سلام سلام.
چندین روزه میدونم دیگه وقتشه بنویسم.دیگه تو سرم و دلم حرف هست برای نوشتن و گفتن.
یادمه یه زمان مثلا تعداد پستهام تو یه ماه به بیست تا هم میرسید!
الان هم با اینکه به دیر به دیر نوشتنم انتقاد وارد شده و خودمم میدونم گاهی واقعا دیگه دیر میشه اما باز یه حالی هم دارم بابت اینکه وقتی مینویسم از روی عادت و اجبار و اینها نیست.دیگه وقتش میشه.دیگه کلمه میجوشه از ذهنم.دیگه دستام برای وول خوردن روی کیبورد بیتابی میکنن.
پس بذارید با این جمله شروع کنم که آقا من هنوز از حال و هوای پاییز درنیومدم! اصلا باورم نمیشه دوازدهمین شب زمستون باشه مثلا!!
خوب اولا که شب یلدا بهم خیلی سخت گذشت.خیلی زیاد... یلدای نود و هشت برای من حدیث حاضر و غایب بود که میان جمع بودم و دلم جای دیگه...
اولین روز زمستون هم برام مصادف با کلاس سنتورم شده بود.دو تا درس داشتم که باید تحویل میدادم.یکیشو اصلا تمرین نکرده بودم و تا برم کلاس و برگردم فقط خودمو سرزنش میکردم که مگه این آرزوی تو نبود؟ چرا با آرزویی که براورده شده بد تا میکنی؟ چرا قدرشو با تمام وجودت نمیدونی؟
البته کلاسم خوب بود و استاد هم بخاطر همون یه درس آماده برام کلی به به و چه چه راه انداخت اما خوب من خودم با خودم خوب نبودم!
حسم اینه ذارم وارد یه دوره ی جدید اقسردگی میشم.این از یه طرف و دست و پا زدن و تلاشم برای ایستادگی و عبور از این قسمت تاریک زندگی یه طرف دیگه.دوست دارن این نیمه ی تلاشگرم موفق شه!
روز دوم زمستون رو تو سالنامه ام کلی از خودم به عنوان یه مادر انتقاد کردم.شور مادر بد بودنم در اومده بود.خالصانه به درگاه خدا التماس کردم کمکم کنه خشم هامو مهار کنم.اصلا وجودم از این خشمی که توشه و همیشه با منه و یهو به احمقانه ترین شکل ممکن تو موقعیت های خیلی ساده و قابل تحمل با کوروش بیرون میزنه خالی خالی خالی شه.
روز سوم مامان اصرار میکرد باهاشون برم مهمونی. یه مهمونی دوستانه.در جوابم که گفتم نمیام گفت خاک تو سرت و رفت.میگه انقدر تنها موندی خل شدی!
اما من میدونم تا تو همین تنهایی ها نتونم خودمو بسازم و با خودم به صلح برسم هرگز هیچ جمعی هم بهم احساس خوشی نمیده.
روز چهارم یکهو خواهرم از ساوه اومد! نتیجه اش این شد همگی جمع شدیم خونه ی مادرم.شبش شد اولین شبی که گوشیم خراب شد! خاموش شد و دیگه روشن نشد.فرذاش به مناسبت پرت کردن حواسم از جریان گوشی افتادم به جان آشپزخونه... خستگی داشت اما ارزید...
خلاصه که چند روز بی گوشی موندم.البته بهم فشار خاصی نیومد... فقط نگران این بودم اگه درست نشه چی؟؟؟ البته با یه فلش درست شد!
دوشنبه ی همین هفته رفتم رشت و شبم موندم... خونه ی دوستم..چقدر رفاقت چیز قشنگیه... لعنتی! این قدیمی ترین رابطه ی خارج از چهارچوب خانوادمه که با کسی دارم!
کوروش هم اونجا شده بود یه پارچه زبووووون..انقدر شیرینی خرج داد که حد نداره.یکی دو روز بود آگاهانه و با حواس جمع مادر خوبی شده بودم :) امروز سه بار جیغ و داد اساسی زدم اما به غیر اون خیلی خوب بودم...
دو روزه شروع کردم به دیدن سریال خاطرات یک خون آشام! میگم حتی اگه خودش خیلی خوب نباشه حداقل من حواسمو میدم به زبانش و گوشمو یه کمی تقویت میکنم.
خوب دیگه چی بگم؟
امشب اومدم به گلدونهایی که توی راه پله گذاشتم آب بدم یهو به خودم که اومدم دیدم نشستم وسط آشپزخونه و دارم از برگ بیدی مینیاتوریم قلمه میگیرم و تو یه گلدون بزرگ میکارمشون.اووووم خیلی حس خوبی بود... حس مدیتیشن بهم دست داد... خوب من تو بولت ژورنالم یه صفحه درست کردم که احوال هر روزمو با یه رنگ خاصی علامت میزنم.(شاید دلیل خاص قانع کننده ای نداشته باشه که مثلا چک کنی ببینی احوالت تو یه ماه یا سال بیشتر خوب بوده بد بوده یا چی اما من از این کارم لذت میبرم...) اصلا همون گل کاشتنه باعث شد من حس کنم روز خوبی داشتم :) و اصلا اینجوری شد که دقیقا همین امشب حس کردم دیگه وقت نوشتنه :)
خوب اینم از این پست.کوروش امشب تب داره.فعلا که خوابه.منم یه دلم میگه برم مسواکمو بزنم و بخوابم.یه دلم میگه یه موز بردارم و در حالی که یه قسمت از ومپایرو میبینم یه لقمه ی چپش کنم.برم ببینم کدوم دلم کار خودشو میکنه:)
بچه ها به خدا میسپارمتون.. فعلا