پست جدید

دوست ها سلام.

 

کوروش جانم خوابیده و منم یه کاسه تخمه آوردم و مهستی هم گذاشتم و یه پتو هم پهن کردم جلو شوفاژ و اومدم که بنویسم.

 

پنجشنبه عصر خودم رو وقف گوشی و وبلاگ و پینترست کرده بودم...
راستش دوباره وبلاگ اومدن،نوشتن،خوندن وبلاگهایی که دنبال میکنم،کامنت گذاشتن و این کارا خیلی خیلی برام لذت بخش بودن.
شبش به زور لپ تاپو خاموش کردم .خاطرات یک خون آشام خیلی هم سریالی نیست که بگم وووواووو برید ببینید.نمیدونم چرا من اینقدر براش وقت میذارم.
شبش هم ماهِ قشنگِ هلالِ نارنجی رو دیدم. شبیه قرص جوشان گاز زده شده بود.کوروش هم که خواب بود.احساس کردم باید بشینم درد دلامو به خدا بگم و باهاش حرف بزنم... پرده رو کنار زدم و همچتان که به اون قرص نیمه ی نارنجی زل زده بودم برای هممون دعا کردم.اووووم وقتی رفتم بخوابم خیلی سبک و راحت بودم.


جمعه صبح دعوت خواهرمو لبیک گفتم و بعد صبحانه زدیم به کوه و تا عصر اونجا بودیم.
چرا انقدر ییلاق قشنگه آخه؟؟
وای خیلی سرد بود البته. من لحظه ای که رسیدیم همش میگفتم با من چه کار داشتید من که تو خونه ام کنار شوفاژم نشسته بودم چرا منو اوردید؟ بعد نهارمونم خیلی دیر شد دیگه رسما غش کرده بودم.
ولی عصر که از کوههای نزدیک مه شروع کرد پخش شدن و انقدر نگاه کردم تا جز سپیدی هیچی باقی نموند اصلا همه ی سرما و ضعف روزمو شست برد...
فیلم اون ببعی ها رو دیدید گذاشتم کانال تلگرام؟؟ وای اونا هم عالی بودن.
کوروش در طول روز رسما پدرمو دراورده بود.اصلا قبول نمیکنه کاپشن بپوشه و کلاه بذاره.منم دیگه یه خشم مامان مینا نشونش دادم اونجا و گفتم گریه کنه بهتر از اینه باز مریض شه بیفته.
ولی خوب از لحظه ای که برگشتیم کلی باهاش دنبال بازی و قایم باشک کردم.فداش بشم باز خنده هاش پیچیدن تو خونه.باید حتما تایم بیشتری برای بازی باهاش بذارم اگه میخوام اون عشق و صمیمیت بینمون برگرده.دیگه کلی هم ویدئو کال کردیم با سیاوش.گوشی به دست بدو بدو میکردم و سه تایی غش غش میخندیدیم. اوووم یه لحظه انگار باز خانواده شده بودیم.نه که نیستیم حالا.منظورم اینه انگار دور هم بودیم...
و بعد اون هم تا لحظه ی خواب بغض دلتنگی داشتم.حتی با خودم فکر کردم من چجوری میتونم حتی بگم راه من و سیاوش جداست؟ بابا من عاشق این مَردم :(

شنبه یه برنامه ی حسابی برای کل روزم نوشته بودم.حتی حساب ساعت ها رو هم کرده بودم.بعد مدتها حس اینکه همه چیز داره درست پیش میره بهم دست داده بود.
غروبش هم حسابیِ حسابی با کوروش بازی کردم.وای دارم تلاشمو میکنم واقعا... خدا کمکم کنه و بهم انرژی بیشتر بده الهی


یکشنبه: صبحش حسابی سنتور تمرین کردم و یه ویدیو ضبط کردم و گذاشتم کانال...
باز برنامه داشتم و هی بد پیش نرفت.کلاس هم که رفتم حسابی استادم تشویقم کرد و ازم راضی بود.با ذوق و شوق میگفت این قطعه رو حتما فیلم بگیر برای شوهرت بفرست خیلی خوب میزنی... ^_^ یعنی مار از پونه بدش میاد جلو خونه اش سبز میشه! خیلی سیاوش خوشش میاد...
کلا یکشنبه خوبی داشتم.نهار و شام جفتشو مهمان آبجی صاحبخونه بودم.شبم تا بعد خواب کوروش یه کم نشستم و مشغول فکر شدم سیاوش زنگ زد و قشننننگ دو ساعت و بیست دقیقه حرف زدیم و همو نگاه کردیم.قشنگترینم موهای شقیقه اش کلا جوگندمی شدن.میگفت دیگه پیر شدم.گفتم منم موهام خیلی سفید شده مهم دلمونه.و تازه من که عاشق جوگندمی هاتم..‌
دستشو میذاشت کنار سرش تکون میداد میگفت خرم کردی با حرفات.دیوونه...
خیلی زیاد مکالمه ی طولانیمون کیف داشت و من وقتی رفتم تو رخت خواب انگار جز کمبود خواب هیچ کاستی دیگه ای نداشتم.


امروزم هفت و نیم صبح جوجه جان بیدارم کرد. خیلی خوب شد. بی عجله صبحانه خوردیم و سر صبحی یه کمم دنبال بازی کردیم و بردمش مهد...
باز امروز حسابی سنتور زدم و یه ویدئو جدید ضبط کردم. گذاشتم چند روز از اینایی که پشت هم پست کردم بگذره بعد رو نمایی کنم ^_^
خونه زندگیمم مرتب کردم.بعدم موهای قشنگمو شونه زدم و بافتم. آقا موهامو خیلی دوست دارم. بخاطر جنسشون،حالتشون و همه چیزشون خدا رو شکر.
نهارمونم باقالی قاتوق خواهر پز بود.خیلی جاتون خالی....
بعد شستن ظروف نهار هم دونه به دونه برنامه هامو انجام دادم.لامصب این برنامه نوشتنای قبل خواب همیشه منو نجات میدن از هر چی کسالت و بلاتکلیفی و احساس پوچیه.این حس که فرمون زندگیم دستمه و میدونم تا شب قراره کدوم وری برونم...

یه کلاه شروع کردم که ببافم برای شوهرِ آبجیم که صاحب خونمن.امروز یه کم از اون بافتم.یه سفارش شماره دوزی هم دارم که نهایتا یه ساعت دیگه کار داره.شاید بعد این پست بشینم تمومش کنم.دیگه از برنامه هام فقط یه مسواک زدن میمونه :)

 

ولی خوب یه کم احساس کمبود خواب دارم.یعمی قشنگ قادرم شبا ساعت نه دیگه بخوابم. اما خوب نمیشه که.

بچه ها دلم هوس یه عالمه خوراکی ناسالم کرده... یه چیزایی که پرِ پنیر پیتزا باشه... وااااای   همینجورم دارم چاقالو میشم... 

 

همینا دیگه... همین قدر به ذهنم رسید. الان شوهر آبجیم داره بهم پیام میده کلا حواسم پرت شد دیگه...

 

دو ماه دیگه عیده واقعا؟؟  این چه وضعشه آخه من چرا ایرانم هنوز؟

 

آقا من پستو میبندم و میرم... فعلا به خدا میسپارمتون.
 

۳۰ دی ۲۳:۲۲ رهآ ~♡

خدایااااا

خیلیییی زود مامان مینا در کنار همسرجانش برای ما پست بنویسه 💚

خدایا به رهای مهربونم سلامتی و دلِ خوش بده :)

مینای عزیزممم

اون قسمت رو که نوشتی گوشی بدست بدو بدو میکردی و سه تایی غش غش میخندیدید بهم کیف خاصی داد. تصورتون کردم و با کلی ذوق از ته دل دعا کردم خیلی زود کنار هم باشید. 

همسرت هم عاشق توعه عزیزدلم. همیشه این رو بیاد خودت بیار. 

آره واقعا با مزه بود ^_^


الهی آمین.. به قول یه دوستی دیگه بیشترش رفته کمترش مونده

اوهوم آره. خدا رو شکر. مرسی عزیزکم

۰۱ بهمن ۱۲:۴۶ سارینا2

سلام مینا جان

پست قبلیت رو خوندم و کلی حس همدردی بهم دست داد

جالبه من هم دقیقا از روزی که گفتن خودمون هواپیما رو زدیم آنفولانزا هم گرفتم و هنوزم که هنوزه وضع جسمیم تعریف نداره

وضع روحی هم که دقیقا مثل خودت

چقدر برای مسافراش اشک ریختم و غصه خوردم

ای خدا چی بگم

 

در مورد پست جدیدت خوشحالم که روحیه ات رو داری بازیابی می کنی

واقعا روحیه خراب آدمو از پا میندازه و فلج می کنه

ای کاش من هم بتونم خودمو جمع و جور کنم

اون آنفولانزای لعنتی از یه طرف این اخبار مزخرف هم از طرف دیگه جونمو گرفتن

 

ان شاالله دیگه تا عید بری پیش همسرت و خانوادگی حضورا کنار هم باشید

سلام عزیزم.

:((
دیگه چی کار میتویم بکنیم. همین غصه خوردنه ازمون برمیاد.
الهی زود خوب شی سارینا...
خیلی مراقب خودت باش جانم.
درمان سنتی کن حتما.حتی در کنار داروی شیمیایی احیانا اگه میخوری
سارینا حداقل کاری که من میکنم اینه داخل ماجرا رو دیگه کنکاش نمیکنم. خیلی میبینم تو اینستا زده مثلا بی تابی خانواده های مسافرا در فلان جا،فیلم بهمان از فلان قربانی،اینا رو اصلا باز نمیکنم.

آمین جونم مرسی

۰۱ بهمن ۱۶:۲۱ مامانی ...

آخییییش ... چه پست قشنگی🥰🥰🥰

چقدر چسبیددددد⁦♥️⁩🧡💛

گفتن نداره خواهر جون اما همییییشه توی دعاهام هستی💚

 

نوش جونت بشه عشقم


عزیزمی مرسی واقعا

وقت بخیر مینا عزیزم مطلبت قشنگ بود واقعی و پر احساس و انرژی آره منم اول که دعوت می شم ناراحتم کی حال داره لباس بپوشه کی حال داره ارایش کنه کی حال داره پوتین بپوشه وای انگار لا پتو راه میرم چرا اینقد سنگین ولی بعد که میرم می بینم واقعا خدایی خوش می گذره همیشه هم همینطوره در مورد احساس نسبت به آقایان همیشه تا آخر عمر با خودت قرار بزار بیشتر از آنکه احساس می گیری ذوق زده نشی و پیش نیوفتی همون اندازه رو برگردان نه بیشتر  ولی برای فرزندت هم بیشتر برگردان هم اگر انرژی و محبت نداد تو محبت مادری رو کم نکن در مورد خارج هر چقدر بیشتر نزدیک میشی باید حساب کنی اماده ایی میتونی راحت حرف بزنی راحت درک مطلب داری اون لهجه غلیظ رو متوجه میشی چون تو مادری دو روز دیگه باید با معلم کوروش حرف بزنی باید روی زبانت کار کنی تکه فیلم بزار بعد نگاه تصویر نکن ببین چقدر متوجه شدی بعد زیر نویس رو بخون تا زبانت در حد عالی بشه به آمادگی فکر کن از نظر رفتن که حتما میری موفق باشی می بوسمت مادر مهربون و خوش قلب 

وقت شمام بخیر بهناز زیبا


آره جاتون خالی بود.البته من شوخی میکردم باهاشون که چرا منو اوردید...  آخه نمیدونی چقدر یخ بود هوا. وقتی رفتیم داخل خونه و کفشامونو دیگه درآورده بودیم فرش انگار یخ بود... قشنگ فلج شدم من.تا بخاری هیزمی روشن شد و من پامو گرم کردم جلو آتیش

یه درصد فکر کن من به این قرار پایبند بمونم؟ منو نمیشناسی مگه؟ من زود غش میکنم وقتی عشق رو حس میکنمش. 
در مورد زبان... خوب فکر میکنم کم و بیش آماده ام و البته فعلا دو تا دوره زبان هم ثبت نام کردم میخوام خیلی آماده بشم.

مرسی مرسی مهربون :)

سلام بلاگر جونم.

چقدر خوبه که پست میذاری و مینویسی.من که عاشق نوشته هاتم عزیزم...همیشه باش.

چقدر خوب که از سنتور زدنت فیلم گرفتی و گذاشتی اینستا.چندین بار پلی کردم و دیدمش.واقعا پیشرفتت محسوسه.

 

میگم چه خوبه ویدیویی با همسر حرف میزنینا.باز کمی از بار دلتنگیتون کم میشه.

الهی که هرچه زودتر کارتون اوکی شه و کنار هم باشین.از اونجا برامون عکس و فیلم بذاری و ما هم ذوق کنیم.

سلام به روی ماهت آوا جان.


آره خوبه برای خودمم :)  مرسی گلم

ووویی جونم.چه خوب که دوست داشتی 

آره بابا خدا بیامرزه پدر تکنولوژی رو

آمین آمین آمین

خوشحالم همه برنامه هات خوب پیش میره، ان شالله بهتر و بهتر هم بشه😘❤

عزیز منی. مرسی جانم

پینترست خیلی لعنتیه رفتنش با خودته اومدنت با خداست 

باید حذفش کرد 

 

واقعا عید داره میرسه؟ 

وای نه خیلی خوبه به حذف کردنش نمی ارزه.

من خیلی مدیریتش میکنم سهیلا. فکر کنم تنها جاییه که بی هدف توش پرسه نمیزنم :)

آره بابا پاشو خونه تکونی کن :)

سلام عزیزم اتفاقی متوجه شدم که من هم در استانه تجربه مشابهی هستم و منتها من دور میشم از خانوادم. کنجکاویم از احساست باعث شد تندتند پستای یکسال اخیرتو بخونم. جاهایی که احساساتی شده بودی خیلی عمیق توصیف کرده بودی به نوشتن فک کن خیلی قشنگ پردازش میکنی صحنه ها رو

ایشاله زودی این انتظار به پایان برسه

سلام دوستم.

امیدوارم خدا تو این دوری برات خیر و خوشی رقم بزنه

مرسی از تعریفت جانم :)

الهی آمین

سلام مینا جونم خوبی من که یه هفته سرما خورده بودم البته اونقدر مریضی عجیبی بود که افسرده شده بودم خداروشکر که الان خوبم 

مینا  جون فکر کنم باید برات ختم صلوات بزاریم 😁😘 اخه چرا تو هنوز ایرانی 

 

عزیزم سلام.

همیشه سالم و شاد باشی جانم.خوشحالم الان بهتری

من خودم تصمیم گرفتم برم خودمو به یه امامزاده زنجیر کنم تا جواب نگرفتم همونجور دخیل طور بمونم اونجا 😂

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان