جمعه بیست و چهار خرداد :
از دیشب اومده بودیم ییلاق و الان که ساعت داره دوازده شب میشه،تو راه برگشتیم.
چقدر برام لازم بود بیام اینجا.کلی از خواهرم ممنونم که اصرار کرد منم برم باهاشون.دیشب هوا یخ بود و خواب کلی چسبید.خواهرم اینا دارن طبقه دوم ویلاشونو میسازن.امروز کلی با شوهر آبجیم همکاری کردیم که کف پوش چوبی درست کنیم برای بالکنش. الوار ها رو اندازه زد و من کمک کردم ببره.بعد که چیدیمشون،داشت سوراخشون میکرد که به آهن پیچشون کنه. خلاصه منم دریل گرفتم دستم و سوراخ کردم و بعدم پیچ ها رو زدم.حالا دیگه مجبور نیستم صبر کنم حتما شوهرم دریل برداره یه دیوار سوراخ کنه که آینه بکوبیم مثلا :/
واقعا چقدر زنونه مردونه کردن یه کارایی مسخره است...
عصر هم چند بار گفتم بریم قدم بزنیم،آخر سر خودم و کوروش رفتیم.اتفاقا به اون دو نفره قدم زدنه احتیاج داشتم.کلی به جفتمون خوش گذشت...
کوه برای من،سمبل عظمت و شکوه خداست... چشمم رو کلی پر از این عظمت کردم... بعد رفتیم یه جا دراز کشیدیم،جوجه ماشین بازی میکرد و من به زندگیم نگاه میکردم،به صداها گوش میدادم و روحم سبک میشد... یه آن احساس کردم چقدر خودم رو دوست دارم و دلم خواست دست به زانو بزنم و بلند شم از این غمی که چند روزه هر لحظه باهامه... یادگار امروز شد یه کلیپ که تو اینستا گذاشتم و احتمالا دیدید :)
شنبه بیست و پنج خرداد :
برای نهار خونه ی مامان بودم.عصرش یه چیزی شد برگشتم.امان از دست مامانم....
یکشنبه بیست و شش خرداد:
با آبجی صاحبخونه اومدیم انزلی خونه ی خواهر.تو راه از یه گلخونه برای خودم یه گلدون بنفشه آفریقایی خریدم.از رنگی که نداشتم.. ارغوانیه. وای عاشقشم... دیگه خیابون سپه انزلی رو بالا پایین کردیم و بعدم کافه رفتیم... یعنی کوروش بلایی تو کافه سرم آورد که خدا میدونه ^_^
دوشنبه: صبح باز رفتم دنبال کارای پاسپورتم.حل نشد.
عصرم که کلاس سنتور داشتم... آخی استادم یه آقای پا به سن گذاشته ی رشتیه... خیلی از هوشم تعریف میکنه و منم کلاسمو خیلی دوست دارم... بعد کلاس یه کم قدم زدم و بعدم باز خونه ی آبجی...فردا برمیگردیم.
الانم باز با سیاوش دعوام شد... میگه برای چی اصرار داری زود پاسپورتتو درست کنی من که هنوز جواب مصاحبمو نگرفتم.. جالب نیست واقعا؟ یعنی ما باید انقدر صبر کنیم که همه ی کارا انجام شده باشن فقط گیر پاسپورت من باشیم؟؟؟
اعصابمو که خرد کرد تازه گفت چرا ناراحت میشی اصلا برو درستش کن. گفتم نه من دیگه کاری به پاسپورت ندارم اما وای به اون روز که اومدن ما یه روز هم شده بخاطر پاسپورت من عقب بیفته...
چرا با من اینجوری میکنه چرا؟ دیگه منو نمیخواد؟ آخرین بار دو شب پیش وسط حرف و چت مهمی یهو غیب شد.اصلا حتی به خودش زحمت نداد این دو روز یه بار پیام بده ببخشید وسط چت رفتم.حرفاتو خوندم،بعدا باز حرف میزنیم و فلان...
تحملم تموم شده بخدا. صد بار از خودم پرسیدم چرا میخوای بری پیشش اصلا؟ هفت ماهه که نیست.میتونم جدا شم.میتونم برای خودم قنادی بزنم.ور دل خواهرام زندگیمو کنم...
ولی خوب میدونم این فکرام چرندن... میدونم که چنین کاری نمیکنم. اینجوری نامردگونه حالا که دستش به جایی بند نیست حالا که دلتنگ بچشه اینکارو باهاش نمیکنم... چقدر حالم وحشتناک میشه با این فکرا... چقدر غصه میخورم از اینکه شرایط زندگیم فکر منو تا این سطح پایین آورده...
سه شنبه بیست و هشت خرداد:
برگشتیم خونه... به گلهام رسیدگی کردم.سعی میکنم آروم باشم.سعی میکنم به سیاوش فکر نکنم... برام استاتوس گذاشته *چقدر صَرفِ غرق شدن شَوَم تا به نجاتم آلوده شوی؟*
منم گذاشتم *از آیینه بپرس نام نجات دهنده ات را*
دلم براش تنگه اما اینجوری نمیشه.
عصر باز پیام داد عزیز دلم چه خبر و کجایی و ...
منم مختصر جوابشو دادم.جالبه تا این ساعت که دوازده شبه حتی هنوز جوابمو باز نکرده بخونه :/
غروب دلم خیلی گرفته بود... کلافه و پریشون و اصلا یه حالی...
کوروشو سپردم آبجیم و دوچرخه ی پریا رو برداشتم و حالا رکاب نزن کی بزن...
ساعت شش و نیم رفتم و هشت برگشتم...
از بین شالیزارا رفتم،مشاممو پر از بوی برنج ها کردم تا رسیدم دریا... قدم زدم،دویدم،تا زانو تو آب رفتم،کنار ساحل نشستم،دراز کشیدم،چشمامو بستم،گوشمو از صدای موج ها پر کردم... یه مدیتیشن تمام عیار بود برای خودش... ذهنم سبک شد.بدنمو شل و ریلکس کردم،انقباض ها دونه به دونه باز شدن و من سبک ترین شدم تو عالم هستی...
تو راه برگشت رفتم تو یه مزرعه،لا به لای برنج ها،باز بو کشیدم و خیره شدم... چشم هامو از اون حجم سبز پر کردم و وقتی برمیگشتم،آروم ترین ریتم دنیا رو قلب من داشت و ریه هام در فراخ ترین حالت ممکن بودن... هیچوقت اونقدر راحت نفس نکشیده بودم... دم های عمیق طولانی... باز دم های عالی... تمام سلول هام حالشون خوب بود.
چی میشد اگه دوچرخه سواری تا دریا یه برنامه ی ثابت تو زندگی من میشد؟؟؟
چهارشنبه بیست و نه خرداد :
صبح که بیدار شدم به خودم و کوروش با صدای بلند قول دادم امروز مهربون ترین مامان باشم.صدای بلندم تو خونه ممنوع باشه و برای بازی هایی که کوروش درست میکنه یه راهی پیدا کنم که با صلح و دوستی تموم شن.بیشتر بهش توجه کنم و بیشتر باهاش حرف بزنم...
حالم... یه جوریه...
انگار که در ابتدای یه تصمیم گیری باشم.ولی تصمیمی ندارم.یعنی نمیدونم حالم چرا همچینه.نمیدونم اونچه کمه چی هست؟
راستش یه مدت بود به یه برنامه ای برای تابستونم فکر میکردم.و از اونجایی که دکترم ازم خواسته ورزش کنم،با خودم قرار گذاشته بودم هفته ای دو روز مثلا بدوم تو جاده ای که به سمت دریاست...
و میخواستم اینجا بنویسم.بعد دیدم نسیم یه جریانی درست کرده تحت عنوان پروژه سازی.اینجوری که به هر کاریمون مثل پروژه نگاه کنیم.خواسته بود هرکس پروژه هاشو بنویسه.
و دست بر قضا پروژه ی دویدنش مثل مال من بود.
بخاطر همین چند روزی کاملا این جریان رو فراموش کردم در مورد خودم.نمیدونم این چه بیماری هست اما از این که دنبال کننده ی دیگران باشم حس تقلید کاری بهم دست میده.و حس اینکه کارم ارزش نداره.
اما خوب امروز دارم فکر میکنم چقدر حرفهام رو خوردم چون یکی اتفاقا قبل من یه جایی نوشته،چقدر از راهی برگشتم که قبلا یکی رفته،چقدر کامنتهامو خوردم چون تو نظرات دوستانم یکی مشابه نظر منو نوشته بوده و این حس که اگه بنویسمش فلانی فکر میکنه من تو سرم هیچی نیست و دارم حرف اونو کپی میکنم کلا باعث شده سکوت کنم... باید تجدید نظر کنم تو این رفتارم :/
خوب پروژه ی سی روز پیش رو برای من اینه که هر ردز هشت لیوان آب بخورم (وسط غذا نباشه) و اینکه هفته ای دو روز دوچرخه سواری کنم یا بدوم... به سمت دریا
شما هم پروژه های خودتونو تعریف کنید و انگیزه هاتونو با ما شریک شید😊