سه شنبه هشت مرداد:
از دیروز خودمو بسته بودم به سنتور برای کلاس امروز.همون جریان دقیقه ی نودی و اینها...
نهایتا رفتم کلاس.و دونه دونه توی اجراهام تر زدم.چه حکمتیه واقعا؟ وقتایی که فکر میکنم تو یه چیز خوبم چپه میشه؟ قبلا هم کلاس زبان میرفتم مثلا یه امتحانی که با خوشحالی میومدم بیرون میگفتم عالی بود،نتیجه اش یه چیز افتضاحی میشد.همه ی امتحانای دوران مدرسه ام هم همینطور.بعد حالا امروزم فکر میکردم خوبم.قطعه ی اولو که خوب زدم باقی رو همش وسطاش یادم میرفت یا هول میکردم در حالی که تو خونه همونا رو خوب میزدم. این شد که دیگه صحبتی از هوش موسیقیایی و فلانم نشد و استاد با گفتن ضعیف ظاهر شدی و درس جدید نمیدم تا هفته ی بعد همینا رو مجددا تمرین کنی منو راهی خونه کرد...
آبجی رفته رشت.منم برگشتم خونه ی خودم.با جوجه ی نازنینم که امروز یه عشق عجیبی ازش تو قلبم قلمبه است... حالا ساعت دو و نیم شبه.بیخودی بیدار موندم و حالا که دیگه میخوام گوشی رو پرت کنم بیرون اتاق دارم خودمو سرزنش میکنم که پاشو خودت و اوضاع زندگیتو جمع و جور کن زن !
چهارشنبه نهم مرداد:
امروز از ظهر باز همه جمع شدیم خونه ی مامان و تا ده شب اونجا بودیم.موقع خواب بعد ظهر کوروش برگشتم خونه و حسابی تمرین کردم.یعنی دو تا از درسامو میتونم بگم آماده ام براشون.باقی رو هم روزای دیگه تا وقت کلاسم آماده میکنم.
امروز کوروش نه تنها پدر منو که کل خاندانمو دراورد... کلا کارای عجیب و حرفای عجیب خیلی ازش میبینم و میشنوم.برای خودش انگار یه امپراطوری مستقل داره و همین باعث میشه هی بشنوم:بفرما تحویل بگیر،گفتیم انقدر آزادش نذار،گفتیم بچه باید از یه چیزی بترسه گوش ندادی...
باور نمیکنید امروز سر دوچرخه سواری زیر تیغ آفتاب شروع کرد کولی بازی و زاری.منم گفتم اوکی اگه ناراحتی گریه کن و اومدم داخل.توی بالکن بود.بعد ثداشو میشنیدم.کم کم آروم شد.گفتم خوب داره بازی میکنه.زنگ خونه رو زدن و تو آیفون چهره ی کوروش معلوم بود با به زن غریبه.آبجیم بدو رفت دم در،کوروش از اون ور پا به فرار گذاشت.سرتونو درد نیارم فکر کن پا بلندی کرده،در حیاطو باز کرده،از اون ور بسته،بعد یه خانمی تو کوچه داشته میرفته کاملا غریبه.رفته بهش گفته دستتو بده من با هم بریم :// وحشتناکه بقران...
بعد خانمه اصلا ما رو نمیشناخت،فقط دیده کوروش از خونه ی ما بیرون اومده ،زنگ ما رو زده....
پری شبم خونه ی بابا تاریکی مطلق،داریم میخوابیما،من تو چرت،یهو دیدم صدا میاد... کوروش بلند شده یهو هوس کرده بره حیاط دوچرخه سواری کنه،قفل درو باز کرده،خیلی شیک داشت میرفت :/ بعد امروز یه فندک سنگی برداشت یهو بی مقدمه برد کوبید دست آبجی خارجکیم... یعنی دهنش سرویس شد.ضعف کرد... زن چهل ساله نشست به گریه.. یخ گذاشتیم براش و فلان.... بعد کوروش اومده جلوش میگه گریه میکونی؟؟ دستت میبوزه؟ یعنی میسوزه؟ داگون (داغون) شدی؟؟؟ بعد خواهرزاده ی سیزده ساله ام نشسته بود،کوروش جفت پا پرید مثلا دو پاش اما دقیقا رفت تو جای حساسش.... بیچاره از درد کبود شد :)
بعد از درخت بالا کشیده بود رو دیوار همسایه بود...
بعد یه عالمه هم بیخودی جیغ و داد و گریه کرده...
بخدا اصلا باطری ندارم امشب... اما گفتم این کاراشو بنویسم یادگاری بمونه... میخوابم دیگه...
پنجشنبه دهم مرداد: کوروش صبح تا ظهر به سرویس کردن دهن من و خاندانم پرداخت... انقدر جون به لب شدم که وسط گریه هاش از خونه زدم بیرون پناه بردم به پشت حیاط بابا اینا و نشستم سرمو لای دستام فشار دادم و نفس کشیدم و با خودم حرف زدم. به خودم بلند بلند میگفتم مینا تو حق خشونت نداری.مینا کوروش دستت امانته... بعدش برگشتم خونه.از عصر هم اومدیم کوه.من و پریا و مامان باباش.از باغ آبجی بلال کندیم کباب کردیم،تمشک کندیم و بعد شامم دو قسمت از سریال چرنوبیل رو دیدیم.
واقعا دلم میخواد دو هفته تمام بیام کوه... اصلا نمیدونید این لحظه که دراز کشیدم و صدای پارس سگها و جیرجیرِ جیرجیرکها رو میشنوم چه حال خوبیه.... و سنگینی حاکمه مثل سکوت... یعنی انگار صدا و سکوت با هم حکم فرمان.سکوت شب و صدای حیونا... خیلی خاص و دلنشینه.. و خنکی هوا که روی پوستم میشینه...
اوووم... خوب تنها چیزای خوشایند زندگیم،تو این لحظه همیناست که گفتم... آبجی رخت خوابا رو که پهن میکرد دیدم اتفاقی پتوی دو نفره ی من و سیاوش که دیگه استفاده نمیکردیمش و اوردیم کوه افتاده به من... آهم در اومد... گفتم آبجی میدونی چند صد شب زیر همین پتو سرم تو آغوش سیاوش بوده و صبح شده؟؟؟
دلم براش تنگ شده و همزمان یه حس بی عشقی دارم.تمام تلاشمو میکنم احترام و آزادی و هر چی ازش گرفتمو بهش برگردونم اما همزمان یه حس خلا عاطفی یا چه میدونم فاصله ی روحی داره پدرمو درمیاره... فکر میکنم جز اون حس دوست داشتنی که بینمونه،هیچ چیز مشترکی نداریم... منظورم رنگ مورد علاقه و رستوران محبوب و اسم سگ آینده و این خزعبلات نیست ها... منظورم ارزشه.ارزشهای زندگی... از این بابت تو دو تا دنیاییم. حداقل باورهامون درباره ی زندگی و رابطه ی زناشویی که اصلا با هم نمیخونن... پری شب باز درباره ی یه چیزی که بین خودمون و مربوط به ماست دعوامون شد.مثلا من میگم من کار ندارم با دیگران درمورد فلان چیز چطوری؟ تو رابطه ی ما،اساس زندگیمون باید جور دیگه ای باشه.(نه فقط رابطه ی خاص ما،منظورم کل روابط زناشوییه) ولی سیاوش حرف نمیزنه.زرتی فقط با فریادی،پیام قلدر مابانه ای چیزی،فقط سعی میکنه نقطه ی پایان رو گفتگویی که میشه بهش پرداخت و رابطه رو رشد داد،بذاره !
نمیدونم دیگه.فقط میدونم گاهی شدیدا دلم میخواد از دست هم خلاص شیم.
جمعه یازده مرداد: امروز سالگرد ازدواجمون بود.خیلی حالم بد بود و غمگین بودم... با سیاوش چت کردم.بهش تبریک گفتم.گفت تاریخ ایران دیگه از دستم در رفته.پرسیدم از این ازدواج خوشحالی؟ گفت تو تگه ناراحتی بگو.
گفتم دوستت دارم اما رابطمونو نه. غمگین نیستم اما شادم نیستم.گفتم منتظر اون روزم با هم یه جایی برسیم که قلبمون شاد باشه.
گفت حرف دل و زبونت یکی نیست (یعنی دوستت دارمت چیه،شاد نبودنت چیه).بعدم گفت اره منم مث تو نا امیدم و هیچوقت نفهمیدم واقعا دوستم داری یا نه.. مگه تا حالا روزای خوبی با من نداشتی هیچوقت؟ منم توضیح دادم شادی گذشته شادی امروزمو نمیسازه.همینجور که حال الان رابطمون ضمانت حال آیندمون نیست.شادیای گذشتمون از من خوشبختِ امروز نمییازن همونجور که روزای بد گذشته از امروز من بدبخت نمیسازه...
خلاصه سالگرد نهمین سال ازدواجمون با این حرفا گذشت... الان یه ساعتی هست که از کوه برگشتیم،کوروش خوابه و من با خودم خلوت کردم... دارم عکسای دو نف ه ام با سیاوش رو میبینم و فکر میکنم بهش... به خودش،قلبش،به روند تغییراتش تو عاشق پیشگی،به باری که روی دوششه،به اینکه چجوری برم تو دلش دوباره؟
به اینکه مردی که یهو بهم میگفت بیا بشین رو پام و بهم زل میزد و اشکاش از چشمای سرخش میریختن بسکه دوستم داشت،چی شد الان این جوری شده؟
به خودم فکر میکنم و کارهایی که کردم،به احساساتی که نداشتم و تظاهر کردم که دارم،به اینکه همسر خوبی نبودم... بی تعارف،نبودم!
اعتراف میکنم از اول هم عاشق خودش نشدم،عاشق احساسی که بهم داشت شدم.بعد از یه سری آدم بازیگرِ دروغگو سیاوش اولین مردی بود که دل و حرفش یکی بود و واقعا منو میخواست...
من اعتراف میکنم همیشه با خودم درگیر بودم تو زندگیم،یعنی حداقل پنج شش سال از این نه سال رو انقدر درگیری های شخصی داشتم،انقدر حواسم به مسیر زناشویی ام نبود که قطار زندگیم امروز از ریل خارج شده.
اعتراف میکنم هرگز برای عشق سیاوش و اشکهای پاکش ارزشی قایل نشدم.در عوض عیبهاشو بزرگ کردم.راه درست رو برای اصلاح مشکلاتمون نرفتم.نه که همیشه نخواسته باشم،بسکه عقل و درایتم کم بود و همیشه راههای اشتباهو انتخاب میکردم...
من واقعا دارم سعی میکنم حالا خود سیاوش رو ببینم.به احساسی که بهش دارم فکر کنم و روش کار کنم،بذارم سیاوشم همین کارو کنه.میخوام عاشق خودش بشم این بار...
یکی بهم بگه امکانش هست... حتی حالا که نه سال از ازدواجمون گذشته،حتی حالا که دوریم،حتی حالا که با هم یه بچه داریم... یکی بهم بگه تلاشم بی مورد نیست که باورم فانتزی نیست...