اولین پست 1399

سلام و عید مبارکی :)

 

کی فکرشو میکرد من عید امسال هم ایران باشم؟؟؟

من و سیاوش یه توافق خوبی داشتیم اون هم اینکه هر سال تحویل سال خونه ی خودمون باشیم و اگه سفری به خونه ی پدرش یا پدرم قراره اتفاق بیفته روز دوم عید به بعد باشه.

خوب من این جریان رو عاشق بودم اصلا.

همیشه باعث میشد شور و عشق رسیدن عید کلی زیاد باشه تو دلم و یه دلیلی داشته باشم که سفره هفتسین تو خونه ی خودم بچینم... یادش بخیر هر سال سبزه میگذاشتم و هیچ سالی در نمیومد و همیشه شب بیست و نهم من و سیاوش میرفتیم بیرون و سبزه میخریدیم و کلی منو مسخره میکرد که آخر بلد نمیشم سبزه بذارم!

 

آخ عزیزم دلم کلی براش تنگ شده. برای همون بیرون رفتنامون.چشمامو که میبندم و تصورش میکنم سر از خیابونای ساوه درمیاریم.خدایا ما چقدر بیرون میرفتیم.چرا تو زمانی که این اتفاقا میفتاد من اینقدر تو قلبم ذوق نمیکردم؟ 

 

امسال دومین ساله که تحویل سال خونه ی بابا بودم.دقیقا امسال هم به بی مزگی پارسال بود.

 

روز قبلش با خواهرام یه برنامه گذاشتیم که از صبح تا شب پیش هم باشیم.و شب برای خواب بریم خونه ی مامان.

در طول روز به کارایی که قرار بود برن آرایشگاه اما نمیشد رسیدگی کردم .برای یکیشون پدیکور انجام دادم.و غروب که شد یهو جفتشون گفتن نمیان خونه ی بابا.

خیلی غمگین شدم اصلا.

میدونید برای من این مراسم خیلی اهمیت دارن. اینکه نوروزو الکی نگیریم.چهارشنبه سوری حتما از سر آتیش بپریم و اینها...

بعد منم انقدر ذوقم کور شد تو دلم گفتم اصلا منم میرم خونه ی خودم پس!

ولی سر شام که بودیم نظرم عوض شد.جالبه که اینهمه کار میکنم به خیالم آخرین بار تو ایرانه اما باز اینجام! خلاصه با خودم گفتم این آخرین ساله شاید و برم پیش مامان و بابام.سر شام هم به آبجی ها فهموندم که ناراحتم که برنامه رو بقه هم میزنن بخاطر هیچی!

دیگه یهو یکیشون گفت من میام.اون یکی هم گفت میام و رفتیم.

بعد خواهرزاده های نوجوون تصمیم گرفتن فیلم بذارن و تا نصفه شب بیدار بودیم و فیلم میدیدیم.

من خیلی کمبود خواب داشتم.یه دلم میگفت برم ور دل پسرم بخوابم اما دلمم نمیومد خصوصا دختر خواهرم ناراحت بشه بگه ببین یه شب برنامه دور همی داریم خاله خوابش گرفته :/

خلاصه تا جان در بدن داشتم نشستم. The Others رو دیدیم.بعدم بیهوش شدیم.

قرار بود من سفره بچینم.قرار بود تخم مرغ ها رو رنگ کنم اما با اینکه اهالی از پنج و شش صبح بیدار بودن منو با جمله ی مینا پاشو پنج دقیقه تا تحویل سال مونده بیدار کردن.

هیچکس آماده نبود و سال تو شبکه بالا پایین کردن ها و بحث سر اینکه کدوم شبکه رو بزنن تحویل شد ....

یعنی من بیزارم از این مدل که دوساله دارم تجربه اش میکنم....

 

بوس و بغل هم نداشتیم. چقدر بی مزه. ما که دسته جمعی با هم قرنطینه ایم چرا نباید بغل میکردیم همو؟؟؟

تمام روز گلوی من از بغض درد میکرد.جای سیاوش خالی بود. بهش فکر میکردم که چقدر جای من ممکنه پیشش خالی باشه.و دلم میخواست بابامو بغل بگیرم...

فقط وقتی رفتیم توی حیاط و چشم دلم به بهار روشن شد کمی آروم گرفتم.

 

با سیاوش تماس تصویری داشتم و با همه خانواده تک به تک حرف زد.مامانم بهش میگفت ان شاالله سال بعد خانمت پیشت باشه.سیاوش میگفت سال بعد نه بگو یه ماه دیگه دو ماه دیگه ...

بعد از ظهرش خواهر بزرگم با کوروش دعواش شد.بچه ام دیوانه وار گریه میکرد و آبجیم بعد اینکه من به کوروش گفتم میخوای بریم خونه دیگه چند بار هی بهش گفت اصلا برو خونتون.

راستش با اعصاب خیلی خرد برگشتم خونه.

من داشتم صورت مامانمو اصلاح میکردم و کوروش با پسر سیزده ساله آبجیم تو اتاق بود.من که اومدم داخل خونه پسرش گفت خاله کوروش یه روان نویس دستشه و رو تخت عزیز یه ذره کشیده.

من رفتم ببینم چی شده دیدم خط چشم آبجیمه ! رو تختی مامان دو تا لکه ی بزرگ داشت.من هی میگفتم اونو پس بده بهت خودکار بدم نقاشی کنی و کوروش دیوانه وار گریه میکرد.مجبور شدم به زور ازش بگیرم.و آبجیم اونجا بود که وارد شد و صداشو بالا برد.دعوا ساختگی بود میدونم.مثلا میخواست کوروش متنبه بشه اما من فکر میکنم بهتر بود خودش وسایل آرایششو تو خونه ای که یه بچه کوچک هست دم دست نمیذاشت.نمیدونم که. الان من اشتباه فکر میکنم؟خوب من دلم نمیخواد کسی اینجوری به کوروش حمله ی روانی کنه.

حالا ما داریم میریم خونه آبجیم هی میگه بمون.بعد به کوروش میگه چرا میری بمون؟ کوروشم بهش میگه تو منو ناراحت کردی... 

دیگه ما اومدیم خونه و چند ساعتی تو آرامش بودیم تا بابام اومد دنبالمون گفت بیاید شام بخوریم.

بعد شام هم دوباره برگشتیم.

راستش برنامه ام این بود حالا که عید سوت و کوریه چند روز خونه بابا اینا بمونم اما بعد یاد شب خوابیدن و نماز صبح هاشون و بیدار شدنای کوروش و اینا افتادم و پشیمون شدم....

خلاصه که روز اول فروردین این جوری بود.

شبش کوروش خیلی زود خوابید.

منم یه ذره ملت عشق خوندم و قبل خواب تصمیم گرفتم نیایش کنم.این شد که یه شمع بزرگ روشن کردم.تسبیحمو برداشتم.کنار گل هام نشستم و با خدا حرف زدم و موقع خواب مثل یه پر بی وزن بودم...

 

الان هم برنامه ام همینه.

امروز روز خوبی بود. هر چند تو تقویمم بعنوان نه خوب نه بد ازش یاد کردم.از صبح که بیدار شدم یکی یکی برنامه هامو از یادداشتم خط زدم و همه چیز خوب بود. تا اینکه عصر دیگه زیادی حس بیکاری کردم و نشستم به سریال دیدن و دیگه همش دراز کش و درحال تماشا بودم.

از سیاوش خبری نبود جز اینکه یه پیام عشقی دادم و جواب داد.

به پدرشوهرم اینها زنگ زدم برای تبریک عید و به یه دوست قدیمی... (سودابه)

تا ساعت چهار اینترنت رو و برای کل روز اینستا رو ممنوع کرده بودم.

و الان هم برنامه ی نوشتن نداشتم. اومدم وبلاگ دوستان بخونم که خواستم بنویسم.

و خوابم یه کم دیر شده.میخوام امشب هم نیایش کنم بعد بخوابم...

 

پس به خدا میسپارمتون دوستان :)

۰۳ فروردين ۰۰:۴۸ نرگس بیانستان

مینا 

یه لحظه غبطه خوردم به اینکه من نتونستم مثل تو بچه ام رو با احساساتش اشنا کنم ☹😔

کوروش با سن کم ش گفته تو منو ناراحت کردی. اما دخترم فقط جیع میزنه خیلی بدی و یا چیزی پرت میکنه یا محل رو با جیغ و داد ترک میکنخ

 

نرگس جان من وقتی بچه دار شدم مادر های خوب سر راهم سبز شدن که من ازشون خیلی چیز یاد گرفتم.

یکیشون پانته آ وزیری تو اینستا.
یکیشون مژده شاه نعمت الهی تو اینستا.
من خیلی از این دو تا چیز یاد گرفتم.
و کتابهای خوب خوندم و خلاصه کمی روشن رفتم جلو و جاهایی هم که اشتباه میکردم نسیم گاهی روشنم میکرد.
میخوام بگم تو اون سالها این امکانات رو نداشتی که.الان هم تازه دیر نیست. از حالا میتونی یادش بدی جانم. با مداومت و صبر.
تازه یه جوک بهت بگم کوروش چند روز پیش بعد اینکه یه کم باهاش کل کل کردم،رفت نشست رو مبل میگفت خدایا به من صبر بده 😂😂😂😂 

همینا زندگی رو میسازن دیگه...

تفاوتها...

ناراحتیا...

خوشحالیا...

رنجشها...

دلتنگیها...

خاطره ها...

افتادنها...

بلند شدنها‌...

توقفها ... از سرگرفتن ها...روزمرگیها...برنامه ریزی ها...

نیایشها..‌‌. شکایتها

آروم گرفتنها...

یک آن در اوج و یک آن در قعر...

اینا و خیلی چیزهای زیادی که خودت بهتر از من میدونی.

جایی که تو هستی نمادی از بهشته.

استفاده کن از هواش... از طبیعتش... از بهارش

روحم پر میکشه برای همچین جایی🍃🍀🍃

همینکه چشمت به طیفی از رنگ سبز میخوره...

همینکه شکوفه ها رو میبینی...

بهار رو لمس میکنی از نزدیک ، خودش بخشی از خوشبختیه🙂

درست میگی مینا جانم.خوب زندگی مجموعه ی اینهاست.و زندگی با همه ی اینهاست که قشنگه و معنی پیدا میکنه.

امروز که داشتم از پنجره رو به دریا بیرونو نگاه میکردم که رو درختا یه هاله ی سبز کشیده شده و آسمون ابریه و دریا یه آبیِ تیره است و اسب ها تو حاشیه ی خیابون میچریدن،یه آن با خودم گفتم وای اینجا از هر انگلیسی انگلیس تره. من دیگه چی میخوام.
قطعا من بخاطر این مدتی که شمال زندگی کردم خیلی خوشبختم. و مرسی که یاداوری کردی

در جواب سوال اولت باید بگم من

من هم فکرش رو میکردم هم بهت گفته بودم به این زودیها به خودت وعدهء رفتن نده اونقدر آدم دور و بر من به همین مدل شما به انگلیس و کشورهای اروپایی دیگه مهاجرت کردن که تقریبا با روندش آشنا بودم اما خبر خوب اینکه قسمت سختش تموم شده و دیگه تو سراشیبی افتادی

 

در مورد برخورد خواهرت با کوروش هم عزیزم باید مادر جسوری باشی و به خواهرت همونجا جلوی کوروش میگفتی من بابت اشتباه کوروش ازت معذرت میخوام ولی پسر من اگر اشتباه کرده اجازه بدم خودم دعواش کنم تربیت اون به من مربوطه

هر اتفاقی که بیفته کوروش هر اشتباهی که بکنه مسئول تربیت اون فقط و فقط تو و پدرس هستین و هیچکس دیگه حق نداره اون بچه رو تربیت کنه گوشت قربونیه مگه؟ صاحب داره ؟

باید درک کنه مادرش تحت هر شرایطی کنارش هست ولی اجازه نداره به وسایل دیگران آسیب بزنه و این رو باید از طریق تو بفهمه نه دیگران

 

من واقعا دوران قرنطینه و تو خونه موندن برام رویاییه جای تو بودم از خونه خودم تکون نمیخوردم ولی خب تو روحیه ات اجتماعی تر از منه

امیدوارم سال دیگه کنار همسرت سال رو نو کنی و سبزه ات هم سبز بشه اگر حرف گوش کنین شماها که سبزه سبز میکنین و نمیشه، سبزه هاتون سبز میشه

مادر شوهر منم هیچوقت سبزه هاش درست سبز نمیشه ولی هر چی بهش میگم کی باید گندم یا حبوبات خیس خورده ات رو از آب دربیاری و تو ظرف بذاری و میزان خیسی اون پارچه ای که باید یکی دو روز روش بذاری چقدر باید باشه بازم در نهایت کار خودش رو میکنه و هیچوقت سبزه اش درست نمیشه

نسیم فامیل های شوهر آبجیم هم سالهاست فرت و فرت میرن و زودی هم کارشون درست میشه. من گلایه ای ندارم.ته قلبم میدونم اینهمه زمان برای ما لازم بوده.ولی خوب گاهی هم تابم تموم میشه. هر کس که ما میشناسیم با سیاوش مصاحبه داده و حتی دو ماه بعد سیاوش،همشون قبول شدن و اقامت گرفتن.طفلک سیاوش شده پدربزرگ این ها.همه میرن سر خونه زندگی هاشون سیاوش همچنان موندگاره!

من و سیاوش پیش خودمون طولانی ترین زمان رو دیگه یه سال در نظر گرفته بودیم.
کلا مادر جسوری ام نسیم. اینجا رو نمیدونستم چه کار کنم. نمیدونستم وایسم جلوش خوبه یا بد هر چند که دلم میگفت باید وایسم.
هر چند که کلا خانواده من اعتقادی به مادری من ندارن و هنوز میگن تو بچه رو زیاد آزاد گذاشتی الان از دیوار راست بالا میره نمیتونی جمعش کنی :/
چند وقت پیش مغازه ی شوهر آبجیم بودیم کوروش یهو جنی شد که شلوارمو بالا بزنم.هوا یخ بود.شلوار کوروشم راحت تا بالای زانو بالا میاد.کاری که تو خونه میکنه.خلاصه شروع کرد گریه ،شوهر آبجیمم دو بار گفت الان عمو میاد دعوات میکنه،(یه آقایی بیرون مغازه) یهو صداش زد گفت عمو بیا گوششو ببر
اونجا خیلی روشن و واضح حدشو گوشزد کردم و گفتم اجازه نمیدم این حرفها رو بزنه. دهنش باز مونده بود که تو چرا ناراحت میشی این بچه باید تربیت بشه دیگه،اونجا گفتم اره ولی من ترببتش میکنم... کلا منظورم اینه به نظرشون این سبک تربیتی مردوده کلا.


وای نسیم خونه موندن خیلی سخته برام.
الهی آمین. مرسی جونم

من پارسال سبزه ی تربچه گذاشتم بی نظیر شد. امسال هم هسته ی گریپ فروت سبز کردم. خیلی خوب شد.گندم اینها رو هر وقت خواستم سبز کنم ازت مشورت میگیرم :)

سلام میناجانم عیدت مبارک 

منم وقتی جایی میرم حتی خونه مامانم خیلی اذیت میشم چون فکر میکنن دانیال همه چیزو خراب میکنه و نمیدن بهش درصورتی که خونه خودمون فقط چاقو دستش ندادم دبگه همه چیز دراختیارشه 

مثلا بابام کنترل تلوریون حتی از دستش میگیره و اینم میشینه گریه میکنه 

مینا من واقعا امیدوارم که امسال دیگه سال آخریه که ایران هستی و به زودی کارت درست میشه به اغوش همسرت برمیگردی:)

سلام به روی ماهت و عید تو هم مبارک


وای سهیلا دیدی بعضی وسیله ها هستن،مثلا چسب نواری! دیگه خراب شدن نداره که... بچه رو شکنجه میدن
الهی عزیزم :(( 

مرسی عزیزم. الهی همینطور باشه

علت این همه مشکلات روحی روانی ما ایرانیها همین تربیت های شکنجه گر و مسخرهء عهد بوق ایرانیهاست دیگه

بچه رو آدم حساب نمیکنن و تمام سبک تربیتشون براین اساس قرار داره که بچه آدم نیست در حالیکه باید یه زمانی بفهمن که اون بچه آدمه شخصیت داره هویت مستقل و منحصر به فرد خودش رو داره حق انتخاب داره و حق کنجکاوی کردن و دست زدن به همه چی برای شناختن محیط اطرافش

حق داره

حق داره هرطور که دوست داره تا وقتی به کسی آسیب نزده رفتار کنه

تو از پس چی کوروش برنمیای؟ گرفتن و نشوندن و زدن تو سرش؟ کی تعیین میکنه کدوم رفتار کورورش اشتباهه؟ تا وقتی آسیب نزده به کسی  اشتباه نیست اما ایرانیها بچهء تو سری خور دوست دارن از نظر اونها بچهء مریضی که حرف بزرگترش رو گوش میکنه دوست داشتنیه بذار بچه من دوست داشتنی نباشه اما خوشبخت باشه احساس رهایی و شکوفایی کنه و نابغه باشه

صبر داشته باش

بزرگ که بشه می تونی با افتخار سرت رو بالا بگیری و بگی این نتیجهء سبک تربیت منه که اجازه دادم نبوغ بچه ام رشد کنه بدون اینکه تو سرش بزنم بنشونمش و استعدادهاش رو کور کنم

دقیقا همینه،بنظرشون کوروش باید حرفای منو گوش بده و از خودش هیچ نظر و تصمیمی نداشته باشه. 

اگه من بگم اینجا بشین،کوروش بخواد اونجا بشینه و واقعا بره بشینه،یعنی من نتونستم یه مادری باشم که بچه ام آدم حسابم کنه و خودسر شده :/

همین کار رو میکنم حتما .
مرسی نسیم

مینا از ته قلبم برات آرزو میکنم که چند ماه بعد کنار سیاوش باشی . وقتی از خاطراتت اولِ پست گفتی دلم گرفت. 

مینا یه سوالی ! 

soheila jon که کامنت گذاشته همون دختر مشهدی هست که با دوس پسرش ازدواج کرده؟

من به مدت یکسال اینستاگراممو دی اکتیو کرده بودم و الان یکساله که دوباره برگشتم به محیط. قبل از دی اکتیو کردنش و حتی الان تورو توی اینستاگرام داشتم و دارم . اونزمان لایو میذاشتی رو پشت بوم خونه مادرشوهرت و شخصی به اسم سهیلا و من باهم زیاد صحبت میکردیم توی لایوت . میخوام ببینم ایشون همون سهیلاس؟

سلام فاطمه جانم.

ممنون عزیزم. و الهی آمین

نه جانم این سهیلا اون سهیلا نیست. 
اون دیگه فکر کنم وبلاگ نمینویسه. ازش میپرسم و هر وقت دوباره کامنت گذاشتی در پاسخ بهت خبر میدم.
اووووم قرار بود شش فروردین سهیلا شمال باشه،خونه ی من بیاد،من عروسی خواهرش برم... حیف که این ویروس برنامه هامونو بهم زد

سال خوبی داشته باشی❤️

همچنین هدیه :)

۰۴ فروردين ۲۱:۵۱ اون روی سگ من نوستالژیک ...

ان شالله یک ماه دیگه بغل یارت باشی:****سال نوت مبارک عزیزم

با امید به رسیدن به آرزوهات در سال جدید**

ممنون نوستال جان.

سال نو تو هم مبارک.
برای تو هم کلی پر بار و عشقولانه باشه الهی

۰۵ فروردين ۲۳:۳۸ ما و تربچه مون

سلام مینا جان

عیدت مبارک

ایشالا به زودی بری کنار همسرت

 

سلام عزیزم. ممنونم عید شما هم مبارک

مرسی مهربون الهی آمین

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان