19 تیر 99

سلام به همگی :)

 

یک ششم تابستون گذشته و گرمای شمال شروع شده.اصلا آدم نمیتونه کولرو خاموش کنه این روزها!

 

خدایا شکرت شکرت شکرت که کولر دارم... من خیلی قدر این نعمتو میدونم...

 

آخ بچه ها این حال بدی که یه مدتیه دارم از دلم کنده نمیشه و نمیره.نمیدونم چرا؟ اصلا احساس شادی نمیکنم.سرحال و قبراق نیستم.شنگول نیستم.نا امیدی کار آدم خدانشناسه اما این روزها امیدمم هی داره کم رنگ و کم رنگ تر میشه... امیدم نسبت به همه چیز... رفتن... سیاوش... ارتباطم با آدمها... استعدادهای وجودم... همه چیز...  شدیدا دچار سندروم گریه ی بی قرار شدم! (اسمش من درآوردیه و با الهام از همون دست بی قرار :/ )  دلم میخواست یه چند روز میرفتم انزلی پیش امید و زهرا خواهرم. اما چون آبجیم میره سر کار من باید صبح تا شب بمونم با یه بچه تو یه مثقال خونه چه کنم آخه؟ 

دلم برای روزای سه نفره مون با امید و زهرا تنگ شده.خیلی.

دیشب زنگ زدم نیم ساعت با امید حرف زدیم. البته امید حرف میزد من گوش میدادم.

خیلی هم آرامش گرفتم ... اما خوب آرامش دیشبم ربطی به امروزم نداره!

 

ولی خبر خوب اینه که از مادری کردنم خیلی راضی ام این روزا...  و این خیلی مهمه. خیلی مهمه که خودم از خودم راضی باشم.چون فقط منم که از لحظه به لحظه ی رفتارم با کوروش خبر دارم و دیگران که بهم میگن تو مادر خوبی هستی هیچوقت بهم نمیچسبه.چون ممکنه یه لحظه ی خوب ازم ببینن و رو همون قضاوت کنن.

 

تو پست قبلی خبر از انتظارم برای دیدن دوست اینترنتی داده بودم!

اسمش نرگسه و خوب با وجود این که وبلاگ نویسه احتمالا بیشتر شماها نمیشناسیدش.چون تو گپ و گفت هامون به این نتیجه رسیدیم ما جز نسیم هیچ دوست مشترکی نداریم :/

خوب نرگس اینها پنجشنبه ی گذشته حدود ساعت چهار اینا رسیدن.دیدنش یه جوری بود انگار همسایه ی دیوار به دیوارمه و هر روز میبینمش.قدیما دیدار دوستای اینترنتی حرمت داشت آقا . طرفو ندیده بودی یهو میگفت من فلان لباسو پوشیدم فلان جام مثلا...  ولی انقدر من با نرگس چت میکردیم یه زمانی اصلا صداش تو قسمت حافظه ی آوایی مغزم ( که دقیقا نمیدونم کجای مغزمه و یهو نوشته شد !!!) از پر تکرار ترین صداهاست :)

و چهره اش هم با اینکه شاید کلا دو سه بار عکسشو دیده بودم؛کاملا همون بود که تو ذهنم ثبت شده بود.

دیگه خلاصه دیده بوسی و این صحبتا رو انجام دادیم.

تازه رسیده بودن و شوهرش روی مبل نشسته بود خستگی راه در میکرد که کوروش از رو ماشین بازیش زمین خورد و با سر رفت تو سرامیکا و شدیدا گریه سر داد.بغلش گرفته بودم روی اوپن گذاشته بودمش نازش میکردم که با گریه گفت دوست داری بریم بغل اون گریه کنیم؟ (شوهر نرگسو نشون میداد) و از اونجا که کوروش کمبود حضور پدرش رو با ارتباط گرفتن با یه سری مردها التیام موقتی میبخشه من میدونستم الان دلش پر میکشه بره بغل امیر گریه کنه.بهش گفتم مامان تو میتونی بری بغلش اگه دوست داری.میگفت نه تو برو بغلش گریه کن ... و این شد اولین سوتی !

 

بعد نرگس اینها نیومده بودن مهمونی... خونه ی من فقط یه جای خواب بود و دیگه باقی روز رو بیرون بودیم.یعنی فکرشو کن سعادتشو نداشتن یه وعده دستپخت منو بخورن حتی!!!

شب اولو رفتیم ساحل گیسوم.بچه ها کمی آب تنی کردن... بعدم شام رفتیم یه رستوران خیلی قشنگی تو رضوانشهر...

بعد من دیگه روز دوم یه کم حس میکردم خوب چه معنی داره من باهاشون باشم همش.خصوصا برای نهار شام که همشو بیرون میخوردن و خوب من حسم خوب نبود دیگه :(  ولی روز دوم که گفتم من نمیام شما برید من میخوام سنتور بزنم و اصلا کار دارم و اینها نرگس هی چوب کرد تو آستینم که نه من اومدم اینجا با تو باشم... این شد که روز دوم رفتیم جاده ی اسالم به خلخال و همونجا بین راه یه جا نهار خوردیم.البته خیلی دیر خوردیم.بعدش باز رفتیم گیسوم که یه پیک نیک حسابی کنیم. آبجیم برامون آش پخته بود همونو بردیم و با نرگس سوار جت اسکی شدم... الان میگم چه حیف که یه حرکت نزدم بیفته تو دریا براش خاطره ی موندگار درست بشه ؛)

بعد روز سوم دیگه تصمیم گرفتم هر چی اصرار کردن من نرم.راستش اینه حالمم خیلی خوب نبود.با خود خودم کلافه بودم.بعد گفتم شما برید انزلی و بیاید نهار همینجا. شوهرش گفت نه من میخوام ماهی بخورم امروز.گفتم خوب من برات ماهی میپزم که باز برای بار چندم توضیح داد من دوست دارم تو این سفر بیرون غذا بخورم ... بعد من گفتم نمیام . که گفتن ما اینجا نمیام و اینا نداریم... خلاصه کشون کشون بردنم... ولی خوب انصافا اینجوری بود که اگه تنها میموندم چه بسا حالم افتضاحی میشد که دیگه نمیتونستم جمعش کنم...  

خلاصه رفتیم آبشار شهرمون و اونجا نزدیک بود نرگس دار فانی رو وداع بگه :))

 

بعد از اون هم رفتیم سمت انزلی برای نهار...

آقا ما هر چی سفارش میدادیم کوروش دقیقا میخواست از غذای اونا بخوره. اصلا باهاش برنامه داشتم!

ولی کلا ازش راضی بودم و پسر خوبی بود.یه کم تو ارتباط بچه ها دچار چالش شدیم.یعنی این دو تا یا خیلی خوب بودن یا خون ریزی میشد.

بعد نهار هم رفتیم منطقه آزاد که نرگس خرید کنه.

دومین سوتی درحالی که ما از درب خروج خارج میشدیم اتفاق افتاد که کوروش زودتر از ما رفته بود و دقیقا جلو در شلوارشو کشید وایین و حالا جیش نکن کی جیش کن.وای اونجا یه لحظه خون جلو چشممو گرفت :( اصلا نگم دیگه...

 

بعدشم تو راه برگشت بودیم که امیر گفت به خواهرم اینا زنگ بزنم که شامو بیان با ما بیرون.

دیگه بعد از برگشتن احمد از سر کارش همگی رفتیم سمت یه فست فودی برای شام و خیلی خیلی شب خوبی شد.کلی گپ  و گفت کردیم و خندیدیم ....

و تو راه برگشت هم تو یکی از این کلبه های جنگلی رفتیم و چای اینا سفارش دادیم...

 

روز چهارم هم خواهرم اینا دوستامو دعوت کردن ییلاق.برای شام و نهار... آخ اونجا هم خیلی خوش گذشت. برای نرگس لباس تالشی بردم و رفتیم دو تایی قدم زدیم و کلی ازش عکس گرفتم...

و خلاصه فرداش یعنی دوشنبه قبل از ظهر خداحافظی کردیم و رفتن خونه شون... در حالی که ازشون برام یه عالمه گز و پولکی و عکسای خوب و شورت دخترشون به یادگار موند :))

یه چیز باحال میگفت نرگس.مثلا میخواست یه کاریو به شوهرش یا بچه اش بگه ببین چی کار کردی؟ 

میگفت * بیبین اعمالِتا... بیبین کِردارِتا * خیلی باحال بود برام. بعد بی ادب بهم میگفت انقدر با من تعارف کِکه ای نکن! ککه به زبونشون یعنی پی پی !!!

 

خلاصه که خوش گذشت. 

 

کل سیستم بدنم به هم ریخته... سردردای وحشتناک دارم.و پریودم داره منو به کشتن میده سر نامنظم بودنش.علایمش هست ولی خودش هر بار حداقل ده روز میره عقب... ده روز وحشتناک و پی ام اس طوری...

 

دیروز داشتم با خودم فکر میکردم اگه دیگه هیچوقت اون شادی درونیمو پیدا نکنم چی؟ و وحشت کردم از فکرش...

 

توی وجودتون چیزی هست بهش افتخار کنید؟؟؟؟ 

 

فعلا :)

 

سلام عزیزم 

امیدوارم اوقات ت بزودی خوش بشه و دوباره خانواده سه نفری دور هم جمع بشید شوهرت هم دلش می خواد پیش تو و پسرش باشه ولی کارهای اداری در کل جهان زمان بر هست خودت دوست داشتی بره پس حالا اوقاتشو زهر نکن و خودتو از چشمش ننداز الان که باید خوشحال باشی اگه شوهرت برات پول بفرسته کلی تومان میشه بشین پول جمع کن ماشین برای خودت بخر از ساده و ارزون بخر و بعد تبدیلش کن و نگو من میرم چون که هر موقع بری یک روزه فروش میره کولر ما هم دائم روشنه در صورتی که ما سردسیر هستیم واقعا عادلانه نیست زمستان سرد و تابستان فوق‌العاده گرم خودتو نباز مگه زندگی با شوهر تعریف میشه ؟ قوی باش هیچکی زن شکننده ناز نازی رو دوست نداره به خدا یک روز به این ایام حسرت می خوری که چرا قدر ندانستی به خودتو بچه ات برس و از سال بعد ادامه تحصیل بده تا فکرت مشغول باشه همین پیام نور مراقب خودتو و پسرت باش می بوسمت 

سلام بهناز جان... 

مرسی آمین.
اوقاتشو زهر نمیکنم.اون اصلا نمیدونه من حالم اینهمه این مدلیه... یعنی اصلا مستقیم بهش چیزی نمیگم اما همش فکر میکنم اینکه دوبار زنگ به وکیلش بزنه خیلی لازم و ضروریه و پیگیریشو میرسونه در حالیکه .... خودش نظرش این نیست. عزیزم شوهر من اجازه کار نداره که اونقدر کار کنه و پول بفرسته من اینجا ماشین بخرم ارتقا هم بدم :/  
و اینکه مردم همیشه این سو برداشتو از من میکنن که اگه حال خوبی ندارم مربوط به شوهرمه. اینجوری نیست. و زندگی من با شوهرم تعریف نمیشه. سیاوش یه بخشی از قلب و زندگی منه اما خوب وجود من ابعاد دیگه هم داره.

مرسی جانم.

۲۰ تیر ۰۹:۳۱ soheila joon

عاقا منم دوست مشترکتونما 

بزن نرگسو که منو یادش نبود:دی 

آخی چقدر خوش گذشته جای من خالی:))) 

چه سوال سختی پرسیدی

عه واقعا؟؟؟  

اگه اینجا بود با کمربند سیاه و کبودش میکردم بخاطر این که تو رو یادش نبود 😁 

واقعا جات خالی عزیزم. تو هم از همون دوستانی هستی که اگه یه وقت دوست داشته باشی بیای سمت ما،با آغوش باز پذیرات هستم.

۲۰ تیر ۱۲:۴۵ اون روی سگ من نوستالژیک ...

مهربون وقشنگ مهمون نواز من:******

تو بهترین مامانی هستی که دیدم عاشق ارتباط تو و کوروشم عاشق توضیحات زیادتم برای کوروش عاشقم اینم همه چی رو بهش میگی و این پسر یه مرد بسیار باشعور میشه شک ندارم.

وقتی حرف از شهرتون میزنی حرف از خواهرت از احمد از ییلاق خاطرات میاد جلوی چشام گاهی با خودم میگم کاش زندگیم توی همون چندروز خلاصه میشد وتموم میشد. روزیهایی که ادم خبر از اینده اش نداره .

برای پی ام اس پیشنهاد میدم یوگا کنی عشقم، یوگا بهت ارامش میده حتی اگر بی حوصله ای انجامش بده مینا.

بوس به لپ تو و کوروش.

:)


پس مامان ندیدی ^_^ شوخی میکنم.من وقتی در صحت عقل و روانم و آگاهانه با کوروش رفتار میکنم،خودمم لذت میبرم .
عزیزم... کاش یه وقتی بیای خاطرات جدید بسازی ...

کلا زدی تو خط یوگا؟ دوره خریدی از انسیون؟؟

۲۰ تیر ۱۹:۵۷ آرزو ط

داشتم اینستارو بالا پایین میکردم ک اتفاقی استوری آپ شدن وبلاگتو دیدم.در بدترین وضع چندین سال اخیرمم الان . ده روزه با سیاتیک درگیرم و رسما فلج شدم.سرکار نمیتونم برم.الکی استوری شنگولانه میذارم حالم خوب شه اما هنوز آپلود نشده اشکام میچکه. دلم میخواد تموم شه این درد مسخره.

بی پناهم .بی پولم .بی کارم. مثه خر تو گل گیر کردم رسما . ۲۰ مرداد نوبت دادگاهه و گویا آخریه و احتمالا اگه بیاد و زیرش نزنه و اونجا هم بگه که راضیه و توافق داریم ، دادگاه قرارمحضرو میذاره برامون . باید خوشحال ترین باشم اما نیستم چون مثه فلجا افتادم یه گوشه و فقط گریه میکنم .

بچه هام تو هال میشینن مدام با تبلت و تی وی سرگرمن یا نهایتا سه روز یه بار دوسه ساعت میرن خونه ی مامانم . حتی از یه دستشویی رفتن بدون درد و گریه عاجزم. 

دارم کم میارم واقعا 

چرا انقدررررر این زندگی مزخرفه آخه

میدونم حرفام سمیه و الان باید منو خفه کنی رسما 

ببخشید جای دیگه ای رو برای دردودل ندارم و هیچ گوشی برای شنیدن حرفام نیست 

با گریه مینویسم و تو با فحش بخون و خفه م کن مینا 

آخ آرزو چی بگم بهت :/ فحش کمته الان... 

امیدوارم بی دردسر دادگاهت تموم شه آرزو...  سیاتیک رو باهاش مدارا کن و ورزشاشو انحام بده خیلی زود خوب میشه.منم از این دردا داشتم که بقول تو بدون گریه نتونم تا دستشویی هم برم.یه مدت دقیقا برای سیاتیک . یه مدت برای خار پاشنه. فقط من سیاوشو داشتم ... عزیزم... این روزها میگذرن. واقعا گاش پیشت بودم یه نهار شامی برات درست میکردم ... 

۲۰ تیر ۲۳:۳۵ رهآ ~♡

قرار نیست همیشه خوووب و پر انرژی و امیدوار و شاد باشیم که ... اصلن ی وقتایی هم باید همه چی رو رها کرد به حال خودش ... فقط میدونی وقتی ادم مامان میشه، دیگه حتا غصه خوردن و بی خیال بودن و رها کردن هم سخت میشه و ی وقتایی نشدنی عه ...

 

مینا جانم بگرد ببین چی حالت خوب میکنه همون انجام بده. حتا اگه مقطعی باشه.

 

 

آره رها اینو میدونم. اما خیلی وقته واقعا شاد نبودم... نگرانم برای خودم.


اتفاقا دیروز یه لیستی نوشتم برای همون دیروز که چی کار کنم بهتر میشم؟ همشم انجام دادم. از اون حس سیاهی درومدم اما میدونی که؟ من دلم غوطه خوردن وسط دریای نورو میخواد

۲۰ تیر ۲۳:۳۸ رهآ ~♡

ی سوال بی ربط به پست؛ اوضاع ویروس تو شهرتون چجوریاس؟

 

 

واسه سوال اخرت.

قوی و محکم بودنم.

 

خودت چی؟

البته الان و با این حالت شاید جوابی نداشته باشی. ولی ی خرده بگردی جواب پیدا میکنی.

 

 

والا تو شهر ما و شهرای دورمون وضعیت زرده گمونم...


چقدر خوب ❤

من خودم نمیدونم واقعا رها.. شاید دووم آوردنم... 

اینجوری تعریف کردی دلمونو بردی آدم میخواد بیاد پیشت مهمونی 

امیدوارم حالت خوبه خوب بشه با معجزه های خدا برات

:) تشریف بیارید


ممنون جانم

انقدر قشنگ تعریف کزدی یا قشنگ بودن منم دلم خواست از این روابط.

راستش من ادم تعارفی و خجالتی هستم و به سختی میرم خونه ی یکی،حتی خواهر برادرام.

اما دلم از این روابط ازاد و بی قید خواست.هرچند میدونم هیچوقت نمیتونم این مدلی باشم‌

به قوی و محکم بوذنم تو بعضی مسایل،به توانایی دزشت فکر کردن و درست تصمیم گرفتنم تو زندگی.

مینا من همونیم که با هدفگذاری دوازده کتاب در سال تو کتابخون شدم،

منم یه دوره افسردگی داشتم،با شرایط بد .گفتم بهت چون خجالتی و تعارفیم از خانوادم و شوهرم کمک نمیگیرم و البته مادرشوهر .

یه زمانی ناامید میشدم،یه زمانی امیدوار میشدم سیز میشم بقول تو.تلاش میکردم با نسیم حرف میزدم به این در اون در میزدم.

تمیدونم کی،اما یه زملنی حالم از خودم بهم خورد،خسته شدم از این ادم اخمالوی عصبی،به خودم گفتم حق نداری ضعیف باشی.حال خوب فرمول نداره که،وقتی فکر بد مییچاد کنترل کن،پیچ مغزتو بگیر دستت،همه چیز تو ذهن توعه نه بیرون،اگر خوشبختی تو ذهن توعه،اگر بدبختی تو ذهن توعه،تمومش کن.

از اون به بعد بیشتر وقتا حالم خوبه.چپن خودم فرمول خودمو ساختم .

هنوزم کلی درد کودکی هستن.حل نشدن ،سرجاشون هستن.اما من خوبم و خوشحالم بخاطر الانم و اونا رو هم حل میکنم.حل نشدم نشد.مگه ادم بی عیب هم هست

عزیزم :)


ایستاده تشویقت میکنم زهره . چه چیزهای قشنگی تو خودت داری و چقدر زیبا خودتو از نو ساختی... واقعا لذت بردم اینها رو ازت خوندم... چقدر قشنگه که یکباره فرمون همه چیزو دست خودت گرفتی. خیلی آفرین بهت دختر...
 چقدر خوب که با اون قرار من کتاب خون شدی.. وای خیلی خوشحالم برات.


۲۱ تیر ۱۸:۰۵ مینا مینا

میناااا جون؟! اول بگو چی بگم که حالت خوب بشه؟ دلت میخواد چی بشنوی؟ بهش فکر کن ببین چی بشنوی خوشحالت میکنه، قول میدم بیام دقیقا همون رو بهت بگم. ده بار و صد بار بگم.

میدونی چرا اینو میگم؟ چون چند روز پیش یه نفر یه جمله بهم گفت که حالمو دگرگون کرد. یعنی مدت ها داشتم تو یه حال وحشتناک دست و پا میزدم، با دوستام، مشاورم، خواهرم، وکیلم بارها و بارها حرف زدم اما حالم بدتر میشد، تا اینکه از همشون بریدم، داشتم تو تنهایی غرق میشدم که یه دوست ندیده اینستاگرامم اون چیزی که دلم میخواست رو گفت. الان تا حالم بد میشه به اون جمله فکر میکنم و آروم میشم. بگو جمله جادویی تو چیه؟

عزیزم مرسی از تو... اما هیچ حرفی...

هیچ حرفی از بیرونم نیست که حالمو خوب کنه. اگه چیزی خوبم کنه باید از درون خودم بیاد.. باید گفتگوی ذهنی خودم باشه...
یا اینگه چیزی باشه که نمیدونم و یکی یهو عین چراغ تو سرم روشنش کنه که در این صورت باز نمیتونم بهت جوابی بدم چون نمیدونمش... 
خدا رو شکر که تو جمله ی جادوییتو پیدا کردی جانم. و ممنونم به خاطر مهربونیت که به فکر منی :)

مینای خوبم..

من هستم و میخونمت...

این روزا انقدر فکرم درگیر خونه ست که راستش زیاد حرفم نمیاد.اما میخونمت تحسینت میکنم برای حال خوبت دعا میکنمو آرزو میکنم که به زودی خانواده ی سه نفرتون کنار هم پر از شادی باشه...

 

به امید روزای خوب...

 

جواب سوال آخر پستت هم راستش یه روزی به قوی و محکم بودنم افتخار میکردم اما الان همونم ندارم.

اما خب یکی از خصوصیات خوبی که دارم و بهش افتخار میکنم اینه که حسود نیستم...این بهم ارامش میده.

 

مواظب خودت باش گلم.

روزت خوش.

آوا سلام...

وای آوا چی میشه شما یه خونه گیرتون بیات پنج سال توش بمونید؟ امیدوارم اینبار همینجور شه.بعدشم خونه دار شید... 
ممنونم عزیزم.

:((

چه خوب. منم نیستم.توی زندگیم به تنها چیزی که از دیگران نگاه کردم و ولم خواسته روابط زن و شوهری های خیلی عالی بوده.ولی میدونی که حسود بدخواهه.میخواد دیگری نداشته باشه،خودش داشته باشه. من دلم میخواد همه داشته باشیم :) 
مرسی عزیز

وای خدای من سوتی اول کورش عالی بود 😁 تو برو بغلش گریه کن خخخ 😂

به به پس دوستت اصفهانی بوده 😎

خره بکار نبرد؟ 😂 خره رو اصفهانیا زیاد میگن.ککه هم که دیگه جز لغات کاربردیمونه 😂

 

آره. نذاشت برسن. انقدر رفتیم تو اتاق با نرگس خندیدیم...


آره برای خمینی شهرن.

چرا خیلی میگه خره :/  واقعا باحالید ❤

ببخشید بیش از حد غلط املایی داشت،با گوشی تایپ کردم،انقدر از اینور به اونور میپرید،نفهمیدم چی نوشتم.

مینا من هنوزم خیلی چیزا یاد میگیرم ازتو.همیشه میخونمت .اما کلا فکر کنم پنج بار کامنت گذاشتم.

مینا الان که داشتم کامنت ها رمیخوندم.کامنت اوا رو دیدم نوشته بود حسود نیست.درست میگه.خیلی خوشبحالشه،حسادت دردیه که فقط خودت رو میخوره،یه جهنم کوچیک تو ذهن خودت و درمانشم خیلی سخته .شایدم غیر ممکن

کلا خیلی عالی بود جانم. باقی چیزهاش به چشمم نیومد.

عزیزم :)

آره واقعا اینکه آدم دل حسود نداشته باشه عالیه... 

۲۲ تیر ۱۴:۴۰ سایه نوری

سلام مینای عزیز.. 

خوندمت و چیزی بیشتری از جوابی که تو وبلاگم بهت دادم،، ندارم که بگم..

فقط باز میخوام بگم که منم روزهای زیادی فک میکردم که دیگه شادی و آرامش و .... رو درک نخواهم کرد.. 

اما شد،، گذشت.. میگذره.. حالها عوض میشه،، روزها نو میشه و هیچ چیز تو این دنیا، قطعی و همیشگی نیست..

و مهمتر از همه، هیچی کامل نیست.. 

نمیخوام همینطور الکی توصیه کنم چون میدونم حرفهای خوب وقتی آدم حالش زیادی خوب نیست، به درد نمیخورن اما میتونی ساده تر و آسونتر و بی خیال تر بگیری زندگی رو ؟؟ 

میتونی اینقدر بزرگ و جدیش نکنی؟؟ 

اینا فقط سوال بودنو.. مراقب مینای واقعی باش،، مراقب باش هدرش ندی.. 

سلام به تو سایه ی خوب.


ممنون به خاطر اون جواب. تو دیگه شدی از تاثیرگذارترین آدمهای زندگی برای من...
سایه من این این لحظه که میخونم همه چیز کامل نیست انگار برام منطقی و قابل درکه اما بارها دیدم وقت هایی که از یه زمین خوردن حسابی بلند میشم اگه کسی اشاره کنه بهش متوجه میشم تو مدت زمین خوردگیم اصلا یادم نبوده همه چیز نمیتونه عالی باشه.و لزومی هم نداره باشه !

من واقعا از کمالگرایی یا ایده آل گرایی زیادم در عذابم... از من میپرسی میشه؟ نمیدونم. واقعا نمیدونم چجوری نخوام یه چیز یا عالی باشه یا اصلا نباشه :/

مرسی جان

۲۲ تیر ۲۲:۵۳ رهآ ~♡

همه دووم میاریم مینا. این خصلت همه مون. 

این پستم بخون؛

http://ra-ha.blog.ir/post/1

 

وقتی حالت خوب شد و شادی درونی پیدا کردی. جواب این سوال رو با کلیییی خصوصیت درون خودت پیدا میکنی حتمن.

 

من ی جواب دیگه هم برای سوال آخرت پیدا کردم. زود می بخشم، خیلی زود. کینه ای نیستم. ولی فراموش؟ نع! 

 

 

ی سوال ازت می پرسم. دوست داشتی جواب بده. وقتی سیاوش کنارت بود، باز هم اینجوری بودی؟ که احساس شادی درونی نداشته باشی؟ اون هم طولانی مدت؟

میخوام بدونم این حالت برای دوری عه؟

مرسی رها به خاطر لینک به اون خوبی.. واقعا همینطوره... و اینکه اون نوشته ی شخص خودته؟؟؟؟؟؟


آره من هم براش جواب پیدا کردم رها. من به اینکه زیر بار تاریکی موندگار نمیشم و پویا هستم و همیشه تا اینجای زندگی ام یه راهی پیدا کردم که برم جلو به خودم افتخار میکنم.


به جواب این سوالت هم خیلی فکر کردم رها. آره سیاوش هم که بود گم میشدم... گاهی طولانی مدت. من بارها با اطمینان گفتم احوالاتم مربوط به دوری ام از شخص سیاوش نمیشه.ولی اینم میدونم اگه با خوبی هاش کنارم بود کمتر از اینها فرو میرفتم به قعر سیاهی.

۲۲ تیر ۲۳:۱۰ رهآ ~♡

راااستی دیگه با مائده صحبت نمیکنی؟

چرا عزیزم حرف میزنم اما دیر به دیرتر از قبل. قبل تر ها هفته ای یک بار بود اما الان گاهی از یه ماه هم میگذره...

۲۳ تیر ۰۱:۳۳ مامانی

سلاو و نیمه شب بخیر

من با تاخیر طولانی اومدم...

 

وای چه حس لذتبخشی داره مهمون تو و کنارت بودن ، اصلا فکرش

هم قند توی دل ادم آب میکنه💕🥰💕

 

کوروش هم ،قربونش برم چه پیشنهادهایی میده 🤭

 

توی کامنتها گفتی دلت غوطه ور شدن توی نور رو میخواد .... آرزوهامون شبیه همن

آرزویی بسیار شیرین و البته دست یافتن بهش دشواره.

همین دشواریهایی الانمون ، این افت و خیز ها ، به گمونم بخشی از مسیره.

بقول شاعر : راه هموارست و زیرش دامهاست !

 

 

در شرایط فعلی, و با عقبگردی که داشتم و توقف موقتیم ، چیزی ندارم که بهش افتخار کنم

لااقل از نظر خودم.

 

سلام عزیزم.

خیلی خوش اومدی شما

مینا خیلی دوست دارم یه روز بشه ببینمت. و من همش فکر میکنم یه روز با کمک رعنا میبینمت تو رو :)

کوروش برای خودش فیلمه :)

ولی براورده میشه یه روزی. 

عزیزم.. من خودم به تو افتخار میکنم.به اینکه داری خودتو میشناسی و مینای قبلی رو کم کم اصلاح میکنی

۲۳ تیر ۱۳:۰۷ فاطمه ۲۳

فکر کنم تاحالا هزاربار گفتم الانم برا بارهزارویکم میگم که چقدر نوع نوشتنت رو دوست دارم . عزیزم تو باید نویسنده بشی استعدادش درتو فوران میکنه بوخودا.

پسرت خیلی بانمکه مخصوصا حرف میزنه یه نازخاصی تو صداشه😁

تو هردفعه میایی از جاهای تفریحی و طبیعت و خلاصه از رشت مینویسی من دلم میره . خودم ساکن استان بغل دستتونم، همسایه دیوار به دیوارتونم ولی رشت رو خیلی دوست دارم و هردفعه ازخودم میپرسم چرا ما تاحالا نشده که بیاییم رشت بگیردیم اخه!؟

 

 

عزیزززم... مرسی آخه...  من نویسندگی رو دوست دارم اما هیچوقت موضوعی به ذهنم نمیرسه ولی اگه موضوعی بهم بدن میدونم میتونم خوب بنویسم . بخاطر همین برای آدمی مثل من که خیلی هم خلاق نیستم یه گزینه ای مثل نوشتن برای روزنامه مجله یا چنین چیزهایی خیلی مناسبه.


خواهرم همیشه میگه من از دخترم این اداها رو ندیدم کوروش چرا انقدر عشوه میکنه...

امیدوارم یه روز بیای گیلان و لذتشو ببری دوستم... 

۲۳ تیر ۱۶:۵۷ مامانی ...

خب من غش نکنم برای جواب کامنتم؟؟؟🤔🥰

 

قربونت برم من...

این خواسته ی منم هست...

ای جااان... چه تصور جالبی، با کمک رعنا😊😊😊

کوروش عشقه ، گوله ی نمکه ماشاالله💕💕💕

 

بله... در براورده شدنش شکی نیست...

بقول عزیزی ، راه طولانی و پر پیچ و خمه

 

شرمنده م میکنی که جونم🥰😊🥰😊🥰

:))


آره چون میدونم باید یه هماهنگی هایی بشه بخاطر کیوان میگم. مثلا من دوست رعنا باشم و اینا ... 

مرسی جانم.

یه جا دیگه هم شاعر میگه گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید/سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور


عزیزی ⚘

۲۳ تیر ۱۷:۱۰ مامانی ...

چه قدر جالب که توی ذهن هر سه تا مون دقیقا همین فکر که تو دوست رعنایی همین الان شکل گرفت ، همزمان🥰🥰🥰🥰

رعنا میگفت اکر بحث کرونا نبود میرفتیم

و مینا مثلا دوست من بود

منم زمانی ک داشتم براش مینوشتم الان ، توی ذهنم همین بود🤣

ان شاالله به وقتش ، توی یه شرایط عالی به لطف خداوند محقق بشه🙏

 

بله...

شاعرها با شعرهای معرکه شون مرهم ها پ نشانه های خوبی هستن💕

 

😘😘😘😘

وااای چه باحال مینا... واقعا جالب شد...

۲۳ تیر ۱۹:۴۴ مامانی ...

😁😊😁😊🥰😁🥰😊

🥰🥰🥰❤⚘😍🤪

۲۷ تیر ۱۶:۰۱ مینا مینا

مینا جونم، الان پست جدیدت رو خوندم و انقدررررر حالم خوب شد. قشنگ حس کردم حالت با خودت خوبه. هم کلی لذت بردم، هم کلی یاد گرفتم.

در مورد اون جمله جادویی هم من اون جمله رو با ها و بارها به خودم گفته بودم، ولی واقعا نیاز داشتم یکی که منو میفهمه تاییدش کنه، چون همه مایوسم میکردن.

قلبم آروم باشه عزیزم

چقدر خوب ^_^


خدا رو شکر عزبزم :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان