذره بهتر شم؟)

و در حالی که هیچ نظری نداشتم که اصلا دارم درست مینویسم یا نه پایینش پنج تا شماره گذاشتم و به خودم فشار آوردم که فکر کنم... گفتم اگه حتی موقتیه همونم خوبه. همین که الان یه چیزایی حالمو از این بدی دربیارن...  و اینجوری شد که:

*Making home sweet,neat & clean*

*planing a party with a friend*

*cycling*

*lending books to a friend*

*taking a shower*

و بعد از اینکه کلی جلوی لیستم قدم زدم و با بی حوصلگی نگاهش کردم و وقت کُشتم ؛ تصمیم گرفتم یه تکونی به خودم بدم...

بچه ها من اینو میدونم باید به حال بد هم مجال بروز داد و اینکه صبور بود تا بگذرن اما من در مورد خودم اینو میگم که یه وقتایی من احوالات سَمی دارم... اگه بشینم و نگاهشون کنم ممکنه کل روح منو به کشتن بدن... 

تازه اون موقع این پست بینظیر از سایه رو هم خونده بودم (کلیک کنید) و براش هم کامنت گذاشتم انقدر احوالم بده اصلا نمیتونم تاثیر بگیرم از پستت.ولی قشنگی حقیقت اینه که چشمتو کور میکنه. نمیتونی نگاهش نکنی. و چون حرفای سایه برای من حقیقت محض بودن نمیتونستم فکر کنم نخوندمشون. فکرمو دزدیده بودن و حواسم ازشون پرت نمیشد...

شاید باورتون نشه احساس جنازه داشتم اما تنمو به زور کشوندم دنبال افکارم و خودم رو تکون دادم... راه میرفتم خونه رو قشنگش کنم و به خدا نشون بدم چقدر بخاطر این کنج امن سپاسگزارشم.راه میرفتم و انقدر سخت بود برام که همینجورم یواش یواش اشک میریختم... 

من و احمد یه بار رفته بودیم کوه نوردی. وسطای راه فهمیدیم خیلی مسیرمون سخته. اما اصلا راه برگشتن نداشتیم.فکر کنید مرد گنده بلند بلند میگفت مینا جان چه غلط بزرگی کردیم! خیلی سال پیش بود... بعد واقعا اون روز هم داشتم خودم رو میکشوندم بالا.. زورکی... تا به جاده ای که بالاتر بود برسیم...

اون روزم تو خونه حالم همونجوری بود.. زورکی خودمو میکشوندم...

کارم که با خونه تموم شد زنگ زدم و یه دوستی رو دعوت کردم بیاد پیشم.خیلی مدته هی میگه یه روز بیام... دستش یه سری وسایل بچه امانتی دارم. میاد اونا رو بده.قرار چهارشنبه گذاشتیم با هم.

بعد زنگ زدم به یه دوست دیگه ام که مدتها بود ازم خواسته بود بهش کتاب قرض بدم.خلاصه که نظرشو پرسیدم و دو جلد آناکارنینا رو براش گذاشتم و جنگجوی عشق رو..

بعد هم کوله پشتی رو چیدم. زیر انداز و میوه و لباس اضافه و اسباب بازی برای کوروش برداشتم و سوار دوچرخه شدیم و اول کتابها رو تحویل دادم بعد تا دریا شش کیلومتر رکاب زدم.دیگه بساطمونو چیدم و کوروش بازی کرد حسابی و من با نگاه کردنش سلول به سلولم عشق و امید میشد... 

دیگه چند ساعتی اونجا بودیم و بعدم مثل همیشه چند کیلو کم کردم تا کوروش راضی شد از آب بیاد بیرون.... بعدم که باز شش کیلومترو برگشتیم... البته رفتنی یه بار استراحت کردم و برگشتنی حداقل چهار بار وایسادم...

دیگه وقتی هم برگشتیم کوروشو حمامش کردم و خودمم بعدش تنهایی رفتم یه ساعت حموم موندم... چقدر خوبه کوروش نوزاد نیست... هرچند نوزاد بود خیلی عشقم بهش عمیق و خالص بود اما واقعا نوزاد داری و حتی بچه ی یکی دو ساله داری سخته... خیلی کیف میکنم حرفامو میفهمه. که میشه باهاش حرف زد. شاهدید که من چقدر چالش و سختی داشتم تو بزرگ کردن کوروش؟ تنهایی... افسردگی... دور از خانواده... کولیک.... پی پی نکردناش چند روز چند روز... خواب بی نهایت سبکش... سخت خوابیدنش... دست درد ها و گردن دردهام...

بدتر از همه چیز دلتنگی بی پایانم برای سیاوش که داشت تو جبهه ی شرکت و رستوران خودشو شهید میکرد و من نمیتونستم درکش کنم... همش فاصله مون بیشتر میشد...

الان نفیسه هر بار از خستگی هاش میگه من دلم براش پر میکشه... که کاش کنارش بودم... همش بهش میگم صبور باش خبر خوب اینه که میگذره...

الان لذت میبرم از کوروش.الان که ازش میپرسم جات کجای مامانه؟ با دست میزنه به قفسه ی سینه اش میگه اینجا... الان که میاد میگه دوست داری همو گاز بگیریم و میفته به جونم... الان که میریم دریا میگه حالم عالیه... الان که کنارم میشینه کتاب بخونیم... الان که میگه دلم گرسنه شه... الان که چیزی میخوره میگه وای خدایا هِلی هُمَزَس.... (خیلی خوشمزه است)

الان که به همه میگه میدونید من میخوام سوار هواپیما شم برم انگلیس؟

الان که خوراکیشو جلو چشمم میخوره نگاهش که میکنم میگه نگران نباش یه روز برای تو هم میخرم :)

الان که خراب کاری میکنه میاد میگه بیا یه چیزی بهت نِنوش بدم (نشون بدم)

 

خدا رو شکر خدا رو شکر... خدا رو شکر که چشمم این مدت اخیر باز شده به این نعمتی که خدا بهم داده... خدای کوچک خونه ی منه... براش یه مامان شاد آرزو میکنم که بیش از اینها براش خوشبختی رقم بزنه... 

 

شنبه هم یه لیست خیلی کوتاه کار داشتم .خیلی زیاد هم با کوروش بازی کردم... ولی کلا خیلی رو به راه نبودم. خواهرم پیام داد بیا بریم خونه ی مامان غوره بچینیم. نرفتم... نتونستم... خوب نبودم.. از سر درد داشتم میمردم...

یکشنبه دیر از خواب بیدار شدم. صبح تا ظهرمو به مربای گیلاس درست کردن و کارای شخصیم گذروندم. نهارو خیلی حاضری و ساده خوردیم. بعدم سنتور تمرین کردم. در حدی که به زور بتونم یه چیزی بزنم تو کلاس. اصلا از خودم راضی نیستم تو سنتور... 

تا قبل کلاسم با یه تعدادی دوست چت کردم و با مائده جانمم گپ زدم.

بهم گفت خیلی پیشرفت داری و این مشهوده اما مشکلی که داری اینه که گذاشتی مینا بره به حاشیه و آدمها و مسایلی رو در راس گذاشتی که جاشون اون جا نیست. برای همینه حالت خوب نیست.بعد باهاش درباره سایه حرف زدم که بعد سالها من آدمی رو پیدا کردم که نوشته هاش انگشتشونو مستقیم میذارن رو قلب و روحم و اولین باره از زمان انشاهای مدرسه تا به الان که یه نوشته ای بیشتر از اونچه خودم مینویسم به دلم میشینه. یعنی میخونم و میگم چقدر قشنگ نوشته.داره یه چیزی روایت میکنه.مثل همه ی ما. اما فقط روایت نمیکنه.قشنگ روایت میکنه!

مائده با یه لبخند گنده به حرفام گوش میداد.میگفت مینا کار تو هم همینه. نوشتن. و باید ببینی چرا فقط میتونی برای مردم بنویسی،نمیتونی برای مینا حرف بزنی و بنویسی؟ چون من قلمم وقتی دفترمو باز میکنم و میدونم هیچکس نمیخوندش خشک میشه.

دیگه بعد مائده حاضر شدم و رفتم کلاس.

وای مامان تقریبا هر هفته یه جنگ روان با من راه میندازه که من راضی نیستم میری کلاس.میگم من همش چند تا درسم مونده تموم بشه ول کن دیگه. بعدش دیگه نمیرم. (بخاطر کرونا)

دیگه رفتم و از بخت خوبم اون قطعه ای که گفتم رو (مرا ببوس برای آخرین بار) خیلی هم خوب زدم. یعنی خودش اومد انگار من نزدم :/ کلی هم استادم  تشویقم کرد و رفتیم سر درس جدید. آخر کلاس هم شروع کرد بداهه نوازی و ده دقیقه ای برای خودش سنتور میزد و من؟؟؟؟ حالم ماورایی شده بود... به حرفای مائده فکر میکردم.و به سنتور خیره بودم. و اون نوا میپیچید تو گوش جانم و آروم آروم اشکهام چکیدن و همزمان به پهنای صورتم لبخند داشتم...

احساسم شادی و غم توامان بود.ول کردم که چشمام با اشکاشون برام حرف بزنن. ول کردم که ابروهام با یه قسمت هایی از آهنگی که استادم مینواخت بالا برن. اجازه دادم آهنگ تو کل وجودم جاری بشه.گذاشتم اون صدای خوب تصمیم بگیره که با من چه کنه؟ و اون تصمیم گرفت منو زنده کنه...

من یه بار دیگه به موسیقی که شکلی از عشقه ایمان آوردم...

وقتی از کلاس بیرون میرفتم گفتگوهای خوب ذهنیم شروع شده بودن.با مینا حرف میزدم و باهاش حرف داشتم!

 

تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم. یه چیز خنک و شیرین. شیک فریکی و پنکیک خریدم.نشستم اونجا کمی نوشتم.و بعد که برگشتم خونه انگار سبک بودم. خیلی سبک.و احساس قدرت میکردم...

 

این حسیه که من باید داشته باشم. این حسیه که همه ی ما باید داشته باشیمش... 

امروز نهار احمد اینجا بود و الان داره با کوروش بازی میکنه... منم اومدم که بنویسم. الان که ببندم اینجا رو باید برم غوره شور بندازم....

و امروز با اینکه دو هفته از ماه میلادی گذشته میخوام برای ادامه اش بولت ژورنال درست کنم و به سمتی که خودم دلم میخواد ببرمش...

 

نفس میکشم و آماده ام که برم جلو :)

۲۳ تیر ۱۶:۰۸ رهآ ~♡

کوروش خوابوندی؟ :)))

برم پستت بخونم ببینم احوالاتت چجوریاس.

 

اون لینکی هم که برات کامنت کردم. نع نوشته من نیست.

:)


۲۳ تیر ۱۶:۱۸ رهآ ~♡

هیچی دیگه سوال کامنت قبلم پس می گیرم :) چون آخر پست فهمیدم کوروش خواب نیست. ماچش کن این جوجه مهربون. قشنگ وقتی ازش می نویسی حس میکنم دارم فسقل می خونم. اخه اونم دقیقن همینجوری عه. از احساسات ش قشنگ حرف میزنه و خداروشکر که بلد. و از این بابت بیا از خودمون راضی باشیم و تشکر کنیم :) اینکه بچه بتونه احساسات و نیازها و مهربونی هاش نشون بده خیلیییی خوبه.

 

آفرین مینا. تو خیلیییی خوب میتونی خودت نجات بدی و از سیاهی بکشی بیرون! این باور کن.من الان چند سال دارم می خونمت. و میدونم که بلدی، فقط ی وقتایی یادت میره و نیاز به تلنگر داری.

 

عزیزم. فسقلت یه عالم قشنگی از قیافه اش میباره.

واقعا بیا روی همو ببوسیم اصلا :)

آره رها... یادم میره یا نمیدونم چی میشه

۲۳ تیر ۱۷:۲۷ مامانی ...

آخی...

امروز انگار روز نوشتن های طولانی بود🙂

 

قشنگم... عزیز پر تلاشم دلم میخواد بایستم و برات دست بزنم.

این تلاشها ستودنیه⁦❤️⁩

این کشون کشون خودت رو بردن ها⁦❤️⁩

 

منم با این قسمت موافقم که هر کس خودش رو بهتر میشناسه ، یکی با پذیرش غم و اندوه میشکفه ، و یکی به فنا میره.

بنابراین همینکه دونسته بشه ، غم و شادی توأمان هستن کافیه توی یه مقطعی...

بعد ها شاید با پاگذاشتن توی سطح های بالاتر به

شکفتن در لحظه ی اندوه رسید.

 

الان که خوب فکر میکنم من علاوه بر دیدن تو و کوروش دلم میخواد احمد رو هم ببینم😁😊

 

وقتی داشتم توصیفاتت از کوروش رو میخوندم

اشک از گوشه ی چشام سرازیر شد... این بچه یه تیکه جواهره....

بچه ها همه ماهن و هدیه های بهشتی

این ماییم که کم حوصله و آشوب و درهمیم ، مشکل از ماست اونا که سیر طبیعیشونو دارن طی میکنن.

 

نفس هاتو قربون...

برو جلو...

محکم تر از قبل💪💪💪

 

 

 

 

:)


مرسی آقا... 

به نظرم هیچکس با پذیرش غم و اندوه به فنا نمیره مینا جان و منظور من تو پستم این نبود.پذیرش غمی که از اصالت میاد خودش شکوفاییه. منظور من احوال مالیخولیایی سمی بود.


وای چقدر خندیدم به حرفت... که احمدو میخوای ببینی... 

عزیزم... همه ی بچه هامون جواهرن... به قول تو مشکل از بزرگتراست که ما باشیم.

جیگرتو.. 

۲۳ تیر ۱۷:۵۴ سایه نوری

میناااااااااا.. اشک تو چشمام حلقه بسته.. 😭😭

خوشحالم که پا شدی.. من این بلند شدنهارو توی تو دیدم.. و توی خودم و توی همه.. 

اصن مگه چیزی غیر از اینه،، تکرار افتادن و برخاستنی جنون وار..

من ازت ممنونم.. از بخشندگیت.. از قلب بزرگت.. 

قدرتم رو بیشتر و بیشتر میکنی که من باید دوره هامو کلاسهامو طراحی کنم .. که باید کتابهامو بنویسم.. 

دیگه نمیدونم چی بگم.. قدرتو میدونم 😘😘🤩🤩

عزیززززم...

جنون وار..‌ بعععله 🥰🥰🥰✌

عزیز دلم یعنی کی بشه کتابتو دستم بگیرم فقط . میدونم اون موقع منم اشک تو چشمم حلقه میزنه و به داشتن دوستی مثل تو افتخار خواهم کرد.همین الانشم به دوست بودن باهات افتخار میکنم البته❤

مینا جان

انشالا خیلی زود خبر جمع شدن خانواده سه نفرت رو بهمون بدی 

قلمت خیلی شیوا و قشنگه جون میده برای داستان نویسی با همه جزئیاتش که خواننده رو غرق کنه توی داستان

الهی آمین...

ممنون از دعای خوبت عزیزم.

😁 نه بابا از من داستان نویس در نمیاد

حال دلت خوب باشه همیشه👌🏽❤️

برای تو هم ❤

و من لذت بردم از خوندنت.

خدا رو شکر خوب :)

۲۴ تیر ۰۰:۵۴ soheila joon

عزیزم کوروش:)))

مینا این تلاش هات برای خوب کردن حالت واقعا قابل تحسینه امیدوارم خسته نشی و ادامه بدی 

حتما به بار میشینه 

من واقعا فکر میکنم خسته هم بشم باز دوباره ادامه میدم. یعنی ممکنه مقطعی متوقف بشم اما دست نمیکشم. 

مرسی از تو عزیزم

نوشته هات رو خوندم بعد دوباره خوندم بعد دوباره خب خیلی زیبا و احساسات یه دختر یه مادر یه همسر نوشتی مخصوصا با صدای سنتور منم رها شدم عالی بودی 

 

چقدر ذوق کردم از کامنتت. چقدر خوبه و کیف کردی :) برقرار باشی دوست من

حرکات کوروش و حرفهاشو تصور کردم، لبخند زدم بغلش کردم چلوندمش، برای سبک شدنت خوشحالم گاهی فقط چند قطره اشک در حد چند ثانیه منو سبک میکنه، برو جلو با تمام وجود😘

مرسی از تو جونم.


چه خوب . من الان به اون راحتی ها سبک نمیشم. نمیدونم چرا اخیرا وقتی فرو میرم و از پا میشینم،هر بار پیچیده تر از بار قبل بلند میشم.

خیلی عالی توصیف میکنی حالتو خیلیییییی

پستت یجوری بود مینا جون خیلیییی به دلم نشست

چه خوووووب:)


مرسی که نظرتو بهم میگی :)

همیشه یسری آدما تو زندگیم می ـبینم که از پایین بهشون نگاه میکنم!

با خودم میگم یعنی من َم یه روزی به پختگی و منطقِ قشنگِ این آدما میرسم؟؟

و شما یکی از همونایی برا من ^_^

 

کوروش َم که به نظرم از خوردنی ـترین و مهربون ـترین بچه ـهای دنیاس :**

 

امیدوارم که زودتر حالِ خوبِ خودتونُ پیدا کنید و سرحالِ سرحال شید

گرچه از این بابت کاملاً مطمئنم چون بارها دیدم که چطور از پسش براومدید و حتی الان هم دارم می ـبینم این اتفاقُ ^_^

 

 

عزیزم مرسی از تو بخاطر لطفت بهم.

آمااااا... هیچ آدمی نمیتونه از آدم دیگه ای بالاتر یا پایین تر باشه . به خود خودت نگاه کن. به مهلای درونت. ببین کارهات،تصمیماتت و جهتی که توش قدم میذاری اگه از مهلایی که باید باشه پایین تره،خودتو به سمتی که باید باشه بالا بکش.

کوروش 🥰 مرسی

مجددا ازت ممنونم

خوندن این پست خیلی بهم چسبید 

بهت افتخار میکنم 

مینا آدم هرچی از سطح به عمق بیشتری میره  هرچی واقعی تر  وسیعتر میشه مجبوره برای رفتن به پلهء بعدی غم عمیق تر و طولانی تری رو تجربه کنه یه جاهایی بعضی غم ها خیلی سفت و سخت چسبیدن ولی ازاین  مراحل هم رد میشی و می رسی به جایی که دیگه غمها سبک و یواش یواش گذرا میشن 

بیشتر از هرچیزی خدا رو شکر کن که تو مسیر رشد هستی 

و درود بر تو

 

دیدن اسم نازنینت اینجا و خوندن حرفات خیلی بهم چسبید... 

مرسی از تو جانم.
نسیم چه کار کنم وقتی که میرم مرحله ی بعد و احیانا غم عمیق تری تجربه میکنم،دقیقا همون موقع هایی که زمین خوردم فکر نکنم دیگه تموم شدم؟ 

باید یه باور قوی بسازی در خودت که تو تا به شور و شعف واقعی و جاودان نرسی قرار نیست تموم بشی چون تو مسیرش هستی و کسی که وارد این مسیر میشه می رسه

 این رو با همهء قلبت باور کن

و اینکه برای دردت یه دارو بساز و دم دستت بذار

وقتی جراحتی برمیداری خیلی راحته که یه نفر دیگه بیاد به آدم رسیدگی کنه و مرهم بذاره رو زخم آدم و کمک کنه آدم سر پا بشه ولی تو مسیر تعالی باید تنهایی از پسش بربیای باید خودت رو زخم خودت مرهم بذاری مسکن بخوری و صبوری کنی تا بگذره و خوب بشی

برای زخم هات مرهم آماده داشته باش

موسیقی خوب طبیعت عالی

هرچیزی که وقتی خوبی می تونی تشخیص بدی که سطح انرژیت رو بالاتر می بره

آخر کتاب بخواهید تا به شما داده شود استرهیکش تمرینهای زیادی داره که می تونی از بین اونها یه دارویی برای خودت برای روزهایی که فکر میکنی زمین گیر میشی از غم ، جدا کنی و کنار بذاری

بعد وقتی داری تموم میشی مثل یه نوشدارو بری سراغش و ازش استفاده کنی تا یه ذره یه ذره سطح انرژیت رو بیاره بالا و مرهم زخمت بشه

مثلا می تونی کوروش رو بذاری یه جای امن که خیالت راحت باشه و بعد خودت تنهایی رکاب بزنی تا دریا نیم ساعتی بشینی و در لحظه حاضر بشی و برگردی و چند روز از همین دارو استفاده کنی تا یواش یواش زخمت خوب بشه

اما باید صبوری کنی تو دنیا هیچ چیز پایداری تا مراحل تکاملش رو طی نکنه  ایجاد نمیشه

برای غم هم داروی یه دفعه ای نیست همونطور که برای هیچ درد و زخمی جسمی هم نیست باید آروم آروم بهش امون بدی تا خوب بشه اما باید بهش رسیدگی کنی نمی تونی رها کنی تا عفونت کنه و بقیه وجودت رو هم بگیره

جای داروهات یادت نره یه جایی بذار که یادت بمونه و بهش دسترسی داشته باشی

بعد از بهبودی نسبی هم اجازه بده دورهء ریکاوری طی بشه یه دفعه بلند نشو بدو

الان هم قلبت رو در آغوش بگیر و به مراقبت ازش ادامه بده تا حسابی خوب بشه

مرسی از تو نسیم.

من چندین روزه انقدر این کامنتو خوندم که نصفشو حفظ شدم. آماده ی تایید شد :)

چقدر قشنگ توصیف کردی ... پستت ازونا بود که روح آدمو تلطیف میکنه !

خیلی خوبه که خودت رو از افسردگی و پریشونی دور میکنی ، منم گاهی مث تو اونجوری مینویسم اما گاهیم نه خودمو ول میکنم و میذارم افسرده تر بشم !

و رابطت با کوروش ! رابطتتون چیزیه که من بهش حسودی میکنم ! البته حسودی از نوعی که براش هیچ تلاشیم نمیکنم ! 
من رابطه ام با بچه ها خیلی خیلی بده ! و نه تنها بچه دوست نیستم بلکه ضد بچه ها هم هستم ... حتی خواهرزاده و برادرزادم ناخودآگاه ازم حساب میبرن ! ۲ و ۷ سالشونه ! خوبیش اینه که منو بیب تصمیم داریم هیچوقت بچه دار نشیم !
بدیش اینه که یه موقع بچه های با تربیت و شیرین و آروم رو میبینم و میگم اینا زاده ی یه تربیت خوب و آگاهن ! و کلی دلم براشون قنج میره ! و اون جیغ جیغو ها و مشکل دارا رو که میبینم میگم احتمالا یه مادری مثل من دارن !

خلاصه که دعا میکنم شمار مادرایی مث تو چندین برابر بشه ^_^
مرسی از نوشته ی قشگت و حال خوبی که منتقل کردی :*

عزیزم مرسی...


تو خودت خیلی قوی هستی جانم. 

متوجه ام... خیلیا همینجوری هستن... و حتی خودم قبل کوروش فقط جونم برای خواهرزاده های خودم میرفت. اما بچه ی غریبه ها رو اصلا خوشم نمیومد. وای یه جوری انگار آدم وقتی مادر میشه ،مادر بچه های کل دنیا میشه.بعد من با آدمایی آشنا شدم و چیزایی خوندم که عهمیدم عه.. یه چیزی که من از بچه ها فکر میکردم رو مخه خیلی هم تو دنیای اونا طبیعی بوده. 
من و کوروش رابطه ی عمیقی داریم اما کوروش هم احتمالا از اون بچه هاست که تو نتونی دو ساعت باهاشون دووم بیاری :) 
آرم بزرگا دوست دارن بچه ها کراوات بزنن بشینن رو مبل فقط :) 


نهتیتا مرسی عزیزم. همیشه از صحبت باهات لذت میبرم

مثل همیشه مینای قوی و صبور که تسلیم مشکلات نمیشه

اصلا انتظار دیگه ای از مینا ندارم. 

 

سلام عزیزدلم

میدونی؟ وقتی از مشکلات دلم میگیره دوست دارم ساعت ها غر بزنم ولی وقتی میام اینجا و میخونمت پر از ذوق میشم ... پر از انرژی. 

از ته دل دعا میکنم هر چه زودتر نتیچه ی خوب این تلاشت رو ببینی عزیز مهربونم 

 

کوروش عزیز خاله رو ببوس .خدا حفظش کنه با این شیرین بازی هاش 

مرسی آخه


سلام باران جان.من اصلا هیچوقت ندبدم شما غر بزنی. حتی وقتی قلبت داره کار میده دستت،حتی وقتی بنظر میریزه همه چی رو به راه نیست باز همیشه تو آروم و متواضع و شکرگزاری. من ازت یاد میگیرم باران جان

ممنونم ازت

۲۷ تیر ۱۶:۲۳ مینا مینا

خب یه کامنتم اینجا بذارم.😊

مینا جون میدونی چیه، یه چیزی که شاااید دلیل حال بدت باشه اینه که به خودت سخت میگیری و میخوای از زندگیت عقب نمونی، ایده آل و استاندارد تو زندگیت زیاد داری و ذهنتو پر کرده، نمیذاره نفس بکشه. البته من فقط حس و تجربه خودمو میگم، شاید اشتباه باشه ولی اینجوری برداشت کردم.

من یه چند تا مطلب تو اینستا خوندم که به زندگیه خودم تعمیم دادم و حالم رو خیلی بهتر کرد. مثالش اینه من الان  چند ماهه سر کار نمیرم و همش فکر میکردم باید کارای عقب افتادم رو انجام بدم، ولی چون وسط یه بحران بزرگم نمیتونم به همش برسم، پس چن تاشو انتخاب کردم مثل ورزش و رژیم که همونا رو انجام میدم. از اونور زبان که واسم خیلی مهمه گذاشتم کنار، خودمم سرزنش نمیکنم.

حالا تو هم درسته که خیلی قوی هستی و با مساله دوری از همسرت کنار اومدی، ولی این مساله یه بحران خیلی خیلی سنگینه، پس به خودت سخت نگیر. تو الان به دو سه تا ارزش مهم زندگیت هم پایبند بمونی خیلی کار بزرگی کردی. مثلا من که از بیرون میبینم بهبود ارتباطتت با کوروش، تلاش واسه آرامش دادن به سیاوش و مهمتر از همه پیگیری مستمر جلسات روان درمانیت خیلییییی به نظرم بزرگ و ارزشمند میاد و واقعا تحسینت میکنم. امیدوارم آرامش مهمون همیشگی دلت باشه ❤️❤️❤️

آره مینا میدونم یکی از دلایلش اینه. حس و تجربه و برداشتت کاملا درسته اما من هنوز برای این جریانم راه حلی پیدا نکردم. 


خیلی خوب میشد منم میتونستم این کارو کنم اما خوب وقتی فکر میکنم یه مدتی رو زنده ام ،میخوام پُرِ پر زندگی کنمش انگار...
بعد یه چیزایی هست میدونم توشون خوب نیستم و ول میکنم اما یه چیزایی که درموردشون تو خودم استعداد و پتانسیل میبینم، میخوام همه شونو در حد عالی داشته باشم... 

۲۹ تیر ۰۰:۵۳ مینا مینا

آره عزیزم. میدونم چی میگی. آدم وقتی میبینه که چه توانایی هایی داره، حیفش میاد استفاده نکنه، کاملا میفهممت. فقط لطفاااا سرزنش نکن خودتو 🥰🥰

همین که سرزنش نکنی خودتو خودش کلیییی قدم بزرگیه. یکی از دوستان میگفت من خودمو سرزنش میکنم، بعد دوباره خودمو سرزنش میکنم که چرا خودمو سرزنش کردم. 😅😅

اوووم سعی میکنم...


اصلا یه وضعی :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان