نُه سالگی..

سه شنبه هشت مرداد:

از دیروز خودمو بسته بودم به سنتور برای کلاس امروز.همون جریان دقیقه ی نودی و اینها...

نهایتا رفتم کلاس.و دونه دونه توی اجراهام تر زدم.چه حکمتیه واقعا؟ وقتایی که فکر میکنم تو یه چیز خوبم چپه میشه؟ قبلا هم کلاس زبان میرفتم مثلا یه امتحانی که با خوشحالی میومدم بیرون میگفتم عالی بود،نتیجه اش یه چیز افتضاحی میشد.همه ی امتحانای دوران مدرسه ام هم همینطور.بعد حالا امروزم فکر میکردم خوبم.قطعه ی اولو که خوب زدم باقی رو همش وسطاش یادم میرفت یا هول میکردم در حالی که تو خونه همونا رو خوب میزدم. این شد که دیگه صحبتی از هوش موسیقیایی و فلانم نشد و استاد با گفتن ضعیف ظاهر شدی و درس جدید نمیدم تا هفته ی بعد همینا رو مجددا تمرین کنی منو راهی خونه کرد...

آبجی رفته رشت.منم برگشتم خونه ی خودم.با جوجه ی نازنینم که امروز یه عشق عجیبی ازش تو قلبم قلمبه است...  حالا ساعت دو و نیم شبه.بیخودی بیدار موندم و حالا که دیگه میخوام گوشی رو پرت کنم بیرون اتاق دارم خودمو سرزنش میکنم که پاشو خودت و اوضاع زندگیتو جمع و جور کن زن !

 

چهارشنبه نهم مرداد:

 

امروز از ظهر باز همه جمع شدیم خونه ی مامان و تا ده شب اونجا بودیم.موقع خواب بعد ظهر کوروش برگشتم خونه و حسابی تمرین کردم.یعنی دو تا از درسامو میتونم بگم آماده ام براشون.باقی رو هم روزای دیگه تا وقت کلاسم آماده میکنم.

امروز کوروش نه تنها پدر منو که کل خاندانمو دراورد...  کلا کارای عجیب و حرفای عجیب خیلی ازش میبینم و میشنوم.برای خودش انگار یه امپراطوری مستقل داره و همین باعث میشه هی بشنوم:بفرما تحویل بگیر،گفتیم انقدر آزادش نذار،گفتیم بچه باید از یه چیزی بترسه گوش ندادی...

 باور نمیکنید امروز سر دوچرخه سواری زیر تیغ آفتاب شروع کرد کولی بازی و زاری.منم گفتم اوکی اگه ناراحتی گریه کن و اومدم داخل.توی بالکن بود.بعد ثداشو میشنیدم.کم کم آروم شد.گفتم خوب داره بازی میکنه.زنگ خونه رو زدن و تو آیفون چهره ی کوروش معلوم بود با به زن غریبه.آبجیم بدو رفت دم در،کوروش از اون ور پا به فرار گذاشت.سرتونو درد نیارم فکر کن پا بلندی کرده،در حیاطو باز کرده،از اون ور بسته،بعد یه خانمی تو کوچه داشته میرفته کاملا غریبه.رفته بهش گفته دستتو بده من با هم بریم :// وحشتناکه بقران...

بعد خانمه اصلا ما رو نمیشناخت،فقط دیده کوروش از خونه ی ما بیرون اومده ،زنگ ما رو زده.... 

پری شبم خونه ی بابا تاریکی مطلق،داریم میخوابیما،من تو چرت،یهو دیدم صدا میاد... کوروش بلند شده یهو هوس کرده بره حیاط دوچرخه سواری کنه،قفل درو باز کرده،خیلی شیک داشت میرفت :/  بعد امروز یه فندک سنگی برداشت یهو بی مقدمه برد کوبید دست آبجی خارجکیم... یعنی دهنش سرویس شد.ضعف کرد... زن چهل ساله نشست به گریه.. یخ گذاشتیم براش و فلان.... بعد کوروش اومده جلوش میگه گریه میکونی؟؟ دستت میبوزه؟ یعنی میسوزه؟ داگون (داغون) شدی؟؟؟  بعد خواهرزاده ی سیزده ساله ام نشسته بود،کوروش جفت پا پرید مثلا دو پاش اما دقیقا رفت تو جای حساسش.... بیچاره از درد کبود شد :)

بعد از درخت بالا کشیده بود رو دیوار همسایه بود...

بعد یه عالمه هم بیخودی جیغ و داد و گریه کرده...

بخدا اصلا باطری ندارم امشب... اما گفتم این کاراشو بنویسم یادگاری بمونه... میخوابم دیگه...

 

پنجشنبه دهم مرداد: کوروش صبح تا ظهر به سرویس کردن دهن من و خاندانم پرداخت... انقدر جون به لب شدم که وسط گریه هاش از خونه زدم بیرون پناه بردم به پشت حیاط بابا اینا و نشستم سرمو لای دستام فشار دادم و نفس کشیدم و با خودم حرف زدم. به خودم بلند بلند میگفتم مینا تو حق خشونت نداری.مینا کوروش دستت امانته... بعدش برگشتم خونه.از عصر هم اومدیم کوه.من و پریا و مامان باباش.از باغ آبجی بلال کندیم کباب کردیم،تمشک کندیم و بعد شامم دو قسمت از سریال چرنوبیل رو دیدیم.

واقعا دلم میخواد دو هفته تمام بیام کوه... اصلا نمیدونید این لحظه که دراز کشیدم و صدای پارس سگها و جیرجیرِ جیرجیرکها رو میشنوم چه حال خوبیه.... و سنگینی حاکمه مثل سکوت... یعنی انگار صدا و سکوت با هم حکم فرمان.سکوت شب و صدای حیونا... خیلی خاص و دلنشینه.. و خنکی هوا که روی پوستم میشینه... 

اوووم... خوب تنها چیزای خوشایند زندگیم،تو این لحظه همیناست که گفتم... آبجی رخت خوابا رو که پهن میکرد دیدم اتفاقی پتوی دو نفره ی من و سیاوش که دیگه استفاده نمیکردیمش و اوردیم کوه افتاده به من... آهم در اومد... گفتم آبجی میدونی چند صد شب زیر همین پتو سرم تو آغوش سیاوش بوده و صبح شده؟؟؟ 

دلم براش تنگ شده و همزمان یه حس بی عشقی دارم.تمام تلاشمو میکنم احترام و آزادی و هر چی ازش گرفتمو بهش برگردونم اما همزمان یه حس خلا عاطفی یا چه میدونم فاصله ی روحی داره پدرمو درمیاره... فکر میکنم جز اون حس دوست داشتنی که بینمونه،هیچ چیز مشترکی نداریم... منظورم رنگ مورد علاقه و رستوران محبوب و اسم سگ آینده و این خزعبلات نیست ها... منظورم ارزشه.ارزشهای زندگی... از این بابت تو دو تا دنیاییم. حداقل باورهامون درباره ی زندگی و رابطه ی زناشویی که اصلا با هم نمیخونن...  پری شب باز درباره ی یه چیزی که بین خودمون و مربوط به ماست دعوامون شد.مثلا من میگم من کار ندارم با دیگران درمورد فلان چیز چطوری؟ تو رابطه ی ما،اساس زندگیمون باید جور دیگه ای باشه.(نه فقط رابطه ی خاص ما،منظورم کل روابط زناشوییه) ولی سیاوش حرف نمیزنه.زرتی فقط با فریادی،پیام قلدر مابانه ای چیزی،فقط سعی میکنه نقطه ی پایان رو گفتگویی که میشه بهش پرداخت و رابطه رو رشد داد،بذاره !

نمیدونم دیگه.فقط میدونم گاهی شدیدا دلم میخواد از دست هم خلاص شیم.

جمعه یازده مرداد: امروز سالگرد ازدواجمون بود.خیلی حالم بد بود و غمگین بودم...  با سیاوش چت کردم.بهش تبریک گفتم.گفت تاریخ ایران دیگه از دستم در رفته.پرسیدم از این ازدواج خوشحالی؟ گفت تو تگه ناراحتی بگو.

گفتم دوستت دارم اما رابطمونو نه. غمگین نیستم اما شادم نیستم.گفتم منتظر اون روزم با هم یه جایی برسیم که قلبمون شاد باشه.

گفت حرف دل و زبونت یکی نیست (یعنی دوستت دارمت چیه،شاد نبودنت چیه).بعدم گفت اره منم مث تو نا امیدم و هیچوقت نفهمیدم واقعا دوستم داری یا نه.. مگه تا حالا روزای خوبی با من نداشتی هیچوقت؟ منم توضیح دادم شادی گذشته شادی امروزمو نمیسازه.همینجور که حال الان رابطمون ضمانت حال آیندمون نیست.شادیای گذشتمون از من خوشبختِ امروز نمییازن همونجور که روزای بد گذشته از امروز من بدبخت نمیسازه... 

خلاصه سالگرد نهمین سال ازدواجمون با این حرفا گذشت... الان یه ساعتی هست که از کوه برگشتیم،کوروش خوابه و من با خودم خلوت کردم... دارم عکسای دو نف ه ام با سیاوش رو میبینم و فکر میکنم بهش... به خودش،قلبش،به روند تغییراتش تو عاشق پیشگی،به باری که روی دوششه،به اینکه چجوری برم تو دلش دوباره؟ 

به اینکه مردی که یهو بهم میگفت بیا بشین رو پام و بهم زل میزد و اشکاش از چشمای سرخش میریختن بسکه دوستم داشت،چی شد الان این جوری شده؟

به خودم فکر میکنم و کارهایی که کردم،به احساساتی که نداشتم و تظاهر کردم که دارم،به اینکه همسر خوبی نبودم... بی تعارف،نبودم!

اعتراف میکنم از اول هم عاشق خودش نشدم،عاشق احساسی که بهم داشت شدم.بعد از یه سری آدم بازیگرِ دروغگو سیاوش اولین مردی بود که دل و حرفش یکی بود و واقعا منو میخواست...

من اعتراف میکنم همیشه با خودم درگیر بودم تو زندگیم،یعنی حداقل پنج شش سال از این نه سال رو انقدر درگیری های شخصی داشتم،انقدر حواسم به مسیر زناشویی ام نبود که قطار زندگیم امروز از ریل خارج شده.

اعتراف میکنم هرگز برای عشق سیاوش و اشکهای پاکش ارزشی قایل نشدم.در عوض عیبهاشو بزرگ کردم.راه درست رو برای اصلاح مشکلاتمون نرفتم.نه که همیشه نخواسته باشم،بسکه عقل و درایتم کم بود و همیشه راههای اشتباهو انتخاب میکردم...

 

من واقعا دارم سعی میکنم حالا خود سیاوش رو ببینم.به احساسی که بهش دارم فکر کنم و روش کار کنم،بذارم سیاوشم همین کارو کنه.میخوام عاشق خودش بشم این بار... 

یکی بهم بگه امکانش هست... حتی حالا که نه سال از ازدواجمون گذشته،حتی حالا که دوریم،حتی حالا که با هم یه بچه داریم... یکی بهم بگه تلاشم بی مورد نیست که باورم فانتزی نیست... 

 
۱۱ مرداد ۲۳:۵۰ میر پدرام خاتم نژاد پاکزاد
لایک

:)

قطعا میشه کافیه همینجوری که هست بپذیریش

دارم تلاشمو میکنم...

۱۲ مرداد ۰۰:۵۸ لیانا وزیری
در مورد زندگی مشترکت حقیقتا یه جور شدیدی باهات احساس همدلی میکنم.یه جوری نوشتی که تازه دارم میفهمم درد خودم چیه.احساس میکنم یه مشکل شبیه داریمبه هم داریم که تو خیلی خوب تونستی توصیف و بیانش کنی...
ولی هیچوقت امیدتو از دست نده.الان چون از هم دورین همه چیز پیچیده شده.

امیدم زنده است..

مرسی

این که بگم بچه های اول به خاطر تنهایی اینجوری دهن سرویس میکنن (و منظورم از تنهایی یعنی تک بودن و نداشتن برادرخواهرای دیگه ست) ممکنه به نظرت کلیشه ای باشه اما واقعا همینطوره.براش هیچ مدرک علمی ندارم صرفا تجربه ی ده یازده ساله ی مادرانه ست. و بعد هم اینو مطمئن باش که هیچ دو بچه ای شبیه هم نیستن و اینکه بچه ی فلانی توی فلان شرایط خاص مامانشو اذیت نکرده و آروم بوده دلیل بر این نیست که بچه ی ماهم باید همونطور باشه وگرنه ما توی تربیتش کوتاهی کردیم!توروخدا به حرفای بقیه اقلا توی این مورد توجه نکن مینا. ببین من مادری ام که دوتا پسر دارم.ممکنه در رابطه با بعضی مسائل به صورت تجربی یا مطالعاتی یه کم الان در رابطه با پسر دومم نسبت به پسر اولم پیشرفت کرده باشم ولی همون آدمم با یه سری اصول اولیه که تغییر نکرده ؛اما هر کدوم از پسرام یه مدلن!یعنی هردو همون خانواده رو داشتن و تقریبا همون شرایط رو اما دوتا آدم مختلفن.پس چطور بعضیا توقع دارن بچه ی ما مثه بچه های فلانی و فلانی رفتار کنن ؟! من موندم تو قضاوت بعضیا!
بازم عاجزانه ازت میخوام به قضاوتاشون و حرفای این مدلی که* بهت گفته بودیماااا * ... گوش نده.راهنمایی ها رو باجون و دل گوش کن و هرکدوم که به شرایط روحی خودت و پسرت  نزدیکه رو امتحان کن اما طعنه و موج منفی رو اصلااا نشنو.میشنوی هم از یه گوش بفرست تو مغزت از اون یکی گوش آناً بیرون کن که مخربن.برای من که اینطوره.بعدش شدیدا خودمو سرزنش میکنم حتی بااینکه میدونم این چیزا رو که نباید اهمیت بدم .اما من کلا سندرم خودسرزنشی دارم متاسفانه چه برسه به اینکه به این مدل حرفا هم عمقی گوش بدم! 
کوروش رو ببوس به جای من .از همین الان قیافه ش خارجکی شده بیشتر از قبل😍 آریا هم همینطوری دروباز میکرد و من چون خیلی استرسی ام شدم در رابطه با گم شدن این مدلی بچه ، در کوچه و در ورودی خونه رو قفل میکردم حتی تا پارسال که سه ساله بود.پیشنهادم بهت قفل کردن درهاست.البته کلید رو نزدیک ورودی بذار برای احتیاط در مواقع زلزله و اینا.بعد از یه مدت کم کم هربار بره سمت در چون میبینه هردفعه قفله به مرور دیگه از سرش میوفته و نمیره.البته توی این مدت هم با قصه ی شنگول منگول و اون مدلا اما ملایم تر،مثلا گرگه بشه یه چیز دیگه که خدای نکرده اضطراب نگیره یا خواب بد نبینه،بهش بفهمون که بیرون رفتن بدون تو یا مثلا پدربزرگ و ...(افرادی که تو و کوروش بهشون اعتماد دارین) براش خطرناکه و یه جوری که نترسه بفهمه که نباید بره. میتونی یه برگه پشت در ورودی که قفله بچسبونی سمت راست برگه ستاره بکشی سمت چپ ضربدر بزنی.ستاره ها رو رنگی بکش.بعد زیر اون ستاره هر  روز که سمت در نرفت براش ستاره بکشی و برای هر ستاره یه شکلات بهش بدی.به جاش هربار که بدون تو رفت سمت دستگیره در و در رو به قصد باز کردن کشید ضربدر بزنی و بگی ببین اگه نمیوکدی ستاره میکشیدم و جایزه داشتی.صرفا واسه ایده بود من این کارو برای آریا میکردم و جواب گرفتم .این دست کارا معمولا تو بچه های این سن جواب میده عزیزم.
در رابطه با همسرت ؛عزیز دلم از ته ته ته دلم امیدوارم زودتر این دوری تموم شه تا در کنار هم باهم بهترین تصمیمو بگیرین.مینا من بعد از تمووووم جریاناتی که ریز به ریزش رو میدونی هنوزم عاشق شوهرمم.یه بخشی از این عشق و بودنش البته برمیگرده به شخصیت مهرطلب بیخودم.اینکه وابسته م و خیلی وقتا فکر میکنم عشقِ و میزانش توی این وابستگی دلی گمه!امیدوارم حالا حالاها اون روزی که قراره یه هو واقعی بزنم زیرهمه چی نرسه.شخصیت متزلزل و بی مصرفی دارم که به خدا یه ذره از این مدل شخصیت رو در وجود تو ندیدم تا حالا.همین که همیشه میدونی چی میخوای بااینکه ممکنه راه درست به دست آوردنش رو هم ندونی،اما میدونی مثلا فلان موقع فلان کارت غلط بوده و بابتش وقت میذاری،انرژی میذاری و میری دنبال راه حلش کلی ارزش داره .من که خوشحالم شناختمت.خیلی... امیدوارم هر اتفاقی که میوفته حالت بااون اتفاقه خوب باشه.مهم نیست کی چه فکری میکنه .حال دلت خوب باشه همه چی درست میشه. ❤

ارزو به حرفاشون توجه نمیکنم اما یه وقتایی حرص میخورم... خواهر بزرگم پری روزا میگه،اگه از اول زده بودیش الان اینجوری نمیشد...  خوب چی بگم :/ اره منم الان تا بتونم قفل میکنم..

اون ستاره و فلان ها فکر میکنم برای کوروش زوده... اصلا کوروش دو دقیقه گوش نمیده من بهش توضیح بدم فرزندم جریان ستاره فلان و بهمانه 😂 مثلا شروع که میکنه گریه و جیغ برای یه چیز غیر منطقی،بهش میگم کوروش وقتی داد میزنی من متوجه نمیشم بیا صحبت کنیم.. میگه صوبَت نهههه میخوام گریه کنم....  
منج خوشحالم شناختمت آرزو .تو اگه یه فرصت خودسازی بدست بیاری دیگه نود علی نور میشی...

میناااا...
من میخونمت و پست های اخیرت رو به شدت دوست دارم... اما اینقدددررر این روزها زیااااد مینویسم که دیگه نایی واسم نمی مونه برای کامنت اینا...
حتی یه لحظاتی از ذهنم میگذره یه کامنت واسه مینا نذاشتی...
ولی امشب دیگه همین که پستت رو خوندم،، باید فقط میگفتم امکانش هستت.. میشههه.. و اینو با فریاد بلندی میگم..
میناااا تو نمیدونی من از پس چه سایه ی وحشتناک و چه روزهای وحشتناک تری اینجام... اما شد.. حالاام یه آدم خاکستریم ولی شده.. امکانش بود و شد... اینو الکی نمیگم.. نمیدونم چقدر میشناسیم اما من راحت نمیدونم میگم و راحت تر جایی که حرفی ندارم سکوت میکنم.. اما این بار با تمام وجودم میگم امکانش هست،، و تو حرفمو به وسعت درد، رنج هام و تجربه هام بخون.. 

سایههههههه!!! دلم برات تنگ شده 


مرسی که با قاطعیت میگی میشه

و اینکه مینا منتظر نمون کسی بهت بگه میشه،منم منتظر این تأیید زیاد بودم... شاید همه بگن نمیشه و تو اولی در دنیا باشی که بتونه و واسش بشه...
شاید تو همون کسی هستی که بعد از گذر از رنج باید به یه دنیا بگی میشه....

عاشق این حرفاتم... مرسی

نمی دونم بلاگر اما من  وقتی خیلی از طرف مقابل ام نامید میشم ..تو ذهن ام خودمو مقصر می دونم ..میگم اشتباه از من بود....ولی واقعا این طوری نست ..من می خواهم به خودم امید بدهم که احساس و عشق بود خودم خراب کردم ..انگار خراب کردن خودم برام راحت تر از خراب کردن اونه 
اما احساس تو .به خاطر دوری هم هست ...
سالگرد ازدوج تون مبارک ..امیدوارم سال دیگه اون موقع تو خونه عشق تون از رویا و ارزش های مشترک تون بنویسی ..از حال خوبت

نه آبان جریان این خود مقصر بینی در من و تو متفاوته، من برای مرهم گذاشتن رو دلم و پوشوندن واقعیت نمیگم... برای هر جایی که تقصیری گردن میگیرم حتما یه دلیلی جریانی چیزی هست...


آمین گلم.. مرسی واقعا 

نه که نیست عزیزم.ماهیو هر وقت از اب بگیری تازست.

:))

مطمئن باش وقتی بری انگلیس یه زندگی جدید رو آغاز میکنی و حتما شادتر از امروز هستی حتما وقتی دوباره کنار هم تو یه کشور جدید قرار بگیرید حال و روزتون قشنگ تره آینده پر از اتفاقات و حس وحال قشنگه برات مینا جوووون 

امیدوارم مهتا...

۱۲ مرداد ۱۲:۵۶ اون روی سگ من نوستالژیک ...
سلام قشنگ مهربونم خوبی؟ راستش نشستم با جزییات خوندم و تصور کردم و اعتراف میکنم اون وسطاش از دست کارای کوروش فقط خندیدم وقربون صدقه اش رفتم که چقد باهوش و شیطونه، وگرنه به فکر هیچ بچه ای نمیرسه درو باز کنه بره یا مثلا نصف شب هوس دوچرخه سواری میکنه و خودش پا میشه و.... کاش بچه بودیم میدونی مینا حداقل کوروش میدونه چی میخواد و انجامش میده، ولی ما بزرگترها نمیدونیم چی میخوایم و میریم ته تهش یه کاردیگه میکنیم. مثلا همین ازدواجت تو 9 سال گذشت تافهمیدی عاشق احساس سیاووش بودی نه خودش و... میدونی اینکه الان فهمیدی خیلی خوبه اینکه توی این سن فهمیدی خیلی خوبه و 80 درصد ادمهایی که ازدواج میکنن توی ایران از ترس تنهایی یا اینکه بخاطر حس طرف مقابله، ولی میدونی از یه جایی قبول میکنن همو و پخته میشن و رابطه رو میکشونن سمت قسمت منطقی که یه عشق عمیقه میده، مثلا من اینو توی رابطه زن داداشم و داداشم دیدم بعد 25 سال، زن داداشم دیگه سختش نیست که داداشم نذاشت کار کنه و الانم نمیذاره از نظر مالی مستقل باشه ولی همه چی به پاش می ریزه میگفت الان دارم لذت میبرم سختم نیست این قسمتو قبول کردم بجاش مثلا توی خونه یه کاری میکنم کیک درست میکنم خیاطی میکنم به سه تا بچه ام میرسم،صرفه جویی میکنم به خودم میگم اینها همون درامد که باید میداشتم دیگه. شاید خودشو گول بزنه، ولی بااین حال خوشه، اینکه تو داری از من وبقیه میپرسی تلاشت ایا نتیجه میده ودیر نیست و... میدونی برااینه به این تلاشت اعتقادی نداری اگر باورش داشتی کل دنیام میومدن میگفتن نمیشه تو انجامش میدادی. باورش کن ببین ته تهش خسته نشی مثل بقیه تلاشات که سیاووش سرد برخورد میکرد تو بعد سه چهار بار دیگه دادت در میومد. بعدم خیلی کنترلش نکن که فانتزی های تورو موبه مو اجرا کنه، اینکه میخوای خاسته خودت باشه وگرنه احساس شادی نمیکنی یعنی اینکه داری کنترل میکنی و خاسته اونو در نظر نمیگیری.

مرسی نوستال... اوهوم دارم تلاشمو میکنم.این بار دیگه ممیخوام از اجبار و کنترل و فلان خبری باشه...

۱۲ مرداد ۱۳:۰۱ اون روی سگ من نوستالژیک ...
ترسیدم از ظرفیت کامنت بیشتر شده باشه ارسالش کردم.
من دارم بهت میگم میشه میدونی اگر دنیا و ادمها رو بذاری کنار که مثلا فلانی چی میگه  و دنیا داره کدوم سمت میره منم باید همون سمت برم و... رو فاکتور بگیری. تازه فاصله هاتون کم میشه میرسین به هم. تازه اون موقع است همو میبینید و میفهمید هرکسی چی میخواید. من همه این مشکلات رو شاید نه ولی کمیش رو دارم. هممون داریم چون ما ایرانی ها ادمهای تیمی کار کردن نیستیم اینو وارد رابطه دونفرمون هم میکنیم هرکس میخواد راه خودش بره ومیگه راه من درسته برا دوتامون و ته تهش میشه اینکه هیچ کس توی رابطه حالش خوش نیست. بهش فشار نیار اگر یه قدم به خاسته تو عمل کردم و یه قدم ورداشت بهش فشار نیار برای قدم بعدی بذار کم کم توی هر قدمتون استپ کن به خودتم فرصت بده ببین خاسته خودت هست؟ اصلا به اون چیز اعتقاد داری؟ و... تااینکه اونم کم کم عادت کنه تو هم همینکارو کن توی هر قدم برای خاسته اون به خودت فرصت بده صبوری کن بپذیرش.دیگه کلی حرف زدم دخترم برات توی مسیر موفقیت ارزو میکنم.:)))) اون بچه رو هم جای من حسابی ماچ مالی کن که ضعف رفتم برای کاراش:))))))))))))))))))))

مرسی جونم

۱۲ مرداد ۱۶:۱۴ مامانی ...
من یکی از اون یکی ها اومدم که بهت بگم نه.
نه دیر نیست... هیچوقت دیر نیست عزیزم.
قشنگم ، مهم اینه که آدمی متوجه خطاهاش بشه و از اون مهمتر اینکه بپذیرشون.
این اعترافات این بیرون ریختن ها کار آسونی نیست ، کار هرکسی هم نیست.اما تو انجامش دادی و این فوق العاده ست.

همینکه راه و مسیر و هدف جدیدت رو شناسایی کردی بزرگترین قدم در آستانه ی نه سالگیِ زندگی مشترکتونه.
پس احوالت رو به فال نیک بگیر و امید داشته باش موفقیتهای چشمگیری در انتظارته.
پنج شش سال از همین نه سالی که میگی ، باید به اون شکل سپری میشد تا امروز به این نتیجه برسی. زندگی همش درسه و امتحان و محنت.جالبه که بدونی امتحان از محنت میاد بخاطر همینه که امتحانها سختن و حزن دارن.‌ 
به مسیرت و احوالاتت با سیاوش شک نکن که راه همینه و پر پیچ و خم.
دل بده به خالق این عشق و این پیوند ، اون بهترین مدیر و مدبرِ... خوب میدونه که داره چکار میکنه.
به امید موفقیتهای بیشتر و زودهنگام...
به امید پایان این دوری و وصال در زمانی که پروردگار براتون در نظر گرفته...
و به امید استقامت، مداومت و صبوری.
❤❤❤

اره آسون نبود... حتی وقتی تو خلوت خودم چشمم باز شد وحتناک بود..


مرسی دختر.. گامنتت عالی و دلگرم کننده بود

سالگرد ازدواجتون مبارک باشه عزیزم 
پستت قشنگ بود 
اینکه حالا بعد نه سال هم متوجه اشتباهات شدی عالیه و برات ارزوی موفقیت میکنم 

اون جوجه شیطون رو هم بچلون از طرف من 

مرسی سهیلا جانم.


چه حسِ تلخ و آشنایی ...
دوری خیلی وقت ـآ این حس ـآیِ بد رُ بدتر میکنه ...

عزیزم ^_^ فسقلی ـتون چه شیطون شده و چه صبری داره مامانش ...
خدا پشت و پناهش باشه

ماچ موچ جانم

سلام بلاگر عزیز 
من سیزده ساله که ازدواج کردم . تا پارسال وقتی سه روز از همسرم دور میشدم دلتنگش میشدم 
ولی این روزا یه سفر ده روزه هم داشتم ولی دلتنگ‌ نبودم ، دوست داشتم پیشش میبودم ولی دلتنگش نه. 
با یه مشاوره حرف زدم که نکنه سردشدم و این سردی ادامه دار بشه و روی همسرم هم تاثیر بزاره 
ولی مشاور بهم اطمینان داد که این روند توی زندگی مشترک پیش میاد 
یه دوره عشق اتشین و یه دوره دوست داشتن عمیق ویه دوره دوست داشتن معمولی و روتین یه دوره هم سردی 
امید داشته باش به فانتزی توی ذهنت میرسی

مرسی که تجربتو بهم گفتی لیلا جان.


عزیزممممم

برات آرزو میکنم خیلی زود در کنار سیاوش به زندگی عاشقانه رویاییت برسی❤

مرسی گلم

۱۴ مرداد ۱۸:۳۸ دچارِ فیش‌نگار

اگه ما بگیم امکانش هست چی میشه؟ :)

من که هر بار یه تصمیم گرفتم واسه بهتر کردن رابطه ، احساسات خوبی تجربه کردم

میپذیرم :)


خدا رو شکر

هیچوقت دیر نیست 😊

😊

سلام عزیز دلم

معلومه که میشه. معلومه که تلاشت بی مورد نیست. 

با همه وجود دعا میکنم بزودی بری کنار همسرت و از اینکه به خودِ خودش عشق داری لذت ببری. 

همیشه گفتم و باز هم میگم تو مینای قوی بودی و هستی . به قدرت خودت ایمان داشته باش و بودن که میتونی. 

مواظب خودت باش هزیز مهربونم.  

سلام باران جانم...

امیدم به همیناست...
مرسی قشنگ.بوس بهت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان